part33.

3.7K 376 34
                                    

*تهیونگ...
*چندماه بعد...

مدتی گذشته بودو همه چی اروم بود...
خبری از تهدیدای میسو نبودو منم تقریبا خیالم راحت شده بود..
توی این مدت جونگکوک حسابی عشقشو بهم ثابت کرده بودو منم دیوانه وار عاشقش شده بودم..جوری که بدون بغلش خوابم نمیبرد...
بخاطر مشغله ی زیادش تصمیم گرفتیم که بمونم‌ عمارت..
اما تنها نبودم دوتا هیونگام قرار شد با ما زندگی کنن..البته یونگی هیونگ هم با جونگکوک تو شرکت کار میکردو فقط من ک هیونگ فرشتم عمارت بودیم..
چند روز پیش..تولد خواهر کوچولوم بودو من هیچ خبری از خانوادم نداشتم..ولی جونگکوک یک روز کامل برام وقت گذاشتو بهترین کادو رو گرفت و به دست خوانوادم رسوند که بدن به خواهرم...
سعی کرده بودم با همه چی کنار بیام..
بهترین رفتارو با جونگکوک داشته باشم..چون اون بهترین رفتارو باهام داشت..
چشمامو که باز کردم جونگکوک کنارم نبود...فقط کاغذ قلبی شکل کوچیکی رو روی بالشتش دیدم"عشقم من رفتم شرکت دلم نیومد بیدارت کنم.. میبوسمت"
لبخند عمیقی روی لبم نشست..کاغذو گوشه ی اینه گذاشتم..
دوش گرفتمو کارامو کردم..
یه ست تیشرت و شرتک خرسی آبی آسمونی پوشیدمو اتاقو مرتب کردمو رفتم از پله ها پایین..
هیونگ توی اشپزخونه بودو طبق معمول داشت چیزای خوشمزه درست میکرد...با کلی ذوق رفتمو از پشت بغلش کردم:
_اهههه فرشته ی بدون بال من صبحت بخیر..
ترسید و تکون ریزی خورد:
_ایششش ترسوندیم توت فرنگی جونم صبح توعم بخیر..بشین صبحونتو برات بیارم.
دستمو از دور کمرش ازاد کردمو رفتم جفتس ایستادم انگشت اشارمو گذاشتم رو لپم:
_هیونگگگگ بوس صبحگاهی..
جیمینی هیونگ خندید و اومد سمتم:
_پسره ی کیوت..
بعدم بوسم کرد.
نشستم پشت میز:
_هیونگ...جونگکوک که صبحونشو خورد؟
هیونگ سر برگردوند:
_بلههههه جناب کوه یخ صبحونشونو کوفت کردن..
زدم زیر خنده:
_یااااا...هیونگگگگ نگووو
صبحونمو گذاشت جلوم و شروع کرد ادای جونگکوک در اوردن:
_پارکککک جیمیننن قهوه ی منو بیار اتاقم...ایششش چقد براش زحمت کشیدم.
لبخندم محو شد:
_خ..خیلی اذیتت میکرد؟
هیونگ نشست روبروم:
_راستش اونقدرا با کسی کاری نداشت..ماهم که به عنوان خدمتکارش فقط به نظافتو خورد و خوراک عمارت میرسیدیم..
سری تکون دادم:
_اما اون الان خیلی عوض شده..
هیونگ لبخندی زدو دستمو گرفت تو دستش:
_تو عوضش کردی تهیونگ....اون ذره ای احساس توی قلب شبیه سنگش نبود...ولی الان  کار به زمان و مکان نداره و هرجور شده احساساتشو به تو نشون میده...هرچند که من هنوزم نگرانتم..!!
یکم خندیدم:
_نگران من نباش هیونگ...من کنارش خوشحالم و همه چی خوبه!
با لبخند خوبه ای گفتو نشست روبروم و سرشو کرد تو گوشی..
