part14.

4.3K 520 33
                                    


*تهیونگ..

یواشکی قدم برداشتم سمت گوشیش و تکسی که براش اومده بودو خوندم"جئون مهمونی امشب یادت نره اون هرزه کوچولوهاعم اماده کن مخصوصا توله ی خودت که ازش تعریف میکنی"
دهنم باز مونده بودو تپش قلبم زد بالا..
گوشیشو همونجا گذاشتمو نیم نگاهی بهش انداختمو سریع اتاقو ترک کردم!
نفهمیدم پله هارو چجور اومدم پایین:
_خدایا معجزه لطفا..
معلوم نبود تا فردا صبح زنده میمونم یا ن!
رفتم تو اتاقو نشستم رو زمین و زانوهامو تو شکمم جمع کردمو با اینکه میدونستم راه فراری نیست مثل اسکلا دنبال راه فرار بودم..بیرون پر از ادمای سه برابر خودم بود..
تپش قلبمو به وضوح حس میکردم..
اروم سرمو گذاشتم رو بالشت و چشمامو بستم خود به خود قطره اشکی از کنج چشمم روی صورتم لغزید..
سریع پاکش کردم که گریه رو تموم کنم!
سعی کردم بخوابم و موفق هم شدم..
***
با احساس پرت شدن چیزی روم بیدار شدم و با حیرت به اطرافم نگاه میکردم دیدم جونگکوک بالاسرم ایستاده و خیرس بهم..با دیدن چشمای سرخش تموم اون صحنه های چند ساعت پیش برام تداعی شد.دوس داشتم یقشو بگیرمو بابت اون مارک های بنفشو رد بوسه سرش غر بزنم و جیغ و داد کنم.
خودمو جمع و جور کرد کردم که جفتم زانو زد:
_هعی توله همش خوابیا بلند شو به خودت برس حسابی کار داریم امشب..
اب دهنمو صدادار قورت دادم:
_چ..چ..چیکار؟
لبخند ترسناکی گوشه ی لبش نقش بست که دیدم لباسایی که روم بودو برداشتو کوبوند تو صورتم:
_الان میگم توله...اینارو بپوش هروقت صدات زدم مثل یه توله ی خوب و کاربلد میای بیرون!
نگاهی به لباس تو دستم انداختم که مثلشو اولین بار تن هرزه های توی بار دیدم..سرد و گرم میشدمو دستام میلرزید:
_خ..خب...ب..بعدش؟
خندش هاش رو مخ بودو منو میترسوند:
_ترسیدی؟باز اینطور حرف میزنی؟بگذریم توله..
وقتی میگفت توله دوست داشتم کلشو بکوبم تو دیوار..
ادامه داد:
_باید سرویس بدی فهمیدی؟
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم..که دستشو روی رون پام کشید:
_وقتی که هرشب خیلی حرفه ای دیکمو تو اون دهن کوچولو و داغت جا میدی ازت میخام امشبم ابروی اربابتو نبری و خوب کارتو انجام بدی!
مات و مبهوت خیره شدم به یه گوشه تا حرفشو تحلیل کنم که از جلوم بلند شد:
_دست از پا خطا کنی خودم زخمای خوشگل روی تنت میندازم..
بعدم رفت بیرون..
رسما ازم خواست به چندنفر سرویس بدمو زیر این و اون باشم..
به لباسه نگاه کردم دوست داشتم جر بدم لباسه رو..
اشکم داشت در میومد:
_بابا خدا لعنتت کنههه..زندگیمو نابود کردییی
لباسه رو زدم تو دیوار و سرمو تو بالشت فرو کردم که راحت بعد از مدت ها گریه کنمو اونم صدامو نشنوه..
صدای هق هقام خیلی خفه به گوش میرسید..
ولی از درون فریاد میزدم..
