part41.

3.2K 338 27
                                    

*تهیونگ..

خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد:
_اخخ...نصفه شبی کیه اخه..
منتظر بودم مخاطبو بگه...نیم نگاهی بهم انداختو بعد گوشیو جواب داد:
_بله رئیس...امم اره تهیونگ الان پیشمه...من همون موقع ام گفتم تهیونگ ببخشه من نمیبخشمش..
اروم بلند شدم که زیردلم تیر کشیدو صدام دراومد..همون لحظه جونگکوک گوشی رو از گوشش فاصله داد:
_چیشد بیب؟
لبخندی زدم که بفهمه خوبم:
_هیچی..
ادامه داد:
_باشه رئیس....راستش الان نمیتونیم بیام تهیونگ یکم خستس...فرداهم جلسات مهمی دارم ولی خب صبح زود شاید بشه...اوکی فعلا..
قطع کردو گوشیشو گذاشت کنار و اومد سمتم:
_چیشد یهو..خوبی؟.
دستمو گذاشتم یطرف صورتش و لمس کردم:
_خوبم خوبم...چیشده جونگکوک بازم میسو؟
سر تکون داد:
_اهوم...ولی مهم نیست..چیزی نیاز نداری برات بیارم؟
میپیچوند یجورایی..
ولی نمیخواستم سوال پیچش کنم..فردا مشخص میشد چه خبره..
دراز کشیدم:
_ن..چیزی نیاز ندارم..فقط میخوام تو بغلت بخوابم!
خم شد رومو بغلم کرد..
پاشو گذاشت روی پاهامو اسیرم کرد تو بغلش:
_فردا مجبوریم صبح زود بریم گاراژ..ببخشید ولی باید میسو رو ببینم..
سری تکون دادم:
_اوکی...باشه بریم ولی گفتم که بخشش من که چیزیو درست نمیکنه!
موهاشو دادم عقب:
_میتونی نبخشیش...چون میدونی که من نمیبخشم حالاهم بخوابو بهش فکر نکن پسرک من!
تو دلم قند اب میشد وقتی اینجور منو خطاب میکرد..
سرمو چسبوندم به سینشو به راحتی تپش قلبشو حس میکردم..
چشمامو بستم تا با لالایی قلبش بخوابم..
.........
احساس کردم یکی داره صدام میکنه...میترسیدم چشمامو باز کنمو ببینم کل دیشب فقط یه خواب بوده..
ولی با نوازش موهام و حس عطر جونگکوک تصمیم گرفتم چشمامو باز کنم..
دیدم توی شرکتیمو جونگکوک بالای سرم نشسته و با لبخند نگام میکنه:
_صبحت بخیر کیوت من بلندشو..بلندشو که حسابی کار داریم
نیم خیز شد رومو لبامو بوسید..
به کمکش بلند شدم..
زیردلم بدجور درد میکرد ولی به روی خودم نیاوردم..
نفس عمیقی کشیدم..
پش دیشب خواب نبوده...خیالم راحت شد!.
لباسام تنم بود..
لبخندی زدم..
خودشم کت و شلوارشو پوشیده بود...برگشت سمتم:
_راستی..تهیونگی اینجا واقعا چیزی برای خوردن نیست...بیرون هرچی خواستی برات میخرم باشه؟
بغلش کردم:
_دوست دارم جونگکوک...
یه راست منو مثل بچه ها تو بغلش بلند کرد:
_من بی جنبه ام بیبی همینجا دوباره کارتو میسازما.
خندیدمو دستامو دور گردنش محکم قفل کردم که نیوفتم..
از شرکت زدیم بیرونو همچنان تو بغلش بودم..
در ماشینو برام باز کردو منو گذاشت روی صندلی جلو..
قبل از اینکه سوار بشه دستمو روی بخیه ام فشار دادم:
_اخخخ..اروم بگیر تروخدا..
با سوار شدن جونگکوک خودمو زدم به اون راه..
ماشین حرکت کردو چند دقیقه ای توی سکوت رانندگی میکرد..
نیم نگاهی از رخ بهش انداختم و یهو احساس کردم خوشبخت ترین ادم روی زمینم..
دستمو گذاشتم روی پاش که دستمو گرفتو بوسید...لبخند کوچیکی زدمو به مستقیم خیره بودم..
یه وقتایی فکر میکردم چطور اون همه تنفر به عشق تبدیل شد..
اول منو برد کافه و به انتخاب خودم برام کیک شکلاتی خرید..
و بعدم رفتیم سمت گاراژ خارج از شهر..

for me...Where stories live. Discover now