42

441 49 15
                                    

"هری، من نگرانم. اخه اینا... هیچکدومشون با عقل جور درنمیاد."

"لازم نیست نگران چیزی باشی. من دارم ازت محافظت میکنم. دارم ازت مراقبت میکنم. همه چی. هرکاری میکنم برای توئه. نمیشه اینو بفهمی؟ من همین دیشب همه چیمو بهت دادم و تو هنوزم به من شک داری؟"

گلومو صاف کردم و برای یه لحظه ی خیلی کوتاه نگاهمو انداختم روی زمین، و بعد دوباره سرمو اوردم بالا که بهش نگاه منم و دیدم که داره با چشمای سبز کمرنگش بهم نگاه میکنه.

اون هیچوقت از نگاه کردن به من دست ور نمیداشت. وقتی حرف میزد کاملا داشت به من نگاه میکرد. و این منو میترسونه، چون به اینکه اون هرکاری که میتونست رو برام انجام داده ولی من باز نمیتونستم شک و افکار اضافمو بر طرف کنم.

سکوت بینمون پر از عصبانیت بود.

دستشو کشید لای موهاش و چشماشو با یه آه بلند بست. "من تمام قانون هایی که برای خودم و کل زندگیم معین کرده بودم رو شکستم... به خاطر تو. و از اینکه تو نمیتونی از اون معز کوفتیت استفاده کنی و یکم فکر کنی متنفرم."

"من دارم سعیمو میکنم." پافشاری کردم. "واقعا میگم. تو نمیتونی برای اینکه بهت شک دارم منو سرزنش کنی، به خاطر اینکه تو یه سره داری شخصیتتو پیش من عوض میکنی. اول بهم میپری و بعد... داری بهم محبت میکنی و منو عزیزم صدا میزنی، ولی بعدش دوباره همون ادم سنگدل قبلی میشی."

هری درحالی که لباش یکم از همدیگه جدا بودن فکش رو مالید و قبل از حرف زدنش یکم فکر کرد، " من اونطوری که تو بزرگ شدی بزرگ نشدم باشه؟ هرچیزی که میخواستمو تو یه سریع و اماده بهم تقدیم نکردن." دستش از صورتش ول شد و افتاد کنار بدنش. "به اینکه انقدر به یه نفر محبت کنم عادت ندارم."

"هری،—"

"و وقتی هم که میام و بهت محبت میکنم، یه جوری ازم سوال میپرسی انگار که من ادم بده ام." یه جواب دندان شکن بهم داد و سرشو تکون داد.

دستامو بردم سمت صورتم، یه جوری که انگار سعی داشتم با مالوندن صورتم از شر عصبانیتی که از بدنم خارج نمیشد راحت شم. "من که نمیگم تو ادم بده ای. به خاطر این نگرانم که یه سری چیزارو بهم نمیگی."

"باشه، اون تتوئه؟ خیلی وقته که دارمش باشه؟ برای اینکه بهت بگم از کجا اومده اماده نیستم. اگه ازم میخوای که واست تغییر کنم، با من قدم به قدم راه بیا. اه این برای من اسون نیست." با قاطعیت گفت، و وقتی با دستش دستامو از روی صورتم ورداشت تعجب کردم.

در حالی که مچ دستام تو دستش بود بهش نگاه کردم. "ببخشید." بهش گفتم ، " من فقط... میخواستم حس کنم که دارم کمک میکنم ولی تنها کاری که کردم اضافه کردن یه مشکل دیگه بود."

"اره واقعا دهنمو سرویس کردی، خوشحالم که موافقیم." اعتراف کرد، براشم مهم نبود که من چه واکنشی نشون میدم، ولی جفتمون موافق بودیم که من واقعا داشتم اذیت میکردم، مخصوصا کسی رو که انقدر فکرش مشغوله. میدونم که بار سنگینی روی شونه هاشه و خودشم از نشون دادنش متنفره، ولی من باید سر چیزایی که میخواستم سمج بازی درمیاوردم.

Dust Bones [Punk Harry Styles]Where stories live. Discover now