خوب که سبک شدم اشکامو پاک کردمو نشستم وسط اتاق..
بلند شدمو از گوشه ی در بیرونو نگاه کردم که چند نفر اومده بودن و تدارکات مهمونی کوفتیشونو اماده میکردن..
درو بستمو به در تکیه دادم:
_خدا لعنتت کنه جئون..
چند ساعتی گذشتو هوا تاریک شده بود..
هنوز سرجام نشسته بودمو هیچ کاری نکرده بودم که در باز شد و قامتش توی چهارچوب در نمایان شد یه تیپی زده بود که همینطور خیره شدم بهش...
اخماش رفت توهم:
_هرزه کوچولو تو که هنوز اماده نشدی..مهمونا الان میانا بیا اینجا..
ترسیدم ولی مجبور بودم گوش بدم به حرفش پس اروم رفتم سمتش که به چندتا زن که مثل همین لباسا تنشون بودو روی مبل هرزگی میکردن نگاه کردم چشمام چهارتا شد سرشو اورد نزدیک گوشم:
_توله ی من از اینا سر تره مگه نه؟
پلکامو عصبی روی هم فشار دادم و سکوت کردم..
ازش فاصله گرفتم که غرید:
_هوی! امشب وقت لجبازی نیست فهمیدی؟رئیسم ناراضی باشه ازت جات کنج قبرستونه..
سرمو انداخته بودم پایینو نفس های عمیق میکشیدم که با دادش تکونی خوردم:
_فهمیدی یا نه؟
تند تند سر تکون دادم که فهمیدم بلکه ولم کنه..
بعدم رفت بیرونو درو محکم کوبید!
به اجبار شروع کردم به پوشیدن اون لباس نفرت انگیز اینقدر چسبون و توی چشم بود که وقتی خودمو توی اینه دیدم حالم بد شد، پاهام کاملا در معرض دید بود و دلم میخواست گریه کنم..رنگ مشکیش تضاد عجیبی با سفیدی پوستم داشت..
دیدم یه سری وسیله رو میزه که قبلا نبود پس اون اورده..
یه گردنبند چرم براق بود و یه عطر دارک اوناهم استفاده کردمو موهامو ریختم تو صورتم و نشستم یه گوشه..
بغض وحشتناکی داشتم که در باز شد..با دیدن یونگی تعجب کردمو اونم با دیدن من تعجب کرد:
_تهیونگ...این لباس...کار جونگکوکه؟
سری تکون دادم که اهی کشید..خواست چیزی بگه ک حرفشو عوض کرد:
_او..جونگکوک داره میاد من برم..!!
خواستم بگم نجاتم بده که غیرممکن شد برام..
مهموناشون اومده بودن همه تیپ دارک و خوش قیافه درست مثل جونگکوک...همه اسلحه داشتن و بادیگاردای درشت هیکلی پشتشون ایستاده بودن..
خیلی دوست داشتم بدونم کین و چیکارن که یونگی ام باهاشونه یعنی جیمین هیونگم الان اطلاع داره که یه زن نشسته رو پاهای کسی که بهش علاقه داره؟..
ساعت ها با همین فکرا گذشت که جونگکوک گفت:
_خب خب دوستان..میخوام از تولم رونمایی کنم اون صگ جون و حرفه ایه..حسابی روش کار کردم...هوی توله بیا ببینم..!!
همه قهقه های وحشتناکی میزدن که دست و پاهام یخ کرده بودن..
اروم بلند شدمو رفتم بیرون سرمو اوردم بالا دیدم دور تا دور مرد ایستاده و بعضیاشون با اون زنا لاس میزدن..اوناهم خودشونو به اون مردا میمالوندن که حس نفرت هجوم اورد سمتم.!
دود و بوی سیگار و الکل کل عمارتو برداشته بود..
تا منو دیدن صدای سوت و پچ پچشون رفت هوا..
نگاهمو دادم به یونگی که اصلا نگام نمیکرد..اصلا!
