part26.

3.6K 419 7
                                    

*یونگی...

از وقتی جونگکوک بهم اطلاع داده بود که از باند خارج شدیم عجیب خوشحال بودم..
هم برای خودم و هم برای جونگکوک..
اخه نمیخواستم دیگه دستش به کشیدن ماشه ی تفنگ باز بشه و خودمم بخاطر بودن جیمین پیشم ترجیح میدادم نباشم تو همچین چیزایی...
جیمین رفته بود حموم و منم نشسته بودم روی مبل و مجله رو ورق میزدم!
حالا با خیال راحت میتونستم بهش پیشنهاد اصلی رو بدم..
مجله رو بستمو گذاشتم کنار..
رفتم سمت اتاقمون..
جیمین تازه از حموم اومده بود بیرون..
حواسش نبودو رفتم از پشت بغلش کردم که تکون ریزی خورد:
_یونگی ترسیدم!
کلاه حوله شو درآوردم...سرمو فرو کردم توی گردنش:
_چه بوی خوبی میدی!
دستامو از دورش باز کرد و خودشو از بغلم کشید بیرون:
_خب طبیعیه چون دوش گرفتم..میشه بری بیرون من لباسامو بپوشم؟
دست به سینه تکیه دادم به کمد:
_خب چه اشکالی داره منم باشم؟
اومد سمتمو هولم داد سمت بیرون:
_یونگیییی اذیت نکن
بعدم درو بست.
با تعجب به کاراش و حرفاش پشت در خشکم زده بود!
اون حتی نمیزاشت درست نزدیکش بشم..
شاید دیگه دوسم نداره یا براش مهم نیستم..
شونه ای بالا انداختمو رفتم سمت اشپرخونه..
یه لیوان قهوه برای خودم اماده کردم.
نشستم روی صندلی و یکم از مزه ی تلخشو چشیدم..
جیمین چشه!!..
اخلاقش خیلی تغییر کرده..
شاید دیگه حوصله ی منو نداره..
نتونستم تحمل کنمو رفتم سمت اتاق دیدم داره لباساشو تا میکنه!
چون دوست نداشت لمسش کنم منم زیاد نزدیکش نشدم:
_چته تو جیمین!؟گمون نکنم کاری کرده باشم!
لباسای تا شده رو گذاشت توی کمد..روبروم ایستاد:
_چیزیم نیست..توعم کاری نکردی..
بعدم از جفتم رد شدو رفت .
دیگه داشت بهم برمیخورد..
بی حوصله و کسل لبه ی تخت نشستم..
گوشیمو برداشتمو آلارم گوشیم توجهمو جلب کرد..
آلارم تولد جیمین رو نشون میداد..
فراموش کرده بودم..
دستمو گذاشتم روی پیشونیم:
_گند زدی یونگی..
فوری لباس پوشیدمو کلید ماشینمو برداشتمو بدون خدافظی و جواب سوال جیمین که کجا میرم از خونه زدم بیرون..
حق داشت..!!
یه کیک کوچیک و ساده و چندتا بادکنک قرمز و مشکی و یه دسته گل رز قرمز و مشکی هم گرفتم..
کل بازارو فروشگاه هارو برای هدیه گشتم..دنبال یه چیز خاص بودم..
که اخر براش یه گردنبند با اسم خودم گرفتم که همیشه و تو هر شرایطی کنارش باشم..
هم شرمنده بودم هم ذوق زده..
هوا رو به تاریکی میرفت.. و تصمیم گرفتم سر راهم شام هم بگیرم..
کارام تموم شد و رفتم سمت خونه..
استرس داشتم برای واکنشش..
بعد پارک کردن ماشین و گرفتم کلی وسیله و خوراکی توی دستام کلیدو توی قفل فرو کردمو درو باز کردم..
همیشه میومد پیشوازم..ولی اینبار خبری ازش نبود..
صداش زدم:
_جیمینننن..جیمینییی...پسرکوچولووو کجایی..؟!
با سردی اومد مقابلم ایستاد که یهو چشماش چهارتاشد:
_تولدت مبارککککککککککککک جیمین!!!
چشماش بجای سرد بودن حالا برق میزد:
_ی..یونگی...تو یادت بود نه؟
لبخندی از سر شرمندگی زدم:
_راستش...نه...فراموش کرده بودم!ببخشید!
اومد سمتمو اروم بغلم کرد:
_مهم نیست...فکر کردم باهام قهر کردی!.
اروم از بغلش جدا شدم:
_نه بابا قهر چی...
گل رو گرفتم سمتش:
_برای تو!..
از دستم گرفتو اروم بردش نزدیک صورتشو عمیق بو کرد:
_خیلی خوشبوعه..ممنونم یونگی!
چیزی نگفتمو سکوت کردم..لبخند زدم..
رفتم سمت اشپزخونه و کیک و شام رو روی میز گذاشتم دوتا لیوان گذاشتمو یه شیشه ی شراب هم گذاشتم روی میز..
بادکنکارو گذاشتم کنار میز..که جیمین اومد و لبخند دندون نمایی زد:
_یونگی تو خیلیییییی خوبی؟!
دست گلی که براش گرفته بودمو گذاشت روی میز و خودشم نشست پشت میز..منم نشستم مقابلش..
مشغول خوردن شام شدیم..
امشب قرار بود بهش بگم چی تو سرم میگذره:)..
_امیدوارم امشب برای همیشه تو خاطرت بمونه..
نگاهی به سرتاسر میز انداخت:
_فعلا که تو ترکوندی!!
ظرفای شام رو جمع کردیم..
حالا میخواستم یه شب قشنگو براش بسازم!