همینطور که صبحونمو میخوردم با هیونگ هم حرف میزدم:
_راسی هیونگ خبر داری تولد جونگکوک کیه؟
هیونگ گوشیشو گذاشت کنار و با جدیت گفت:
_میدونم ولی خب...تهیونگ اون از بعد یونا از تولد و این چیزا متنفره..!
ولی من میخواستم خوشحالش کنم:
_لطفا بگوووو..
هیونگ دلش به رحم اومدو گفت:
_توت فرنگی.. تولدش دو روز دیگه اس...
تعجب کردم:
_دو روز دیگههههه؟اخه چرا زودتر نگفتین؟
همینطور که ظرف صبحونمو از جلوم برداشت جوابمم داد:
_خب گفتم که...از تولد بدش میاد...ولی اگه بخوای شانسمونو امتحان کنیم...باشه به یونگی میگم همه چیو باهم حاضر کنیم..
خیلی خوشحال شدمو برای هیونگم بوس فرستادم..
کلی با هیونگم حرف زدمو کلی خندیدیم...
به ساعت نگاه کردم..یک ساعت دیگه جونگکوک میومد..
رفتم تو اتاقمون که خیلی وقت بود مشترک شده بود..
و مشغول مرتب کردن شدم..
داشتم کت جونگکوک رو مرتب میکردم که جعبه ای از توی جیبش افتاد رو زمین..
با تعجب خم شدمو جعبه رو برداشتم..نشستم روی تختو کت رو گذاشتم جفتم..
بعد کمی مکث در جعبه رو باز کردم که دیدم یه گردنبند طلای خیلی ظریفه..اروم بهش نگاه میکردم..
اول فکر کردم جونگکوک برام خریده....
هم ذوق زده بودم و هم منتظر اومدنش..
جعبه رو گذاشتم روی میز و کت رو گذاشتم سرجاش..
خواستم برم بیرون از اتاق که همزمان در باز شدو قامت جونگکوک توی چهارچوب در نمایان شد..
نفهمیدم چجور پریدم تو بغلش..
اونم محکم بغلم کرد:
_سلام عشقم..
دستامو دور گردنش حلقه کردم..‌‌و اول از همه بوسه ای روی لباش زدم:
_خسته نباشی عزیزم..
خواستم ازش فاصله بگیرم که محکم چسبوندم به خودشو گاز محکمی از لبم گرفت که از درد ناله ی ریزی کردم جونگکوک همینطور که دستش به کراواتش بود جفت گوشم حرف زد:
_بیبی بوی دلت برای چیزی تنگ شده اینجور دلبری میکنی؟
منظورشو که فهمیدم فوری یه قدم رفتم عقب ولی با شیطنت نگاش کردم:
_نه نه اصلا..
بعدم یواشکی خندیدم..
اروم کتشو در آوردم..لبامو به گردنش چسبوندم:
_کوکی خیلی دوست دارم!
برگشت سمتمو از اون نگاهای قشنگش تحویلم داد:
_منم دوست دارم تهیونگم..
سرشو برد کنار گوشم‌..زبون داغشو روی لاله ی گوشم کشید و بدجور داشت با همین کارش تحریکم میکرد..
زمزمه های ارومشو میشنیدم:
_نفس من..عمر من...وجود من..!!
با این حرفاش فقط تپش قلبم بالا میرفت..ناخداگاه چنگی به پیراهنش زدم که توی همون حالت گفت:
_چیه عشقم..دلت برای ددیت تنگ شده مگه نه؟
همون لحظه یکی در اتاقو زدو باعث شد فوری از جونگکوک جدا شم..
جونگکوک نمادین اخمی کرد:
_نمیزارن با بیبیم خلوت کنم..
دستمو به گردنم کشیدمو با خجالت سرمو انداختم پایین..
درو باز کرد که یونگی هیونگ بود:
_جونگکوک عموت و میسو اومدن!
