" چی؟ " من جیغ کشیدم و چشمام دیگه نمی تونست بیشتر از اینی که هست گشاد بشه.
مطمئنم اگه شدنی بود چشمام از حدقه در می اومد. تو اون لحظه من روی صندلیم یخ زده بودم و هر کدوم از دستام روی یه زانوم بود. سرم چرخید و به هری نگاه کردم که هیچ حالتی از نگرانی و ترس نداشت.
" نمی خوام مثل یه آدم ترسو به نظر بیام ، ولی یه بمب لعنتی روی ماشین داره تیک تیک میکنه. "
هری -- مثل همیشه -- هر کلمه ای رو که من با نفس نفس یا جیغ گفتم نادیده گرفت. اون میدونه که من بیشتر ترسیده و بی تجربه ام. خوشبختانه ، اون تجربه داره. اون میدونه داره چیکار میکنه و من به خودم گفتم تو این لحظه بهترین کار اینه که سوال نپرسم.
ماشین لاینشو عوض کرد وقتی هری تو جاش نشست. اون فرمون رو گرفت و دنده رو داد جلو. سرعت ماشین خیلی سریع بیشتر شد. توی سینه ام یه احساسی مثل این که تو خونه ام حس کردم و به همین دلیل چشمام بسته شد. وقتی به پنجره نگاه کردم احساس تهوع کردم و شاید بخوام اسنک های سه ساعت پیش رو بالا بیارم.
وقتی دوباره چشمام رو باز کردم ، دیگه تو آسفالت نبودیم(منظورش اینه که دیگه زمین آسفالت شده نبود ، خاکی بود ). کویر کثیف خشک بود و به اطراف چرخ های ماشین مالیده بود.
یه میزان خیلی زیادی خاک پخش بود وقتی ما گرما رو پشت سر گزاشتیم و به تازگی مارک چرخ ها رو سوزونده بود. لبام از هم جدا شد و اخم کردم وقتی رو به رو رو نگاه کردم.
درخت ، از فاصله ای که ما بودیم خیلی هم دیدنش سخت نبود.
من بهش نگاه کردم.
" می خوای ماشین رو سرنگون کنی؟(ماشین رو بزنی به درخت؟) "
" نه ، می خوام کاری کنم که به نظر بیاد ما تصادف کردیم. وقتی اونا نزدیک بمب بشن که حدس می زنم دو دقیقه شمارش معکوس داره ، اون(بمب) با مخزن بنزین ماشین به خوبی منفجر میشه. "
هری به سرعت توضیح داد و سریع چرخید تا اطرافمون رو نگاه کنه. کاری که در اصل من انجام میدادم ولی من نمی تونستم به خوبی این کارو بکنم.
من سریع گرفتم هدفش چیه. ولی چند ثانیه پیش که تئوری هاش رو نمی دونستم نه. این خیلی هوشمندانه است و خیلی سورپرایز شدم که چطوری اون این فکر ها رو توی ماشین کرده.
این زمان کم بهت اجازه نمی ده تا درباره ی منفجر کردن بمب برنامه ریزی کنی طوری که هری کرد. خوشبختانه اون خیلی خیلی باهوشه. من چیزی که پدرم توش دیده بود رو دیدم. یه عالمه اراده و مهارت تحمل.
هری سرعت ماشین رو کم کرد و یه بار دیگه گذاشتش روی رانندگی خودکار.
" بسیار خب ... بیا سمت من و بشین تو بغلم. "
دهنم خشک شد و این دفعه یه بحثی داشتم که سوال بپرسم.
" چی؟ "
YOU ARE READING
Dust Bones [Punk Harry Styles]
Fanfictionکار کردن برای مافیا اى که دنیا رو اداره میکنه باعث شده هری بدونه که چطورى بُكشه ، چطورى قربانی هاش رو شکار کنه و چطورى از خرج كردن هرگونه رحم و مروتى خوددارى كنه. اون به محیط تنها، ساکت و خشن عادت داره. اون در کاری که انجام میده بهترینه. ولى وقت...