جعبه ای رو روی میز گذاشتم.
جیمین کنجکاوانه نگام کرد:
_این برای منه؟
با لبخند سری تکون دادم و همزمان شمع های روی کیکشو روشن کردم:
_اهوم!
خوشحال شد...
خوشحال بودم که هم لب هاش و هم چشمای گیراش داشت میخندید!
با لبخندی که از روی لبام پاک نمیشد گفتم:
_اول آرزوتو بکن!
تند تند سری تکون دادو چشماشو بستو دستاشو توی هم قفل کرد.
بعد چندثانیه چشماشو باز کردو شمعاشو فوت کردو خودم تکی براش دست زدم:
_تولدت مبارک....جیمینا
رفتم سمتش و دستاشو گرفتم توی دستم تمام انگیزه و ارادمو جمع کردمو سعی کردم خوب احساساتمو بروز بدم:
_اول از همه تولدتو بازم بهت تبریک میگم..میدونی خیلی وقتا گیج میشم...نمیدونم باید از کی تشکر کنم..از جونگکوک که تورو بهم نشون داد یا از خودت که شدی جزوی از سرنوشتم..هم کلام شدن با تو خیلی چیزارو برام تغییر داد..با دیدن چشمات فهمیدم آسمون شب چقد میتونه قشنگ باشه..با دیدن لبخندات فهمیدم یه آدم چقد میتونه لبخندش مثل ریتم تپش قلبش زیبا باشه..تو منو تغییر دادی...تو منو احیا کردی جیمین..میخواستم بگم..آدم وقتی همه ی داراییش بشه یه نفر زمین و زمان هم دست به یکی کنن نمیتونن جلوشو بگیرن...
سرمو انداختم پایینو بهش نزدیکتر شدم:
_الان اون یه نفر منم...یعنی چجور بگم که کار من از دوست دارم گذشته..من!..من عاشقتم!
"قطره اشکی از آسمون چشمای پسرکش چکید..."
با دیدن اشکاش هوای دلم ابری شدو تصمیم گرفتم زود پیشنهادمو بدم:
_جیمین...میشه مال من بشی؟
"شاید آرزوی پسرکش قبل از فوت کردن شمع همین بوده...که اینجور بی قراری میکرد.."
"جواب جیمین برابری کرد با بوسه ای که بینشون رخ داد.."
"لبای جیمین بی حد و حساب محتاج لبای یونگی بود.."
دستای کوچولوش گردنمو لمس میکردو لبای نرم و پاستیلش لبامو... همزمان اشک میریخت..
دستامو دور کمرش قفل کرده بودمو چسبونده بودمش به خودم..باهاش همکاری میکردم..
بعد چند دقیقه از هم دل کندیم..
جیمین همینطور که میخندید اشک هم میریخت..
لبخند ملیحی زدم:
_گریه نکن...دوست ندارم آسمون چشمای پسرکم بارونی باشه!
از اینکه اینجور خطابش میکردم خودم دلم ضعف میرفت..
اشکاشو پاک کرد:
_ی..یونگی نگفته بودی که آرزوها زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی برآورده میشن..
لبخندم تقریبا از تعجب پاک شد:
_منظورت چیه؟..
لپاش گل انداخته بود:
_خب...آرزوی من تو بودی مین یونگی!
نمیدونستم باید بهش چی بگم...از حرفش قلبم داشت از جاش میکند و زبونم بند اومده بود..
فقط تونستم به قدری محکم به آغوش بکشمش که انگار بار اخره..
از خودم جداش کردمو جعبه ی کادو رو جلوش گرفتمو در جعبه رو باز کردم...
اروم نگاهش سُر خورد روی گردنبند..
با احتیاط و لبخندی که امشب از روی لبم پاک نمیشد گردنبندو از جعبش درآوردم و رفتم پشت سر جیمین و اروم مشغول بستن گردنبند برای جیمین شدم:
_اینو برات گرفتم که....هرلحظه نزدیکت باشم...حتی اگه یه روزی منی وجود نداشت..مراقبش باش:)!
بعد از بستن گردنبند برگشت سمتم..میدرخشید..!!
نگاهم روی لباش زوم بود..
اروم و ارومتر نزدیکش شدمو لباشو اسیر لبام کردم..
دیوانه وار لب پایینش توی دهنم کشیده میشدو مک های عمیق میزدم..
گاز ریزی از لبش گرفتم که به نشانه ی اعتراض یا شایدم لذت ناله ای کرد..
نفس کم اوردمو ازش جدا شدم..لباش متورم شده بودو رو به کبودی میرفت..
جام شیشه ای که روی میز بودو برداشتم که از دستم گرفتشو گذاشت کنار:
_میشه نخوریم..؟میخوام کل امشبو برای همیشه تو ذهنم هک کنم..!
این اولین بار بود که جیمین با همچین لحنی که خماری توش بیداد میکرد حرف میزدو دمای بدن منو بالاتر میبرد..
مچ دستشو توی مشتم گرفتمو بردمش سمت اتاق...

_________________________________________
پارت جدید*
ووت و کامنت یادتون نره لاوام♡
کامنتا خیلی کم شده ها..:(
فیکو با دوستاتون به اشتراک بزارید..
امشب اگه شد یه پارت دیگه آپ میکنم》
لاوتون دارم♡

for me...Where stories live. Discover now