part18.

4K 481 29
                                    

تهیونگ..
چشمامو باز کردم..
فضا برام آشنا نبود..به جفتم نگاهی کردم که جیمینی هیونگو دیدم که سرش روی تخت بودو خوابش برده بود..
از بعد سوار ماشین شدن جز خاموشی مطلق چیزی یادم نمیاد..
اروم صداش زدم:
_هیونگ..هیونگ..
سرشو بلند کرد ولی با دیدن من خواب از چشماش پرید:
_ت...تهیونگ بهوش اومدی..!!
دوید سمت درو دکتر رو صدا زد با اومدن دکتر گیج به اطرافم نگاه میکردم..
شروع کرد به معاینه کردنم:
_خوبه..اوضاعت خیلی بهتر از یکی دو ساعت پیشه..برای اطمینان بهتر تا فردا اینجا باشید.
نگاهمو به جیمینی هیونگ دادم که گفت:
_چشم اقای دکتر.. ممنونم.
دکتر لبخندی به صورت هیونگ پاشید:
_خواهش میکنم..یکم بدنش ضعیفه..یکم بیشتر مراقبش باشید.
هیونگ ادای احترامی به جا اورد:
_چشم حتما..
دکتر و پرستار رفتن.
هیونگ تکیه داد به دیوار:
_میشه اینقدر منو جون به لب نکنی؟
اروم به تخت تکیه دادم:
_خوبم...این تنگی نفس از بچگی باهامه.
اومدو نشست روی صندلی جفت تخت:
_چرا بهم نگفتی؟
بی حال نگاش کردم:
_دلیلی نداشتم که بگم مهم نیست من بهش عادت دارم!
نگران زل زد بهم:
_ببین اینقدر دود سیگار تو اون عمارت به خورد ریه هات رفته که بازم نفس تنگیت اومده سراغت دکترتم گفت باید مراقب باشی.
تو دلم گفتم بهتر!یه قدم به مرگ نزدیک تر.
هیونگ از روی صندلی بلند شد:
_بزار برم یه چیزی بگیرم بخوری..
نخواستم باهاش مخالفت کنم که ناراحت شه پس سری تکون دادم..اونم رفت..
حالا خودم تنها بودم..به سرمی که بهم وصل بود نگاه کردم..
مدام حرفای هیونگ میومد تو ذهنم..یعنی با اون دختر چجور رفتار میکرده؟چقدر دوستش داشته؟سرش داد نمیزد؟شکنجش نمیکرد؟کتکش نمیزد؟جلوی همه به زانو درش نمیاورد؟....
و هزاران سوال دیگه ...با محکم باز شدن در از ترس تکونی خوردم..
با دیدن جونگکوک و یونگی هیونگ لرزه به تموم بدنم افتاد..اینا اینجا چی میخوان؟کاش نمیزاشتم جیمین هیونگ بره..
جفتشون خیره به وضعیتم بودن که جونگکوک با اخم همیشگی نگام کرد:
_چته باز؟
جوابی نداشتم که یونگی هیونگ ضربه ی نامحسوس و ارومی به بازوش زدو جدی نگام کرد:
_نگرانت شدیم الان خوبی؟
خواستم جواب بدم که جونگکوک با اینکه نگاهش به گوشه ی اتاق بود ولی گفت:
_نگران شدی نه نگران شدیم!!
یهو بغض کردمو سرمو انداختم پایین که یونگی هیونگ نگاه معناداری به جونگکوک کرد:
_نه خیر همون اولی...تهیونگی الان بهتری؟جیمین کجاست؟
بغضمو پنهون کردمو با لبخند ساختگی گفتم:
_خوبم چیز خاصی نبود جیمین هیونگ شلوغش کرد الانم رفته یه چیزی بخره..
دستی به سرم کشید:
_خوبه..خوشحالم که خوبی..بعد نگاهی به جونگکوک کردو گفت:
_خب من برم دنبال جیمین دلم براش تنگ شده..
با لبخند دستی برام تکون دادو رفت..
یونگی هیونگ و جیمین هیونگ خیلی هوامو داشتن شایدم چون منو در مقابل جونگکوک ضعیف میدیدنم دلشون سوخته بود..
