لطیف، مثل اشک. درخشان، مثل روح دو عاشق. اما هنوزم خیلی خشن و وحشتناک. طرز وایستادنش و خوش اندامیش دقیقا مثل همین ها زیبا بودن. رنگ چهره اش و ساختارش و تجمع رنگ ها توی بافتهای پوستش. اون زندگی و مرگ بود، تو دو راه که به سختی با هم ترکیب شده بودن و به نظر غیر واقعی میومدن.
و من وقتی که از پنجره نگاهش کردم این رو به خودم یادآوری کردم. توی نور درخشان خورشید اون خودش رو کش داد، عضلاتش رو فشار داد تا به طور طبیعی حریم ها رو تحت تاثیر قرار بده. فشار دادن، بلند شدن، و دور زدن و دور زدن دور خونه. اون تمرین تیراندازی هم میکرد. عرق از پوست برنزه اش می چکید و تتوهاش انگار توی نور می رقصیدن. اون خیلی زیبا بود. یه نوع بی نقصی که دردآور بود که ببینی توسط خشم نابود می شه.
"منم دربارش از خودم می پرسم."
زین پشت سرم صحبت کرد.
فورا از جام پریدم و از این که مچم رو موقع نگاه کردن به هری گرفته بود خجالت کشیدم. چشمای قهوه ای فندقیش از سرگرمی برق زدن و یه لبخند بی نقص به طور خیلی عالی روی صورتش ظاهر شد. اون یه صورت بی نقص داشت.
لبام رو از هم باز کردم تا صحبت کنم ولی نتونستم قدرت رو توی صدام پیدا کنم.
زین مثل من دست یه سینه کنارم وایستاد وقتی به هری از پش شیشه ی تمیز خیره شده بود.
"میدونی، اون از درون افسرده است. به عنوان دوست شیش ساله اش...من بعد از همه ی اینا اتفاق ها هنوز حتی یه چیز کوچیکم راجب زندگیش نمی دونم."
زیر چشمی به هری نگاه کردم قبل از این که دوباره به زین نگاه کنم.
"یادت میاد کی شروع کرد به کار کردن برای پدرم؟"
"آره. اون با یونیفورم مدرسه اومد اینجا. همه جاش کثیف و زخمی بود. انگار رفته بود جهنم و برگشته بود. وقتی فقط سیزده سالش بود، به نظر می اومد همه ی ترس ها و وحشت های دنیا رو دیده و قورتش داده. راستشو بخوای اوایل منو می ترسوند."
زین با دهن بسته خندید.
یه کوچولو اخم کردم و با هیجان به زین نگاه کردم.
"اون تا حالا هیچ نوع احساساتی نشون نداده؟"
زین نگاه خیره اش رو بالا آورد.
"من جای تو بودم ازش دوری می کردم کتلینا. بهش گوش کن. به نگرانیش گوش کن نه خشمش. وقتی سرت داد میزنه بیخیال سوال پرسیدن شو. اون از نگرانی داد میزنه. یه عالمه شن وجود داره که احساساتش رو با خشم می پوشونه."
"ولی خیلی چیزا هست که نیاز دارم بدونم."
گفتم و سرم رو تکون دادم.
"متاسفم من خیلی__"
"نه. قبول؟ به عنوان کسی که اون رو شیش ساله میشناسه به سمت انتهای تونل ندو. چون انتهایی نداره. هیچ نوری وجود نداره. این یه سفر سرد و شکنجه آوره. درواقع بی پایان. میدونم دونستنش وسوسه برانگیزه. میبینم چطوری بهش نگاه میکنی. ولی اون محکومه به اینکه فراموش بشه و هیچ وقت دیگه هیچی رو حس نکنه. میدونم این از نظرت احمقانه میاد. ولی انگار اون به درمان احتیاج داره. ولی بعضی وقتا..."
YOU ARE READING
Dust Bones [Punk Harry Styles]
Fanfictionکار کردن برای مافیا اى که دنیا رو اداره میکنه باعث شده هری بدونه که چطورى بُكشه ، چطورى قربانی هاش رو شکار کنه و چطورى از خرج كردن هرگونه رحم و مروتى خوددارى كنه. اون به محیط تنها، ساکت و خشن عادت داره. اون در کاری که انجام میده بهترینه. ولى وقت...