ما مقابل یه ساختمون کوچیک متوقف شدیم. هری ساک دستی رو از صندلی عقب برداشت و بدون فوت هیچ وقتی بیرون رفت.
من دنبالش رفتم و الان هر کاری اون میکرد انجام میدادم.تا داخل دنبالش رفتم و اون مقابل میز ایستاد.در عرض چند ثانیه بهمون گفتن."خیی متاسفم اقا شما باید رزرو میکردین، بدون اسم واقعا نمیتونم بهتون اتاق بدم.اتاقامون رزرو شدن"
من یه میزش بعد به دیوار نگاه انداختم. وقتی که هری واسه جروبحث داشت آماده میشد، فهمیدم که اون مرد کارت پستال میفروشه. وسط تهدید کردنای هری پریدم و ازش پرسیدم:" میتونم کارت پستال هارو ببینم؟"
چشمهای آبی ش به من نگاه کردن بعد شونه بالا انداخت و گفت"اوه آره حتما"
موقعی که برگشت و رفت اتاق پشتی، من به آرومی تلاش و کاغذ لیست رزرو هارو برداشتم. هری کنارم ایستاد دستش تو جیبش بود و آماده ی شلیک کردن. به محض اینکه منو نگاه کرد فهمید چیکار میکنم.
از رو لیست یه اسمی دیدم که هنوز با خودکار خطش نزده بودن. کاغذ رو به محض اینکه برگشت گذاشتم سرجاش. قبل اینکه با هری حرف بزنم کارت پستالی که اون داد دستم رو بررسی کردم.
"نظرت راجع به این کارت پستال چیه روبرت؟" چشماش تو چشمام قفل شد اون برای یه لحظه ی کوتاه زل زد بهم.
"افتضاحن" اون پوزخند زد و وانمود کرد که داره نقش بازی میکنه.
نفسم رو دادم تو و زدم به سینه اش. "روبرت کاردینالز بی ادب نباش" من سرزنشش کردم.
مرد پشت کانتر چشماش رو گشاد کرد و گفت" اوه صبر کن شما اقای کاردینالز هستید؟"
"بله و یه احمقم هست" من خندیدم و قسم میخورم جوری که هری محکم زد به باسنم,حتما جاش کبود میشد.
من خودمو منقبض کردم و به خندیدنم ادامه دادم، دست هری رو گرفتم و محکم فشار دادم."خیلی خب" اون مرد خندید. " بابت سوتفاهم هم عذر میخام اقای کاردینالز. اینم کلید اتاقتون . اتاق سی و چهار توی طبقه سومه." اون با احترام بهمون لبخند زد.
"خیلی ممنون" من با هیجان گفتم "و کارت پستالا خیلی دوست داشتنی ان من ..."
"بیا بریم عزیزم" هری با بیصبری خواهش کرد .یه تلاش وحشتناک برای خندیدن. وقتی داشتیم از پله ها بالا میرفتیم اون دوباره باسنمو چنگ انداخت و منم با یه خنده به سینش فشار آوردم.
"حیله ی باور نکردنی ای بود" اون نظر داد وقتی در رو پشت سرش بست.
اتاق تمییز بود و بوی عطر میداد. یه کاناپه، یه میز توالت ، یه تخت یه نفر کینگ سایز و یه در که احتمالا به دستشویی منتهی میشد. آه کشیدم و لبه تخت نشستم و یه لبخند گشاد واسه خودم زدم.
"این حقه رو وقتی هشت سالم بود یاد گرفتم" بهش گفتم ، وقتی اون داشت ساک دستی رو روی کاناپه میذاشت گردنش رو اینور اونور نرمش میداد. " فکر نمیکردم اینکار کنه ولی هر چیزی که باعث شه تو از تهدید کردن مردم دست بکشی رو انجام میدم"
YOU ARE READING
Dust Bones [Punk Harry Styles]
Fanfictionکار کردن برای مافیا اى که دنیا رو اداره میکنه باعث شده هری بدونه که چطورى بُكشه ، چطورى قربانی هاش رو شکار کنه و چطورى از خرج كردن هرگونه رحم و مروتى خوددارى كنه. اون به محیط تنها، ساکت و خشن عادت داره. اون در کاری که انجام میده بهترینه. ولى وقت...