033

2.3K 158 72
                                    

فکر کنم این اعتماد به نفسش بود که من رو مجذوبش میکرد،این تواناییش ‌که کاملا به کاری که انجام میداد اطمینان داشت.تواناییش برای اینکه میتونست خودش رو با هر شرایطی وفق بده و مهم نبود کجا باشه.یا طوری که بی هیچ تلاشی به نظر میرسه میدونه داره چیکار میکنه.اون هیچ وقت اشتباه نمیکنه، هیچ وقت مردد نیست.همیشه مطمئنه.

هری یه پوشه ی کاغذ رو روی میز پرت کرد و خودش رو روی صندلی چرمیش انداخت.با دیدن این صحنه، خاطرات شب قبل روی اون صندلی ذهنم رو پر کرد.

گونه هام داغ شد.با احتیاط پشتم رو به مبل تکیه دادم و زانوهام رو به سینه ام چسبوندم و در این حین نقشه ای رو که هری روی میز پهن کرده بود، بررسی کردم.

جر و بحث هامون متوقف شده بود.تنفر متداومی که هر دفعه شدت بیشتری پیدا میکرد کاملا از بین رفته بود.نمیدونستم توی ذهنش چی میگذره ولی اون احتمالا میدونه توی ذهن من چه خبره.

حسی که لب هاش روی لب های من داشت...کاملا متفاوت از هر مرد دیگه ای بود که تا به حال توی زندگیم بوسیده بودم. و شاید به خاطر این بود که لمسش سرکش و هیجان انگیز بود.

اون من رو هیجان زده میکنه.اون برای پدرم آدم میکشه.این باید حالم رو بهم بزنه و من رو بترسونه. نه، این هیجان زده ام میکنه.لزوما بخش آدم کشتنش نه ولی بقیه چیز ها چرا.نترس بودن و خون سردیش، هوش و استعداد تاثیر برانگیزش.

بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.روی نوک انگشت های پام بلند شدم و دوتا لیوان شیشه ای برداشتم.هر دو رو با یه آبمیوه ی صورتی رنگ که بیشتر مزه ی انار میداد،پر کردم.

وقتی چرخیدم با دیدن هری که به یخچال تکیه داده بود،دستپاچه شدم.چشم هام بی اختیار درشت شد و یه نفس تیز کشیدم.

قلبم توی گلوم میزد.آب دهنم رو قورت دادم و خندیدم.

"ترسوندیم."

هری جواب نداد و چشم های سبز روشنش عمیقا به چشم های من نگاه میکرد.منم بهش خیره شدم چون نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم.زیاد طول نکشید که این خیره بودن برام تهدیدکننده شد.زیر نگاهش احساس میکردم انگار همه ی فکر هایی که قبلا توی سرم بودن، داشتن برمیگشتن.

"متاسفم."

هری معذرت خواست ولی عذر خواهیش صادقانه به نظر نمیومد.

"مطمئنی؟چون یه ذره هم جدی به نظر نمیای."

ابرو هام رو بالا انداختم و گوشه ی لبم با یه پوزخند بازیگوش به بالا کشیده شد.

تنها تفاوت این بود که هری بازیگوش به نظر نمیومد.

"اگر نمیخواستم،معذرت خواهی نمیکردم ولی همین الان معذرت خواستم پس جدی گفتم."

به آرومی گفت،درحالی که چشم هاش هنوز به من خیره بود،دست به سینه ایستاد.

دهنم رو باز کردم تا حرف بزنم ولی هیچی از دهنم بیرون نیومد.اخم کردم و بعد گفتم:

Dust Bones [Punk Harry Styles]Where stories live. Discover now