تهیونگ..به در اتاقش تکیه داده بودمو خوب حرفاشونو گوش میدادم...
اشکام اروم میچکید روی گونه هام و دستام یخ کرده بود..
ضربه ای که من خوردم برای پیر شدن و شکسته شدن تو این سن از جوونی کافی بود..
همون لحظه قسم خورد که از خانوادم بیشتر مراقبم باشه..
چنگی به گوشه ی لباسم زدمو اشکام بیشتر ریخت..
صدایی از توی اتاق اومدو باعث شد از شوک اشکم بند بیاد بعد چند ثانیه صدایی که توش لرزش موج میزد به گوشم رسید:
_اگر بمیرم...شاید منو ببخشه هوم؟
و بعد هم خواهشای یونگی برای کنار گذاشتن اسلحه..
تپش قلب گرفتم...میترسیدم بلایی سره خودش بیاره اونوقت تا عمر داشتم خودمو مقصر میدونستم..
پس دسته ی درو باز کردمو دویدم سمت تراس و اسلحه ی توی دستشو کشیدمو پرتش کردم گوشه ی اتاق...
زل زدم تو چشماش...
اولین بار بود چشمای جونگکوکو خیس میدیدم..
چهرش خیلی عوض شده بود..
فکم از شدت شدید بغض میلرزید برام فرق نمیکرد کجامو کی داره تماشام میکنه فقط سرش داد زدم:
_دیوونه شدی نههههه...من که گفتم بخشیدمت...جئون جونگ کوک من تورو بخاطر تمام بلاهایی که سرم اوردی بخشیدممممم..!!
سرمو چرخوندمو هیونگامو دیدم...نفس عمیقی کشیدمو هوای ازاد رو وارد ریه هام کردم:
_جیمین هیونگ و یونگی هیونگ...ببخشید که روزتونو خراب کردم...ولی میخوام باهاش تنها باشم!میشه؟!
یونگی دست جیمینو گرفت و لبخندی به روم پاشید:
_حتما...مراقب خودتون باشین..
جیمین دستی برام تکون دادو اشاره کرد که بعدا بهت زنگ میزنمو منم با اطمینان سر تکون دادم..
اوناعم رفتن...
یکم که دور شدن باز نگاهمو دادم به جونگکوکی که محو افق بود...
با تردید خیلی زیاد و چندبار پشیمونی اخر نوک انگشتاشو تو دستم گرفتم..که از عالم خودش دراومدو با تعجب نگام کرد..
ریسک بزرگی بود..
ولی نیاز داشتم باهاش خلوت کنم.!!
اروم قدم برداشتمو اونم پشت سرم اومد..
بیصدا اشاره کردم که بشینه روی تخت اونم نشست..
یه صندلی کنج اتاق بود رفتم اوردمشو گذاشتم روبروش..
اروم گفتم:
_سردت نیس؟اخه...اخه لباسات کمه..
سکوت کرد..و هیچی نگفت..
رفتمو در تراسو بستم تا باد سرد نیاد تو اتاقو با یکم خجالت در کمدشو باز کردم..یه ژاکت بافت شکلاتی رنگ دیدم...برداشتمو در کمدو بستم..
گرفتم سمتش ولی از دستم نگرفت..
تک خنده ی ارومی کردم:
_نکنه انتظار داری اینم من تنت کنم؟هوم؟
بازم سکوت کرد..یکم نزدیکش شدم و ژاکتو انداختم دورش:
_خیلی خب!دستاتو بکن تو استیناش جونگکوک..
بلاخره یه عکس العملی از خودش نشون دادو حرفمو انجام داد..
شروع کردم به بستن دکمه هاش که دستمو گرفت:
_اینقدر باهام مهربون نباش...
از حرفش جا خوردمو دستمو از دستش کشیدم بیرون و نشستم مقابلش:
_نکنه فکر کردی دارم ترحم میکنم بهت؟!
به گوشه ی اتاق نگاه میکرد:
_شاید..
دستمو گذاشتم روی پاش:
_من توی عمرم به کسی ترحم نکردم جونگکوک..
با زبونش لباشو خیس کرد:
_خیلی خب باشه..میشه بری حس خوبی ندارم!
لبخند زدم:
_نه نمیشه..
با تعجب نگاهش نگاهمو هدف گرفت:
_یعنی چی؟
از لبخندم کم نشد:
_چیزی میخوری؟..برات بیارم؟
جواب نداد..پوکرفیس نگاش کردم:
_به یاد ندارم همیشه اینقدر ساکت باشی..
معلوم بود حواسش اینجا نیست..
شاید گمون میکرد هنوز نبخشیدمش..
نفس عمیقی کشیدمو شجاعتمو جمع کردم..
دستامو گذاشتم دوطرف صورتش و فاصلمو خیلی باهاش کم کردم:
_جونگکوک...چطور بفهمونم بهت که بخشیدمت؟
چشماشو بست که ارتباط چشمی بینمون نباشه:
_ترکم نکن!
لبخندی زدم که بیشتر رنگ بغض داشت..
ولی دل رحم بودن زیادیم کار دستم دادو بغلش کردم نشستم روی پاهاشو دستامو دورش قفل کردم:
_باشه...جایی نمیرم..
یاد کار بابام افتادم و دلم خورد شد:
_البته جایی ام ندارم که برم!
ناباورانه اونم بغلم کردو کمرمو نوازش کرد:
_اینجا خونه ی خودته تهیونگ..
اهی کشیدمو سکوت کردم..
بغلمون زمان زیادی نبردو از روی پاهاش بلند شدم..
