تهیونگ:
روزای فاکی پشت سرهم میومدن و میرفتن..
توی خونمون هیاهو و جنجال زیاد بود..
همشم بخاطر ورشکستگی پدرم بود..
با صدای دعوای همیشگی مادر و پدرم چشمامو باز کردمو چنگی توی موهام زدم..
_واااای...لنتیا باز شرو کردن این زندگیه کوفتییی چیه من دارم اخه..
سرمو فرو کردم تو بالشتو دستامو گذاشتم رو گوشام.
صدای دعوا اوج میگرفتو حال من بدتر میشد..
سنی نداشتم ولی بخاطر زندگی بدی ک داشتم افسرده بودمو قوطی های قرص از دستم نمیوفتاد.
کلافه از روی تخت بلند شدم و کشوی میزمو کشیدم کل کشو رو بهم ریختم تا قرص مدنظرمو پیدا کنم.
با پیدا کردنش لبخند تلخی زدم و بدون اب یکیشو خوردم..
صدای دعواهاشون داشت به مرز دیوونگی میکشوندم دستمو گذاشتم رو گوشامو همونجا روی زمین نشستم و به لبه ی تخت تکیه دادم..
اروم و زیر لب گفتم:
_میخام..بمیرم:)
در اتاقم اروم بصدا دراومد..
بلندشدمو رفتم درو باز کردم..با دیدن خواهرم ک چشمای تیله ایش بارونی بود قلبم تیر کشید دستمو گرفتمو اوردمش داخل درو بستم ...زانو زدم جلوش(ایسول)
دستای کوچیک و ظریفشو گرفتم:
_ایسول خواهری چیشده چرا باز داری گریه میکنی؟هومم،؟
ایسول اروم اشکامو پاک کرد و فین فین کرد با صدای اروم و بچگونش گفت:
_داداشی..هق..اونا...هق..
نگران شدم:
_اونا چی.،؟
ایسول محکم خودشو انداخت تو بغلم:
_تهیونگ بابا میخاد تورو ببره..هق
دستمو رو موهای بلندش کشیدم وبه حرفش اخمی کردم:
_کجا ببره...حتما میخاد باز ببره دکتر گریه نکن جوجه رنگی..
یکم اروم شد..این بچه چی شنیده..؟
سرم به شدت درد میکرد و گوشام سوت میکشید.
ایسولو از خودم جدا کردم:
_خوشگل خانوم برو تو اتاق با عروسکات بازی کن
سری تکون دادو رفت..
از جام بلند شدمو به خودم توی اینه نگاه کردم چشمام قرمز شده بود همش از بی خوابیه..
یدفعه حرف ایسول تو ذهنم تکرار شد.
_منو میخان ببرن؟ودف کجا..!
به گوشه ی اتاق خیره بودمو فکر میکردم که با صدای داد و هوار بابام به خودم اومدم:
_تهیونگگگگ..تهیونگگگگگ باتوعم
کلافه پوفی کشیدم و از اتاقم خارج شدم.دستمو روی سرم گذاشتم و همینطور که پله هارو پایین میومدم گفتم:
_محض رضای خدا تمومش کنین هم من سرم درد گرفت هم اون بچه ترسید اه...بله پدر من
بابام روی مبل نشسته بودو پاشو انداخته بود روی پاش معلوم بود چقدر عصبیه..
نگاهمو سمت مامانم چرخوندم دیدم دستمال به دست در حال گریه س..
یجورایی نگران شدم..بابا یه نگاه بهم انداخت و بعد با لحن سرد تر از یخ گفت:
_برو یه دست لباس تمیز بپوش و بیا..
پوزخندی زدم:
_امروز حوصله ی هیچیو ندارم بزار برای فردا
خاستم برم که با عربدش چشمامو بستمو روی هم فشار دادم:
_پسره ی گستاخخخخ برو همون کاری که گفتمو انجام بدع.
دستامو مشت کردم و با قدمای محکم رفتم سمت پله ها که هق هقای مامانم بیشتر شد..حس میکردم قراره بمیرم که این وضعه مامانمه..
اهمیتی ندادمو با چشمای خشک از اشکم رفتم تو اتاقمو در کمدمو باز کردم بازم مثل همیشه یه تیپ کاملا مشکی زدمو دستی به موهام کشیدم..یکم از عطر تلخم زدم از اتاق رفتم بیرون که دیدم ایسول از گوشه ی در داره نگام میکنه لبخند بی جونی بهش زدم و رفتم پایین..بابا تا منو دید به راننده خبر داد که بیاد
مامانم با چشمای اشکی و بغض تو چشماش گفت:
_پسر مامان..هق
کاراشون عجیب بود اومدم برگردم که بابام بازومو گرفتمو هدایتم کرد سمت ماشینی که درش برام باز شده بود..نشستمو بعد من بابام نشست..
نیم نگاهی به بابا کردمو اروم گفتم:
_داریم کجا میریم؟مامان چش بود؟
جوابی ندادو فقط اخمش غلیظ تر شد.
بیخیال شدمو سرمو چسبوندم به شیشه ی دودی ماشین و چشمامو بستم تا برم توی یه عالم دیگه..
با ترمز کردن ماشین چشمامو باز کردمو صاف نشستم..
بابا اشاره کرد که پیاده شم.
طبق حرفش پیاده شدم.
با خوندن سردر شرکت فهمیدم اومدیم همون شرکتی که میتونست بابارو از ورشکستگی دربیاره هرچی به مغزم فشار اوردم که اسم رئیسو به یاد بیارم ولی نشد.
بابا فشاری به کمرم داد که از فکر اومدم بیرون..
رفتیم داخل اونقدر بزرگ بود که نگو..
ولی من اینجا چی میخام..
بابام الان سه ساله بخاطر افسردگیم تا سر کوچه منو با خودش نمیبرد حالا اورده شرکت به این بزرگی..؟
سوال پشت سوال..
به دفتر رئیس شرکت که رسیدیم بابام با اشاره به منشی اونجا گفت که به رئیس خبر بده..
اونم بعد سلام تلفنو برداشت:
_اقای جئون....اقای کیم اومدن....بله همراهشون هستن.اها فامیلش جئون بود..به جمله ی اخر شک کردمو به دست بابام زدم که نگاهی بهم نکردو باز اخم کرد.
منشی نگاهی بهمون انداخت:
_اقای کیم بفرمایید داخل
بابام رفتو منم پشت سرش رفتم..........~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اینم از پارت اول♡
ووت و کامنت یادتون نره
ممنون از نگاهتون..
YOU ARE READING
for me...
Romancefor me.. "در ازای دریافت مبلغ مورد نظر حضانت فرزند اول شما به جئون جونگکوک داده میشود" کاپل:کوکوی، یونمین. وضعیت:کامل شده... روزهای آپ: روز های زوج