با تنها موندن با جونگکوک انگار تو یه خلاء بزرگ گیر کرده بودم..
اصلا نگاش نمیکردم..خودمو الکی با گوشه ی پتویی که روم بود سرگرم کردم..
اینقدر از سکوت و وجودش استرس گرفته بودم که دستام شروع به لرزیدن کرده بود!!
با صدای اروم ولی جدی و سردی گفت:
_برای چی اینجور شدی؟
با چشمایی که به زور باز میشد دقیقا مثل خودش سرد نگاش کردم:
_مگه برات مهمه از نظر منم ربطی به تو نداره!
پوزخندی زدو ابرویی بالا انداخت:
_فکر نکنم اخلاق سگی منو فراموش کرده باشی درسته اصلاااا روی تخت بیمارستان بودن تو برام مهم نیست!
سری تکون دادمو کلافه گفتم:
_خب پس هیچی نگو!
بعد سکوتی که کرد اومد سمتم سرشو کج کرد تا قشنگ تو صورتم زل بزنه:
_گمون کنم زبونت باید قیچی شه نه؟
خواست یه چیز دیگه بگه که صدای جیمین هیونگ باعث شد ازم فاصله بگیره:
_چیکار میکنی جئون جونگکوک!
جونگکوک میخواست یه تیکه ای بهش بپرونه که نگاهش به یونگی افتاد که دست جیمینو گرفته بود و جلوی خودشو گرفت..
جیمین هیونگ نگران نگام کرد:
_خوبی تهیونگی؟
لبخندی زدمو گفتم:
_خوبم هیونگ قسم میخورم که خوبم..
جونگکوک پرید وسط مکالمه ی من و جیمین:
_خب اگه قسم میخوری که خوبی اون سرمو بکن بریم عمارت..
ترسیدم!!
انگار گفته بود میخوایم بریم کشتارگاه..
جیمین هیونگ اومد سمتمو دستمو گرفت تو دستش:
_هه..یه درصد فک کن بزارم ببریش..
یونگی هیونگ ام اومد کنارم:
_جونگکوک ما باهم حرف زدیم الانم مریضه بزار پیش ما باشه چند روز..
وقتی باهاش مخالفت میکردن انگار داشتن با دیوار حرف میزدن..
دستاشو فرو کرد تو جیبش:
_تو ماشین منتظرتم...کیم تهیونگ!
بعدم رفت..
سرمو انداختم پایین و بازم برای چندمین بار ارزو کردم همین حالا بمیرم که ریخت اون عمارتو نبینم.
جیمین برگشت سمت یونگی:
_یونگی یکاری کن اون دوست مزخرف دیوونه ی روانیت این بچه رو زنده نمیزاره تا فردا..
یونگی دستاشو دور کمر جیمین حلقه کرد:
_عزیزم میدونی که جونگکوکه حتی به منم گوش نمیده..
اروم و زیرزیرکی به نگاه های قشنگشون به همدیگه خیره بودم و بهشون افتخار میکردم که اروم گفتم:
_یونگی هیونگ...جیمینی هیونگمو خیلیییی دوس داشته باش..؛)
جفتشون با لبخند بهم نگاه میکردن که یونگی هیونگ  دستشو گذاشت رو دستم:
_چشم داداش کوچیکه..
اینو که گفت ته دلم روشن شد:)
لبخندی زدمو جیمین با لبای اویزون نگام کرد:
_مراقب خودت باشیا..اها اینارو ببر بخور
بعدم یه پلاستیک غذا و خوراکی گرفت جلوم..سری تکون دادم:
_حتما هیونگ..ممنون
جیمینی هیونگ خیلی ناراحت شده بود..اینو از چشماش راحت میخوندم..
چیزی نگفتم که پرستار اومدو سِرمو در اورد..
اروم از روی تخت رفتم پایین..لباسامو عوض کردم..باید امشبو بستری میموندم ولی بخاطر اون نمیشد..
اروم و بی حال از اتاق رفتم بیرون که جیمین هیونگ باهام هم قدم شد:
_دیگه تکرار نکنما مراقب خودت باش گریه ام نکنی برات خوب نیس استراحت کن.
چشمی گفتم..
