پارت ²¹_ بلعنده ی رویاها

195 51 81
                                    

سرش تیر میکشید و صدای محوی از صحبت کردن چندین نفر رو میشنید. ناله ی کوتاهی از بین لب هاش خارج شد و آروم لای پلک های سنگین و خسته اش رو باز کرد؛ سقف و فضای سفید نا آشنا بود و دیگه خبری هم از اون همه صدای مبهم نبود. آخرین بار کجا بود؟
به مغزش کمی فشار آورد و با به یاد آوردن طغیان چانیول وحشت زده از جا پرید.
- چانیول؟

- اینجا نیست.
با شنیدن صدای آشنای شیومین به طرفش برگشت و به چشم های خسته و غمگینش زل زد. سالم بودنش نشونه ی خوبی بود اما اون غم...

- هی... هیونگ... بقیه کجان؟
وحشت زده گفت و نگاهش رو توی اتاق چرخوند و با دیدن کای، طرف دیگه ی اتاق، چشم هاش گرد شد:
- کای... تو ... ما کجاییم؟

جوابش از کای نگاه تو خالی ای بود که هنوز هم به روبه‌روش خیره بود‌.

کیونگسو با تعجب به طرف شیومین برگشت و صدای خسته اش رو شنید:
- فکر میکنم منتقل شدیم به جای دیگه، شاید همون جایی که جنی رو آوردن.

- جنی؟
نگاهش بین دو مرد غمگین توی اتاق چرخ خورد و "اوه" کوتاهی گفت؛ سخت نبود که از روی غم نگاهشون متوجه اتفاقی که افتاده بشه...

- ما خوبیم و خیلی عجیبه اما سالم موندیم، از هیچکس دیگه ای خبر ندارم و... چانیول و بکهیون، اونا اینجا نیستن.

کیونگسو با دلهره ملافه ی سفیدی که روی تنش بود رو کنار کشید و بعد از جدا کردن سوزن سرم از دستش، با احتیاط ایستاد.

دور تا دور اتاق رو با دقت نگاه کرد و سعی کرد کوچیک ترین چیز ها رو هم به ذهنش بسپره؛ شاید بعدا میتونست یه راهی برای خلاص شدن از اونجا پیدا کنه...

اتاق شبیه باقی اتاق های پزشکی که تا اون روز دیده بود به نظر میومد اما انگار فرم شش ضلعی داشت و هر ضلعش پنجره های شیشه ای داشت که به نظر میرسید شیشه هاش رفلکس* باشن.

به طرف نزدیک ترین پنجره، که سمت چپش بود رفت و با دقت بهش نگاه کرد اما تنها چیزی که میدید تصویر چشم های ریز شده ی خودش بود.

- اونا پشت این پنجره هان و دارن نگاهمون میکنن.
با شنیدن زمزمه ی آروم کای، نگاهش رو از تصویر خودش گرفت و سرش رو برای دیدنش به طرفش برگردوند.

- تو از کجا میدونی؟

کای چشم هاش رو روی هم گذاشت و به آرومی زمزمه کرد: اونا همیشه دارن نگاهمون میکنن...

***

فکر نمیکرد، هر چقدر فکرهاش بیشتر میشد به نفع بقیه بود؛ لوهان نمیخواست سود رسان باشه. اون فرق بین واقعیت و رویاش رو فهمیده بود، فرق بین راست و دروغ...

میدونست که تفکر اضافه برای بقیه دردسر میشه. فقط منتظر بود تا زمان مناسبش برسه و دوباره بتونه بقیه رو ببینه اما نه در حالی که توی زندان گیر افتادن؛ اون منتظر دیدنشون یه جایی بیرون از اون دیوار ها بود.

CAMP-S¹ 'ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ'Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