سرجام گیج وایساده بودم. از یه طرف بهت زده بودم و از یه طرف اسوده، نزدیک ترین جایی که تونستم رو یه صندلی نشستم. لبام کمی از هم جدا شده بودن، هرچند شنیدن صدای هوایی که از بینشون خارج میشد تقریبا غیرممکن بود.
تو اون سیزده ساعت از حرف زدن با همه دوری کردم، حتی از مارکو و دوستی جدیدمون. کلمه اش حس عجیبی داشت، چون هیچوقت ازش برای توصیف کسی استفاده نکرده بودم. واقعا این کلمه با هیچکس دیگه ای مطابقت نداشت.
نوک انگشت اشارمو برای ساعت ها روی بالشت کشیدم تا اینکه چشام کم کم سنگین شدن. کندی ساعت برام انقدر لالایی خوند تا اینکه وارد یه خواب ناراحت شدم، جوری که گردنم تو یه زاویه عجیبی بود و دست و پام مثل یه تیکه گوشت روی چوب سخت بودن.
اینکه چقدر خوابیدم رو نمیدونستم ٫ وقتی بیدار شدم هیچ نوری از پشت پرده ها وارد نمیشد و چراغا خاموش بودن. خیلی خوابیده بودم، ولی بازم خوابم میومد چون هیچکس جز افکار غیر قابل تحملم پیشم نبود.
در با یه صدای جیر جیر باز شد. واکنشی نشون ندادم. انگار که اختیار عضله هام توسط سیگنال های عصبی ای که به پایین ستون فقراتم فرستاده میشدن کاملا نادیده گرفته میشدن. وقتی صدای قدم های اروم و مبهم رو شنیدم چرخیدم تا روی شکمم بخوابم و سرمو گذاشتم روی بالشت، لپم چسبیده بود به بالشت نرم.
تو یه خط مستقیم به اون سمت اتاق رفت، تا اینکه صدای کشیده شدن چیزی روی زمین رو شنیدم. یه ناله ای که به زور قابل شنیدن بودن از لباش خارج شد، و میدونستم که ناله ای از سر ناراحتی و احتمالا درد اسیب بود.
اون میدونست که بیدارم، همونطور که همه چیزو میدونه.
تا سه دقیقه بعدی همینطور به حرکاتش گوش دادم تا اینکه اومد روی اون طرفی از تخت که خالی بود. براش پتو رو بلند کردم تا بیاد رو تخت و اونم بی صدا انجامش داد.
بدون هیچ حرفی کنارم جا خشک کرد، و تا اونموقع نمیدونستم که احساس راحتب کنار یه نفر دیگه چه حسی داره. جایی که برای حرف زدن نیازی نیست چیزی بگی.
نگرانیم مثل نور شعله ای تو تاریکی اتاق واضح بود. گرمای پوستشو و بالا پایین رفتن سینشو زیر دستم حس کردم. اون زنده بود و الان پیشم بود. هیچوقت لازم نداشتم که انقدر برای زندگی یه نفر دیگه نگرانی بکشم.
"کجات زخمی شده؟" با لطافت پرسیدم، اومدم سرجام بشینم که اون منو کشید پایین تا پیشش دراز بکشم.
"حالم خوبه. فقط میخوام تو سکوت بمونم." با یه صدای خش دار زمزمه کرد. صداش نگرانیمو متوقف کرد. لمس شصتشو حس کردم که تو تاریکی روی خط لبم میکشید.
نتونستم خودمو کنترل کنم و خم شدم به جلو و شانسی لبامو چسبوندم به لباش. اونم منو بوسید، و با اینکه بوسه هاش کوتاه و نرم بودن، از اون بوسه های ضروری ای بودن که سلامت عقلیمو با یه نخ نگه میداشتن؛ نخی که با قطع شدن بوسمون کنده میشد.
YOU ARE READING
Dust Bones [Punk Harry Styles]
Fanfictionکار کردن برای مافیا اى که دنیا رو اداره میکنه باعث شده هری بدونه که چطورى بُكشه ، چطورى قربانی هاش رو شکار کنه و چطورى از خرج كردن هرگونه رحم و مروتى خوددارى كنه. اون به محیط تنها، ساکت و خشن عادت داره. اون در کاری که انجام میده بهترینه. ولى وقت...