یونگی و جیمین دست همو گرفته بودنو کنارم راه میرفتن..
با دیدن ماشین مشکی جونگکوک..رفتیم سمتش..
تو ماشین نشسته بودو تو سیاهی شب به جلوش زل زده بود..
برای خداحافظی برگشتم سمت هیونگام:
_ممنون بابت همه چی..راستی..بهتون حسودیم میشه..همو دوست داشته باشین..خدافظ..
خدافظی گفتنو مشغول انالیز حرفم شدن..
سوار ماشین شدم که از آینه جلوی ماشین نگاهی بهم انداخت:
_بیا جلو بشین.!
نگاهمو ازش گرفتمو سرمو انداختم پایین:
_م..ممنون نمیخواد.
ماشینو روشن کردو خوشحال شدم که بیشتر از این بهم گیر نداد..
سکوت عجیبی توی ماشین حاکم بود..
که خودش سکوتو شکست:
_با دکتر حرف زدم...
اینو که گفت از تعجب چشمام گرد شد..ادامه داد:
_چند وقته مشکل تنفسی داری؟
خیلی اروم جوابشو دادم:
_از بچگی.
دیگه تا خود عمارتی حرفی بینمون رد‌ و بدل نشد!
به ساختمون عمارت که به نظر خوفناک میومد نگاهی انداختم.
ماشین وسط حیاط بزرگ عمارت متوقف شد:
_پیاده شو..
پیاده شدم..!!
باد سردی میومدو منم لباس کمی پوشیده بودم..بخاطر بدن ضعیفم زود سردم میشدو بدنم شروع به لرزش میکرد..
که یه سوییشرت گرفت جلوم و با اخمش نگام کرد:
_بپوش!
با تردید و ترس ازش گرفتمو پوشیدمش..
راه افتادیم سمت ساختمون..از اونجایی که جونگکوک جلوتر از من قدم برمیداشت..من پشت سرش اروم میرفتم..
در باز شدو رفتیم داخل...به جای جای عمارت که نگاه میکردم خاطرات نفرت انگیز ازش داشتم..
دوست داشتم چشمامو ببندمو از خاطرات دوری کنم..
خواستم برم سمت اتاق زیر پله..
که صداش میخکوبم کرد:
_اونجا نه...دنبالم بیا!
حرکاتش حرفاش وجودش منو میترسوند..
پشت سرش رفتم که منو برد پیش یه اتاق دقیقا جفت اتاق خودش...درو باز کرد:
_برو این تو...بهتره نزدیکم باشی تا اون هیونگ غرغروت مخمو نخورده..
اروم رفتم داخل و اونم درو بست و رفت..
به در و دیوارای اتاق شوکه نگاه میکردم..این جئون جونگکوکه؟سرش خورده به سنگ یا هیونگام بهش چیزی گفتم..
شونه ای بالا انداختمو روی تخت دراز کشیدم..
اینقدر گیج بودم که خوابم برد..
با پیچیدن صدای باز شدن در توی عمارت از خواب پریدم..
گلوم خشک بودو نیاز به یه لیوان آب داشتم..
برای همین بلند شدمو خیلی اروم رفتم از اتاق بیرون..
نگاهی به در بسته ی اتاق جونگکوک انداختمو بعد..
پله هارو یکی یکی رفتم پایین خواستم برم سمت اشپزخونه که نور کمی توجهمو بین تاریکی عمارت جلب کرد..
همون اتاق!!!
بیخیال اب شدمو قدمای بی جونمو برداشتم سمت اون اتاق..
صدای جونگکوک میومد:
_خوبی عزیزم؟میدونی ک...دلم خیلی برات تنگ شده...خنده ای کردو ادامه داد:
_هه..تو که زدی زیر قولت..قول دادی تا ابد کنارم بمونی..قول دادی باهم بچه هامونو بزرگ کنیم...قول دادی خودتو از من محروم نکنی ولی کردی..