سرمو گرفتم بالا که جونگکوک به یونگی هیونگ گفت:
_چییی اومدن چیکار؟
اروم رفتم جفت کوک ایستادم که دستمو محکم گرفت تو دستش..
یونگی هیونگ منو دید:
_کوک عموت خیلی عصبیه..توت فرنگی تو نیا باشه؟
نگاهی به کوک انداختم که اخم کرده بود:
_ب..باشه نمیام..
یونگی هیونگ سری تکون داد:
_یالا کوک... منتظرته..
کوکی درو بستو منو تکیه داد به در کاراش عجیب بود:
_عشقم..اصلا از اتاق بیرون نیا باشه؟
خیلی وقت بود اخم جونگکوکو ندیده بودم:
_باشه...
منو کشید کنار و از اتاق رفت بیرون..
کنجکاو بودمو اروم لای درو باز نگه داشتم بلکه بتونم ببینمشون..
چند دقیقه ای گذشتو نه جیمین و یونگی هیونگو میدیدم و نه جونگکوک..
یهو صداها اوج گرفت و جونگکوک داد زد:
_تمومش کن عمو خودت و دخترت بهتر از همه میدونین که هیچکس حق دخالت و تصمیم گیری برای زندگی من و نداره..
یعنی چیشده بود..؟!
صدای مرد تقریبا مسنی رو شنیدم:
_جونگکوک تو با این کارات ابروی خانوادت و خاندانتو به باد میدی.
صدای خنده ی عصبی جونگکوک عمارتو برداشت:
_خانواده؟چه خنده دار..اگر فکر میکنین تهیونگ باعث ریختن ابروی خاندانتونه پس جئون جونگکوک دیگه جزو خاندان شما نیست!
با شنیدن اسم خودم...فهمیدم بازم جریان درباره ی منه..
با شنیدن صدای لرزون و بغضدار میسو هم جا خوردم:
_میفهمی چی میگی جونگکوک؟ببین بابا اون داره منو به یه پسربچه ی هرزه ی بی اصل و نسب میفروشه...
اینو که گفت دیگه نمیخواستم بیشتر از این بشنومو جونگکوک هم بخاطر من حرف بخوره..
پس درو باز کردمو سریع رفتم سمت پله ها که میسو منو دید:
_هه..ببینین خوده عوضیش اومد..
اسم من از سر نگرانی روی زبون جونگکوک و دوتا هیونگام اومد..
جونگکوک اخم شدیدی کرد:
_برگرد تو اتاق ته..
به حرفش اهمیتی ندادمو محکم حرفمو زدم:
_باشه...من هرزه..من بی اصل و نسب...من باعث بی ابرو شدن جونگکوک..تو دوسش داری؟اره ولی بخاطر ثروتش...منم دوسش دارم ولی بخاطر خودش..
میسو عصبی شدو سرشو چرخوند یه طرف دیگه..
پدر میسو اومد نزدیکم:
_تو تهیونگی؟اونی که مانع زندگی دخترمه تویی؟قابلیت اینو داری جونگکوکو پدر کنی؟یا فقط اومدی زندگی دختر منو خراب کنی؟
هیچی نگفتم که جونگکوک گفت:
_گفتم برگرد تو اتاق..
همون لحظه سوزش بدی رو یطرف صورتم حس کردم که تعادلمو از دست دادم..جیمین هیونگ فوری اومد جلوم ایستاد:
_به چه حقی دست روش بلند میکنی؟
فقط صدای عربده ی جونگکوک بود که گوش همه رو پر کرد:
_خودتو دخترت از خونم گمشین بیروننننننن
سرم پایین بودو مزه ی خون تو دهنم بیشتر میشد:
_پشیمون میشی جئون..
جونگکوک برای بار دوم داد زد:
_گفتم از خونه ی من گمشینننن بیروننننن
فقط صدای قدماشونو میشنیدم و بعدم صدای بسته شدن محکم در...