لباسمو مرتب کردمو لبخندی زدم:
_هنوزم چیزی نمیخوای بخوری؟
جواب لبخندمو با لبخند داد:
_چرا..بیا باهم بریم یه چیزی درست کنیم..
باشه ای زیر لب زمزمه کردمو از اتاقش زدم بیرون که اونم پشت سرم اومد..
زودتر از جونگکوک پله هارو پشت سر گذاشتمو دویدم تو اشپزخونه که خورده شیشه ها هنوز روی زمین بود...
مکث کردم..که حضورشو کنارم حس کردم:
_من جمعشون میکنم.
مخالفت کردم:
_نه نه من خودم جمع میکنم..
یه جارو اورد:
_تو هنوز دستت درده نمیشه..برو بشین اونور.
همین کارو کردم..با باندی که دور دستم بود بازی میکردم که یهو پرسیدم:
_تو چرا باهام مهربون شدی؟
خورده شیشه هارو جمع کردو دور ریخت:
_همینطوری..باید دلیل خاصی داشته باشه؟
دیگه خجالت کشیدم چیزی بگمو سکوت رو ترجیح دادم..
خیلی خوابم میومدو پلکام سنگین شده بود از طرفی هم گشنم بود..
از فرصت استفاده کردمو گفتم تا جونگکوک داره اینارو جمع و جور میکنه من یه چرت کوچولو همینجا بزنمو سرمو گذاشت رو میزو چشمامو بستم....و وارد یه عالم دیگه شدم!
و باز هم دیدن کابوس همیشگی...تمام اتفاقات مثل یه فیلم از توی خوابم رد میشدو لرزه به تنم مینداخت...
با قرار گرفتن دستی بین موهام از کابوس وحشتناک و همیشگیم پریدم..
سرمو بلند کردمو جونگکوکو کنارم دیدم..
از ترس اینکه این فرد همون کسیه ک تو خوابم دائم هستش خودمو کشیدم عقب که تعجب کرد:
_ببخشید...ترسوندمت؟
خوب به اطرافم نگاه کردم تا به خودم بیام..
لبخندی زد:
_گفتی گشنته منم یه چیزی درست کردم برات..
به تدارکی که دیده بود نگاه کردمو از روی صندلی بلند شدم..
به سرتاپاش نگاه کردم..تو مغزم مرتب این جمله اکو میشد که چجور میتونی ببخشیش..!!
سرمو انداختم پایینو ببخشیدی زمزمه کردمو از کنارش رد شدم..
رفتم سمت دستشوییو درو پشت سرم محکم بستم..
عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود..
فوری شیر ابو باز کردمو چندباری به صورتم اب یخ پاشیدم..
نفس عمیقی کشیدمو توی اینه به خودم خیره شدم..
نمیتونستم همچین ادمی رو توی زندگیم تحمل کنم..
دلم میخواست از ته دل فریاد بزنم..
اروم در زد که برگشتم سمت در..
صدام میلرزید:
_بله؟!
یا نگرانی جواب داد:
_خوبی تهیونگ؟
دستمو با گوشه ی لباسم خشک کردمو موهامو مرتب کردم درو باز کردم و پایین رو نگاه کردم:
_اره خوبم..
بدون محل گذاشتن بهش رفتمو نشستم پشت میز..
در سکوت کامل اومد نشست روبروم..
بشقابی رو مقابلم قرار داد...غذای مورد علاقم...اون از کجا خبر داشت..خواستم سوال کنم که خودش گفت:
_اینو..همینطور درست کردم راستش بار اولم بود..اگه بد شده بگو که از بیرون یه چیزی برات سفارش بدم..
خیلی اروم و زیر لب گفتم:
_ممنون..
تغییر توی برخوردمو متوجه شد:
_مطمعنی خوبی؟اخه..
زودتر از کامل کردن حرفش بهش پریدم:
_گفتم خوبم دیگه چندبار میپرسی!
سکوت کردو به صندلی تکیه داد..
بعدم مشغول خوردن شدم...خوشمزه بود دقیقا همونجور که دوست داشتم..
زیرچشمی بهش نگاهی انداختم..
داشت با غذاش بازی میکردو نمیخورد..
چیزی بهش نگفتم..
بشقاب غذارو گذاشتم روی کانتر و تشکر کردم:
_ممنون...عالی بود!
خواست چیزی بگه که فرصت ندادمو از اشپزخونه خارج شدم..
نمیدونستم دارم چیکار میکنم...
از اینکه گفتم بخشیدمشو حالا داره باهام خوب رفتار میکنه عذاب میکشیدم..
رفتم توی اتاقمو درو بستم...
لباسامو با یه لباس خواب مشکی ساده عوض کردمو دراز کشیدم رو تخت..
پتورو کشیدم رو خودمو چشمامو روی هم گذاشتم...
با باز شدن در اتاق سریع خودمو به خواب زدم..
اروم و شمرده قدم برمیداشت..اومدو نشست روی تختم.....
خیلی سرد سوال پرسید:
_نبخشیدیم نه؟
پلکامو محکم روی هم فشار دادم...
حالا باید چی میگفتم؟.._________________________________________
پارت جدیددد*
ووت و کامنت یادتون نره لاوام♡
فیکو با دوستاتون به اشتراک بزارید؛؛
لاوتون دارم
YOU ARE READING
for me...
Romancefor me.. "در ازای دریافت مبلغ مورد نظر حضانت فرزند اول شما به جئون جونگکوک داده میشود" کاپل:کوکوی، یونمین. وضعیت:کامل شده... روزهای آپ: روز های زوج