از حرفای جونگکوکی که من فقط نقاب نفرت انگیزشو دیده بودم حسابی تعجب کرده بودم..اروم به دیوار تکیه دادمو به ادامه ی حرفاش گوش دادم صداش رنگ بغض داشت:
_زدی زیر قولت..پا گذاشتی رو قبلم..ولی من میبخشمت چاگیا..یعنی بخشیدمت خیلی وقته بخشیدمت..حالا من میخوام انتقام تو و تمام روزای بدون تورو از این دنیا بگیرم..بهت قول دادمو..سر قولمم میمونم...امشب که اومدی توی خوابم...ازم خواستی کاری به کار اون پسر نداشته باشم..باشه چاگی بخاطر تو کاری بهش ندارم..خوشحالم که دیدم هنوزم لبات میخنده...بخند پرنسمم و اروم بخواب..!!
از لابه لای در نگاه کردم..دیدم اشکاشو پاک کرد...اون گریه میکنه؟..حرفاش و کاراش برام مثل یه پارادوکس وحشتناک بود انگار خواب میدیم..و هرلحظه ممکنه از این خوابه نامعلوم بیدار شم..
با شنیدن صداش به خودم اومدم:
_خوشگلم..من دیگه برم...
اینو ک شنیدم با تمام توانم دویدم..سریع رفتم تو اتاقمو درو بستم..دراز کشیدم روی تختو پتورو کشیدم رو سرم..
سعی کردم با وجود کلی سوال و پرسه زدن حرفای جونگکوک توی سرم بخوابم که موفق شدم..
*****
با کابوسای همیشگی از خواب پریدم..
نفس نفس میزدمو به اطرافم نگاه میکردم..
با به یاد اوردن اتفاق دیشب..چنددقیقه ای روی تخت نشسته بودمو به گوشه ی اتاق زل زده بودم..
اروم از تخت اومدم پایین پرده ی دارک توی اتاقو کنار زدم که نور خورشید اتاقو پر کرد..
اروم از اتاق زدم بیرون...عمارت ساکت بود..
تصمیم گرفتم تا اون خوابه من برم تو اتاق زیر پله و یه دوش بگیرم..
بیصدا رفتمو همینکارم کردم...
عجیب بود که جونگکوک هنوز خواب بود..
رفتم سمت اتاقشو در زدم..
اما کسی جواب نداد..
درو باز کردم..و اروم توی اتاقو دید زدم ولی کسی نبود..
یعنی چی!!
کی رفته بیرون اخه..
پله هارو رفتم پایینو رسیدم به اشپزخونه دیدم یه میز پر از صبحونه و داروهام رو میزه..فکر کردم کار جیمین هیونگه که اینارو برام اورده..
لبخندی زدمو گفتم:
_اخخخ هیونگ عاشقتمممم!
رفتم بشینم پشت میز که با دیدن یه نامه متوقف شدم..
نگاهی کردمو کاغذی که روی میز بودو برداشتم نوشته بود"صبحونتو کامل بخور قرصاتم حتما بخور چند ساعت دیگه برمیگردم"
چند لحظه به یه گوشه زل زدم...اینا کار جونگکوکه؟دیگه واقعا همه چی داره عجیب میشه..
با یاداوری جمله ی "باشه چاگی بخاطر تو کاری بهش ندارم"
کاغذ توی دستمو گذاشتم روی میزو نشستم رو صندلی..اشتها نداشتم یکم از صبحونه ی مفصلی که روی میز چیده شده بود خوردمو..بعدم قرصامو خوردم..
میزو جمع کردم..
حتی برای یک صدم ثانیه ام فکر اتفاق دیشب از سرم بیرون نمیرفت..
تصمیم گرفتم برای یک بارم که شده داخل اون اتاقو ببینم و حالا که جونگکوک نیست بهترین موقعس..
با ترس و اضطراب نگاهی به اطرافم انداختم..
دقیقا جلوی در اون اتاق بودم..
دسته ی درو فشار دادم ولی خلافه میلم  در قفل بودو..اهی کشیدم که چشمم به کلید جفت گلدون افتاد..
حتما کلید همین اتاقه...خم شدمو برش داشتم..
کلیدو توی قفل چرخوندمو در به راحتی باز شد......)

_________________________________________
پارت جدید*
ووت و کامنت یادتون نره لاوام!
فیکو با دوستاتون ب اشتراک بزازید..
لاوتون دارم♡'














for me...Where stories live. Discover now