part17.

4K 489 39
                                    

جونگکوک...

بیشتر از هر زمانی جریان خون توی رگام زیاد شده بود..
جلوش قدمای اروم ولی محکم برمیداشتم..
درست همون لحظه از اون شب شوم مدام جلوی چشمام نقش میبست احساسی داشتم که نمیدونستم چجور باید ابرازش کنم...بلاخره به حرف اومد:
_از من چی میخوایی؟
پاکت سیگارو از جیبم درآوردم:
_از تو حقیقتو میخوام اشغال حقیقت..
بخاطر کتکایی که خورده بود از درد نالید و گردن کج کرد:
_حقیقت چی...ولم کنین من هیچی نمیدونم!
سیگارمو روشن کردم و عربده زدم:
_رئیس کثیفت چی از جون اون دختره بی گناه میخواست؟هاااا؟
فقط جلوم زار میزد و منو عصبی تر میکرد..
با صدای یونگی برگشتم سمتش:
_حرف نزد؟
کلافه دستی تو موهام کشیدم:
_نه..عقلشو از دست داده...از جونشم حسابی سیره!
دوباره یاد همه ی زندگیم افتادم که غرق خون تو بغل خودم داشت جون میداد...خون به مغزم نرسیدو تفنگو برداشتمو گرفتم سمتش با تمام توانم داد زدم:
_بگووووووو...بگووووو اشغال بگووووو..بگو وگرنه باید جنازتو به دوش بکشن..
یونگی دستشو گذاشت رو بازوم:
_اروم باش جئون..
با چشمایی که اشک و عصبانیت توش موج میزد نگاش کردم:
_چجور اروم باشممم..ها چجورر یه شب خواب راحت ندارممم..یونگی بهش قول دادم تقاصشو از تک تکشون بگیرم متوجه ای؟تک تکشووون..
بلاخره به صدا دراومد:
_م..م..میگم..م..میگم
مثل کوه اتشفشان بودم بهش زل زدم:
_میشنوم..!
اب دهنشو قورت داد و نگام کرد:
_ر..رئیسم از هرکی...خ..خوشش بیاد..ا..اونو میدزده و بعدم..اونارو..صادر میکنه به کشورای دیگه..م..میخواست با اونم هم..ینکارو بکنه که تو هیچوقت نمیزاشتی..اونم..تو اولین نفری بودی که..صد راهش میشدی..ت..تصمیم گرفت..ساز دشمنی باهات بزنه و داغ دختره رو به دلت بزاره..ه..همین..
فکم از اعصبانیت قفل کرده بود غریدم:
_حرومزاده ها...همتونو به رگبار میبندم..قسم میخورم..
یونگی سکوتش همیشه بوی مرگ و خون میداد...دقیقا دچار به همون سکوت بود..اسلحشو گرفت روبروش:
_کسی که زیر دست اون بی صفت باشه..نفس کشیدنش گناه کبیرس..
بعدم صدای شلیک و پاشیدن خون به دیوار..
نگاهی به یونگی کردم که ابرویی بالا انداخت و از اتاق رفت بیرون:
_یکی تن لش اون مرتیکه رو بندازه جلو سگا..
هنوزم شعله ی نفرت توی قلبم بود..
رفتم سمت سالنو نشستم روی مبل..رئیسم برام دست زد:
_به داشتنت افتخار میکنم جئون جونگکوک و همچنین از شجاعت تو فیض میبرم مین یونگی..برای چند روز سخت تلاش کردین..بقیشو بسپر به من جونگکوک..
مخالف کردم:
_نه...خودم میخوام تمومش کنم..
سری تکون داد:
_پس برای اقدام زوده خیلی زوده..
از جام بلند شدم:
_سه ساله منتظر چنین صحنه ای ام ..پس تا زمان مرگم براش خواهم جنگید..
یونگی دستشو گذاشت پشت کمرم:
_بهتره ما بریم شماهم استراحت کنین..
سری تکون دادو با دست اشاره کرد که برین..
خسته رفتم سمت اتاقی که برای استراحت به من و یونگی داده بودن..
با همون لباس خودمو پرت کردم رو تخت که صدای یونگی دراومد:
_هیییی جئون لباسات کثیفن..
برو بابایی گفتمو به سقف زل زدم:
_کاش هیچوقت نمیزاشتم کسی عشقمو ببینه...کاش..
یونگی پرید وسط حرفم:
_اخخ جئون بسه بهتره فراموشش کنی اون دیگه نیست اون تموم شده..قسم خوردی که زندگی بقیه هم سیاه کنی که کردی..تاحالا از سر منطق با خودت گفتی تهیونگ زیر دستت داره میمیره؟..امروز با جیمین تلفنی حرف زدم..میگفت نه درست حرف میزنه نه غذایی میخوره..اون سنی نداره..به نظرت عشقه تو که مُرده راضی بخاطر کم کردن ناراحتیت به یکی دیگه اسیب بزنی؟..
دستمو گذاشتم رو چشمام تا توی تاریکی غرق بشم..یونگی حرف از منطق میزد و من حرف از انتقام..
_میشنوی صدامو جونگکوک؟به خودت بیا..بهتره از باند مافیا خارج شیم..برگرد به زندگی عاشق شو بخند با پدرت لج نکن بزار باز سهامو در اختیارت بزاره..بسه جئون جونگکوک بسه!
بعدم پتورو کشید رو سرش..
یعنی اینقدر تهیونگ اذیت شده؟
نه نه...حقشونه..هرکی هرچی سرش بیاد حقشه..
با شکستن پنجره از جام پریدم یونگی ام حراسون نشست رو تخت:
_یااا این چی بود تازه میخواست خوابم ببره لعنتیا..
یه کاغذ تا شده به یه سنگ با نخ وصل شده بود..
با تعجب خم شدمو کاغذو باز کردم"منتظر ضربه ی بعدی باش جئون جونگ کوک"
حرصی خندیدمو بعد از اعصبانیت کاغذو ریز ریز کردم:
_با دستای خودم گورتو میکنم عوضی..!!
یونگی مات خورده شیشه ها بود:
_از کیه؟
نشستم رو تخت:
_خوده اشغالش..
نشست جفتم:
_جونگکوک باید الان تمومش کنیم من مطمعنم این قضیه و پیدا کردنش مثل سوزن تو انبار کاهه..بهتره برگردیم قول میدم کمک کنم پیداش کنی!
شاید درست میگفت:
_خیلی خب!
از جفتم بلند شد:
_فعلا بگیر بخواب ایناعم فردا میگم جمع کنن.
خواست بخوابه که گوشیش زنگ خورد:
_جیمین این وقت شب چشه؟!
نمیدونم چرا ضربان قلبم رفت بالا..انگار منتظر یه خبر بودم.
_چییی؟!چش شده مگه؟
_خیلی خب عزیزم تو نگران نباش گوشیو بده به یکی از اون بادیگاردا..
پس حسم درست میگفت..نکنه برای اون اتفاقی افتاده،؟
_ببریدشون بیمارستان..فعلا!
به محض قطع کردن سوالی نگاش کردم که نگران نشست رو تختش:
_میگه تهیونگ نمیتونست درست نفس بکشه..الان گفتم ببرنشون بیمارستان.
چشمام چهارتا شد:
_چییییی..خب نگفت چرا؟
ابرویی بالا انداخت:
_اینو باید از تو بپرسیم جناب جئون..
اخمی کردم:
_اصلا به من چه بمیره راحت شم.
یونگی اهی کشیدو دراز کشید:
_میدونی گناه اون پسره بیچاره چیه؟گناهش اینه که افتاده دست تووو!
از حرفش تعجب کردم جوابی نداشتم پس..منم دراز کشیدمو پتورو کشیدم رو سرم..خواستم بخوابم که یهو یه چیزی یادم افتاد..نکنه بخاطر اینکه من زدم تو قفسه ی سینش اینجور شده..احساس سردرگمی داشتم..
ولی نمیخواستم بروز بدم..
سرد و گرم میشدم..نه نه اون نباید چیزیش بشه..پتورو زدم کنار و بلند شدم:
_یونگی..آدرس اون بیمارستانو میخوام..
یونگی کلافه نگام کرد:
_ها؟عذاب وجدان داری نه؟دیوونه نصف شبه بعدم ۲ ساعت راهه تا برسی..
یونگی باید تا الان فهمیده باشه وقتی تصمیم میگیرم نمیتونن منصرفم کنن..
سوییچ ماشینو برداشتمو کت چرممو برداشتم‌..
یونگی نگام کرد و لبخندی زد:
_دلم برای جونگکوکی که نگران بقیه میشد تنگ شده بود..هه!
اخمم بیشتر شد:
_یونگییییی..من نگرانش نیستم..فقط..فقط..
با پوزخند نگام کرد:
_فقط چی؟
کلافه از اتاق زدم بیرون..

_________________________________________
پارت جدید*
ووت و کامنتای خوشگل فراموش نشه!
به نظرتون یه پارت دیگه ام بزارم؟!
لاوتون دارم♡

for me...Where stories live. Discover now