بعدم جونگکوکو نگاا کردم که انگار نهایت افتخارو میکرد...مردی که لش کرده روی مبل و همه چپ و راستش نشسته بودن رئیسشون بود..
نگاهی به سرتا پام انداخت:
_خیلی بی نقصی..ازت میخوام خاطره ی خوبی برام بسازی..
بعد حرفش و ضربان قلب بالای من یکی دیگه از مردا که با نگاهش منو میخورد گفت:
_عه رئیس نامردیه خودت تنها سود ببری..لامصب جئون چه چیزی تور کرده..
با نفرت و ترس به دورم نگاه میکردم..قهقه های جونگکوک داشت روحو از بدنم جدا میکرد.
رئیس خندید:
_پسرا تا دعوا نشده نظرتون چیه یه روز قبل ماموریت همتون حال کنین و این هرزه رو باهم تقسیم کنیم؟
همه تایید کردن خصوصا جونگکوک..
از استرس و ترس پاهام سست و بی جون بود و دست و پام مور مور میشد.
جونگکوک اروم اومد جفتمو دستشو از پشت گذاشت روی شکممو نفسای داغشو توی گردنم خالی میکرد:
_اگه کارتو خوب انجام بدی پاداش خوبی داری!
بعدم چنان کوبوند تو گودی کمرم که ناچار به زانو زدن شدم..
تاحالا اینقدر حقارت نکشیده بودم اونم یکجا..زیرچشمی یونگی هیونگو نگاه کردم که از اعصبانیت رگ گردنش زده بود بیرونو اصلا اینورو نگاه نمیکرد..
قطره اشکی اروم چکید روی صورتم..
رئیسشون سوتی برام زد:
_تو چرا شبیه مجسمه ای مگه وظیفت حال دادن به مردم نیس.؟پس یالا دیگه چرا معطلی..جونگکوک یار دوم گروه مافیای فوق خطرناک شهر هیچوقت انتخاباش نقص نداره..پس یالا..
چشمام پر اشک بود از زیر موهایی که پریشون روی چشمام ریخته به جونگکوک نگاه کردم..پس اون عضو مافیاس..عضو اصلی مافیا..امید اینکه بهم رحم کنه به کل از بین رفت..اخم وحشتناکی کرده بود که تن و بدنمو میلرزوند..
همه سکوت کرده بودن و این عذابم میداد همه ی توجها روم بود..
رئیس دستی زد که باعث شد تکونی بخورم:
_توله ی هات چهاردست و پا بیا سمتم ببینم..
بازم به جونگکوک نگاه کردم که با اخمش برام خط و نشون میکشید...
با بدن لرزون و از سر ترس و اجبار چهاردست و پا رفتم سمت رئیس..حس کردم دو سه نفر از پشت دستشونو روی باسنم میکشن:
_اووووه..جونگکوک فروشی نیسسس؟
جونگکوک خیلی جدی گفت:
_حرفشم نزننن اصلا فروشی نیس!
و هزارتااا حرف دیگه که جونگکوکم خوشش اومده بود..
تنها کارم این بود که تو دلم مرتب به خودم لعنت میفرستادم که دارم نفس میکشمو زندم..
دستشو برد سمت کمربندشو تو یه حرکت بازش کرد..
همه دورم بودن جز یونگی هیونگ..
دستاشونو میکشیدن روی پاهام و وجب به وجب پاهامو لمس میکردن دوست داشتم تفنگی که روی میز بودو بردارمو تیر خلاصو به خودم بزنم..
جونگکوک کنارم زانو زدمو انگشتشو گذاشت زیر فکمو سرمو اورد بالا و سرشو اورد نزدیک صورتم......!!

_________________________________________
پارت جدید*
ووت و کامنت یادتون نره!
فیکو با دوستاتون به اشتراک بزارین.
لاوتون دارم•°

for me...Where stories live. Discover now