41 - Part A

594 45 17
                                    

اسلحه ی توی کمد توجه ام رو جلب کرد. این همونی بود که دیشب ازش استفاده کرده بودم. با دودلی بهش خیره شدم، ولی آه کشیدم و برش داشتم و توی جیب پشتی شلوار جینم سر دادمش و با سوییشرتی که دور کمرم بسته بودم اونو پوشوندم.

یدونه عینک افتابی روی تیغه ی بینی جا خوش کرده بود. رفتنمون از متل یکم عجله ای و پرزحمت شد. توی ماشینی که اومده بود دنبالمون دو نفر بودن که فهمیدم اونا زین و لیامن. جفتشون کاملا سالم بودن و آسیبی ندیده بودن و آماده و حواس جمع به نظر میرسیدن.

یه چیزی راجع به اونا ستودنی بود. اینکه اونا چقدر ماهرن و موقعیت و جایگاهشون رو میدونن انگاری که این روی مغزشون تتو شده باشه.

من صندلی پشت، پیش لیام که چندین بار برگشت و پشت سرمون رو چک کرد نشستم. اون از تک تک جزئیات اطرافمون خبر داشت که باعث میشد حس امنیت بهم دست بده. وقتی زین نقشه رو باهامون در میون گذاشت عملا ایده ی استفاده از فرودگاه عمومی رفت تو سطل اشغال.

این دفعه من بهش گوش میدادم و سعی میکردم بهش خوب فکر کنم. من تلاش میکردم تا جزئیاتی که میگه رو متوجه بشم و سعی میکردم استدلالش رو درک کنم. ما از فرودگاه عمومی استفاده نمیکردیم و قرار بود با یه جت شخصی که مال پدرم بود و توسط ادمای اون کنترل میشد پرواز کنیم.

ابروهام پریدن بالا. پدرم. این یه مشکل دیگه بود چون وجود اون سوال بر انگیز بود. من میشناسمش و این غیب شدن یهوییش منو نگران میکنه. هنوز یه چیزی راجع به اینا درست به نظر نمیرسید. این منو میترسوند جوری که نزدیک بود از هرکی که اطرافمه راجبش بپرسم.

"من اددی (Eddie) رو میشناسم. اون قابل اعتماده به علاوه اینکه اون آدم ضعیفیه. اون، زیر نظر ما، هیچ شانسی نداره و خودش اینو میدونه" زین به هری گفت.

مرد چشم سبز پاسخی به زین نداد. اون سرش رو برگردوند و از لیام درخواست کرد "هر اینچ مربع از هواپیما رو بگرد داخل و بیرونش رو، قبل اینکه حتی فکر بردن اون به هواپیما به سرمون بزنه"

لیام سرش رو تکون داد به نظرش کار راحتی میومد. اون به محافظت کردن از ما ادامه داد و میتونستم اسلحه‌ی توی جیبش و پوست جوهری روی گردنش رو وقتی چرخید ببینم.

لیام ساکت بود ولی در عوض تیزهوش و نکته بین بود.زین کله شق بود و سرتاپاش وقف موقعیت خودش بود و به اینکه نیاز کمک داشته باشه یا کمک بگیره فکرم نمیکرد.
وقتی سکوت ماشین رو فرا گرفت من به اینا فکر میکردم.

هر سه تای اونا کاملا توانایی این رو داشتن که هر کس یا هر چیزی که سر راهشون قرا. میگرفت رو از بین ببرن.واین باعث میشد راجع به هر چیز کلی سوال برام پیش بیاد.

من غرق افکار با انگشتام که رو زانوهام گذاشته بودم بازی میکردم. بعد از اینکه رسیدیم. لیام کاری که گفته بود انجام داد. وبعد پونزده دقیقه ما تو امن و امان تونستیم سوار بشیم.

Dust Bones [Punk Harry Styles]Where stories live. Discover now