039 - Part A

508 51 3
                                    

زین.

بهم چشم دوخته بود و چشماش مدام بین من جعبه ی برقی میچرخید که نزدیک من، پشت میز بود. جعبه به دیوار وصل شده بود و منتظر بود تا فیوزش بسوزه.متاسفانه برای هری،  باید فیوزش رو میپروندم. تو یه چشم به هم زدن تندی نفس گرفتم و با تمام سرعتی که میشد، به جعبه شلیک کردم.

این اولین گلوله بود.

همه جا بسرعت تاریک شد. هم‌ی مردایی که اونجا تو اتاق بودن شروع به تیر اندازی کردن. نبودن نور به خیلیاشون داشت خیانت میکرد.

گلوها بخاطر فریاد و گریه هایی که از درد بود می‌سوخت. یا فریادهای عصبانی ای که باعث میشد ته دلم خالی بشه. کنارم متوجه یه حرکتی شدم. پاشیدن مایع واسه یه میلی ثانیه بود ، که فهمیدم هری داره بطریهای بخار سمی رو تکون میده.

من دولا شدم وقتی دستای بزرگ هری دور کمرم پیچیده شد و بدنم رو با بدن خودش پنهان کرد. اون پرید پشت پرده مخمل. مچ پام نزدیک بود بشکنه. وقتی پاشنه های کفشم که وزن بدنم رو تحمل میکردن نتونستن تعادلم رو حفظ کنن.

وقتی گلوله‌ها سرتاسر سالن بزرگ و عظیم در حال پرواز کردن بودن ، از بین دیوارا میگذشتن و آوار درست میکردن، منو هری به اندازه ی کافی خوش شانس بودیم که بتونیم جا خالی بدیم.

این ایده‌ی زین بود ، اگر من به جعبه ی برق شلیک میکردم ما میتونستیم فرار کنیم، خب ، منو هری میتونستیم. اولویت اول اون امنیت من نبود.بیشتر میخواست که وقتی که پدرم هیچ جایی نبود که پیدا بشه، سازمان زنده بمونه. با این حال تیز هوشی اون و دقت من ، فرصت زنده بودنمون رو یکبار دیگه حفظ کرد.
بدون هیاهوی قبلی ، منو هری یه بار دیگه اون بیرون ، تو یه جنجال دیگه بودیم.
شاید بخاطر آدرنالینم بود ولی من به درستی نمیتونستم بشنوم. برای یه لحظه وایسادم و کفشای پاشنه بلندمو دراوردم. درد توی استخوونهام خیلی زیاد بود و باید از شر هدفم خلاص بشم تا بتونم ادامه بدم.

اینکه چند نفر اونجا مردن فراتر از درک من بود. میدونستم که تعداد زیادی نابود شدن ولی امیدوار بودم لیام و زین نمرده باشن. ولی شک دارم، چون اونا به اندازه کافی ماهر و باهوش هستن که بتونن از پسش بربیان. به هر حال هری الان برنامه‌های دیگه ای داشت.

ما با سرعت پایین مسیر رو طی میکردیم، تمام مدت قلبم تو دهنم بود.خون با سرعت زیاد جریان داشت و ادرنالین خونم خیلی زیاد بود. غرغر کردم وقتی تو جام جابه‌جا شدم و تلاش کردم پشت سرمو برای پیدا کردن هر مهمون ناخونده ای نگاه کنم.

لباسمو دادم بالا و قسمتی ش رو کنار زدم تا رون چپم معلوم شد.لبم بین دندونام بود و نفسم سنگین شده بود وقتی لخته های خون که به پارچه مشکی نفوذ کرده بودنو دیدم.

یه ماشین خیلی بلند بوق زد و باعث شد من از خلسه بیام بیرون. پوستم با گلوله خراش برداشته بود. فقد یه خراش بود.

Dust Bones [Punk Harry Styles]Where stories live. Discover now