روز بعدش... روز ساکتی بود. وقتی بیدار شدم میتونستم پایین و بالا رفتن سینه ی عضله ای هری رو حس کنم. دستمو گذاشته بودم روی پوست گرم و تتو شده اش.
چشامو بردم بالا تا نگاش کنم، دیدم که چشاش بسته ان و اخماش تو هم ان. مثل همیشه. اروم اروم، شروع کردم به راجب دیشب فکر کردن، و آه کشیدم و چشمای خستم رو بستم.
بعد دوباره بازشون کردم. سعی کردم تا جایی که میتونم با لطافت با انگشتم استخون تر قوه اش رو لمس کنم تا بیدار نشه.
هر وقت که من میخواستم از درخت بالا برم اون اونجا بود. خاطره هاش برام یکم تار و مبهم بود، ولی به خاطر زخم روی کمرم امکان نداشت که یادم نیادشون. نمیدونستم اون کسی بود که هر دفعه که میفتادم و به خاطر کارای احمقانه ام بیهوش میشدم منو برمیگردوند.
من ازش خیلی چیزا میخواستم، ولی حتی یه بارم به این فکر نکردم که این میتونه به طور طاقت فرسایی واسش سخت باشه. اینکه تغییر کردن شخصیتش خیلی میتونه روش تاثیر بذاره. و من خیلی احمق و خودخواه بودم که همون اول متوجه این نشدم.
خیلی مطمئن بودم که اون فقط بی احساس و سنگدله، حتی یه جامعه ستیز، که فراموش کرده بودم که اونم یه انسانه. با اینکه اون فقط از نشون دادن احساساتش متنفره، زیادی تو قایم کردنشون هم خوبه.
حالا من حتی تو اعتماد کردن بهشم مشکل داشتم. دوسش داشتم، ولی تو یه چیزایی نمیتونم بهش اعتماد کنم. این حالمو بهم میزد. پس از اونجایی که نمیتونستم انتخاب کنم، تصمیم گرفتم که نادیدش بگیرم.
با لطافت پوست گردنشو بوسیدم. بعدم لپشو، زیر فکشو و در اخر هم شقیقه راستشو. یکم محکم تر بغلش کردم، سرمو گذاشتم رو شونش و پامو انداختم دور کمرش. فقط میخواستم کنار خودم حسش کنم، و با خودم فکر کردم که شاید بتونم یکم کمتر رو مخش راه برم.
"داری بغلم میکنی؟" با صدای خشک و خش دارش ازم پرسید. به دقت زیادش تو چیزای مختلف دیگه عادت کرده بودم، پس در جواب سرمو یه تکون کوچیک دادمو دستمو انداختم روی تر قوه هاش. برای یه لحظه ساکت بود تا اینکه با خستگی آه کشید و زمزمه کرد. "اجازه میدم بهت."
نمیدونم چرا، ولی لحن حرف زدنش باعث شد خندم بگیره. انگار که میپسندید و تحت تاثیر قرار گرفته بود. شبیه این معلما بود که از موضوع یه تحقیق راضی بودن.
"چیش خنده داره؟"
"تو،" با خنده گفتم. "شاید فقط ازش خوشت میاد."
"حالا فکر کنم یکم ارامش بخشم هست." سرزنشم کرد. "ولی به این معنی نیست که ازش خوشم میاد."
بدون اینکه لبخند از روی لبام پاک بشه پرسیدم، "مطمئنی؟"
"بله که هستم." بهم پرید، و همونطور که اینو گفت دستشو انداخت دور بدنمو بغلم کرد.
از نظر من، این عالی بود. دلم با هیجان و عشق پر شد. انقدر تو این لحظه خوشحال بودم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و دستمو لای موهاش نکنم پ با عشق بوسه های ریز زیر چونش نذارم.
YOU ARE READING
Dust Bones [Punk Harry Styles]
Fanfictionکار کردن برای مافیا اى که دنیا رو اداره میکنه باعث شده هری بدونه که چطورى بُكشه ، چطورى قربانی هاش رو شکار کنه و چطورى از خرج كردن هرگونه رحم و مروتى خوددارى كنه. اون به محیط تنها، ساکت و خشن عادت داره. اون در کاری که انجام میده بهترینه. ولى وقت...