49

324 39 12
                                    

یه طوفان پر سر و صدا شروع شد. یه جورایی حالمو بدتر کرد. من همین الانشم استرس داشتم، و الانم فکر اینکه ممکنه به خاطر جاده های سر و خیس تصادف کنن وضعیت هر کسی که زیادی سر همه چیز نگرانی میکشه رو بدتر میکنه.

منو چند ساعت پیش فرستادن به اتاقم چون علاقم داشت خوابمو بهم میریخت. توی اتاق تنها چیزی که میتونستم بهش فکر کنم هری و لمس و بوش بود. و اینکه اگه همه اینا از بین بره چقدر بدبخت میشم.

بلخره خوابم برد. ولی بعد یهویی از خواب پریدم و دیدم که همه جا ساکته. ته رنگ ارامشی که وجود داشت بهم حالت تهوع میداد. بلند شدم و از روی تخا پاشدم و یه آه عمیق کشیدم. مزه ی بدی که تو دهنم بود بیشتر منو وادار به مسواک زدن میکرد.

از دستشویی اومدم بیرون و رفتم پایین راهرو های ساکت. طبقه پایین همه هنوز خیره به مانیتور ها بودن، به طرز شوکه کننده ای هنوز سرپا بودن با وجود اینکه صبح زود پاشده بودن.

"خانوم، فکر کردم گفتیم که باید بخوابین؟" مارکو وقتی که وسط اتاق وایساده بودم از پشت سرم گفت.

دور و ورمو نگاه کردم و دستامو دور خودم حلقه کردم. "خوابیدم دیگه. ساعت چنده؟" خوابیدم، صدام یکم خش دار بود.

با چشمای خستم به دور و ورم نگاه کردم و یکم خیالم راحت شد وقتی دیدم هیچکس نگران به نظر نمیومد. مارکو گفت، "ده و بیست دقیقه صبحه. فقط چهار ساعت خوابیدین."

"چهار ساعت بسه." با یه آه جوابشو دادم، به صفحه های مانیتور خیره شده بودم. یه نگاه کوتاهی به مردی که مسئول میکروفون هری بود انداختم. خیلی عادی و اروم به نظر میومد. خوبه.

یه دقیقه با سکوت سپری شد تا اینکه شنیدم یکی گفت، "شما به نظر میاد که واقعا به هری اهمیت میدین."

سریع چشامو چرخوندم سمتشو با عجله گفتم، "اون ازم مراقبت کرد. واسه همین ازش ممنونم."

"اره به گمونم. واقعا کار شجاعانه ای کرد،" خیلی عادی نظر داد و بعد اضافه کرد، "ببینین خانوم گیتس، من احمق نیستم. میدونم کی عشق وجود داره و کی نداره. قدردانی و عشق دو چیز کاملا متفاوت اند."

"عشق؟" با عصبانیت گفتم، حیرت زده بودم، یه جوری که انگار این از قبل بین منو هری مشخص نشده بود. "بین ما هیچوقت عشقی نبوده."

ولی اون باورش نشد. مارکو بهم نگاه کرد. طراوت چشمای سبزش از چشمای هری بیشتر بود، جوری که مرد دلسوز و شادتری رو نشون میداد. در عین حال قدرتی رو نشون میداد که حاضر نبود درد رو بپذیره.

"بله. نبوده، ولی الان هست. لازم نیست چیزیو از من مخفی کنین." زمزمه کرد، این مکالمه کاملا بین خودمون دوتا بود. "من این حس رو از بین شما دوتا میگیرم. خیلی واضحه، ولی بقیه کسایی که اینجا این روزا به همه چیز بی حس ان. چشماشون فقط پول رو میبینه."

Dust Bones [Punk Harry Styles]Where stories live. Discover now