فقط یه لحظه ی دیگه برای انفجار بغضم بود که با دادی که جونگکوک سر منم زد بغضم ترکید:
_اخه دیوونهههه مگه بهت نگفتم از اتاق نیا بیرون هااا؟
اشکام اروم میچکید و پشت جیمینی هیونگ قایم شده بودم..
جیمین هیونگ به جونگکوک توپید:
_هییی سرش داد نزن..توهم بودی وقتی یکی تحقیرت میکرد از خودت دفاع میکردی...جونگکوک..تهیونگ خواست حرف ناحق به تو نزنن پس عصبانیتت رو سر این بیچاره خالی نکن..
بیصدا گریه میکردم و مثل پسربچه ها سرمو انداخته بودم پایین...حجم زیادی خون تو دهنم بودو دهنمو باز نمیکردم..
جیمین هیونگ و یونگی هیونگ اومدن نزدیکم و سرمو اوردن بالا:
_خوبی تهیونگ؟
یونگی هیونگ دستشو رو صورتم کشید:
_دردت گرفت؟منو نگاه کن..اخخخ توت فرنگی گریه نکن هیونگت دل شکسته میشه..!
فقط تو دلم هق میزدمو گریه میکردم..
جیمین هیونگ محکم بغلم کردو سرمو تو بغلش گرفت:
_تروخدا گریه نکن
روی موهامو بوس کرد..
گریه ام اوج گرفت...جونگکوک به حرف اومد و صدای قدماش نزدیک میشد:
_بیاین کنار...تهیونگم ببینمت..
از بغل جیمین هیونگ جدا شدم..
که جونگکوک مقابلم ایستادو صورتمو قاب کردو موهامو زد بالا..
دقیقا جای سیلی رو بوسید..
محکم بغلم کرد که تو بغلش اروم گرفتم:
_ببخشید سرت داد زدم...ببخشید نفسم..
بعد چند ثانیه که اروم گرفتم از بغلش جدا شدمو دویدم سمت دستشویی..
پشت سرم درو بستمو خون تو دهنمو تف کردم..
صورتم شستم و به محض دیدن خودم تو اینه یاد حرفای عموی جونگکوک افتادمو اشک از چشمام ریخت...خیلی وقت بود گریه نکرده بودم..
دستم رفت سمت قفلو درو قفل کردم..
دیگه کار نداشتم تکیه دادم به دیوارو بلند بلند گریه کردم..
صدای هر سه تاشون پشت در میومد:
_باز کن درو عشقم باز کن این در کوفتیو..
ولی انگار نمیتونستم هیچ واکنشی نشون بدم..جز گریه..
جیمین هیونگم اشکش دراومد بود:
_تهیونگ...لطفا گریه نکن تو که همیشه میگفتی من دوست ندارم هیونگم ناراحت شه بیا درو باز کن..
بعدم حرفای یونگی هیونگ رو شنیدم:
_پسر خوب ببین هممونو نگران کردی بیا بیرون باهم حرف میزنیم.
همون لحظه صدای کوبیده شدن محکم در اومد:
_این درو باز کننننننننن تهیونگگگگ... بخدا درو میشکنممم باز کن این لعنتیو باز کنننننن..بچه نشوووو...بخدای بیای بیرون میکوبم تو دهنت میگم باز کن این دروووو...
از دادش ترسیدمو یواش بلند شدم..اشکامو پاک کردمو درو با ترس و لرز باز کردم..
همون لحظه اولین چیزی که حس کردم آغوش گرم جونگکوک بود که اونقدر محکم منو به خودم چسبونده بود که حس میکردم دارم جزوی از وجودش میشم..اشکام تو بغلش بند اومد..
دستامو دورش حلقه کردمو سرمو به سینش چسبوندم..
صدای یونگی هیونگو شنیدم و بعد دستشو رو سرم کشید:
_من و جیمین میریم تو اتاقمون..شما هم باهم حرف بزنین تهیونگی دیگه گریه نکن..
بعدم دست جیمین هیونگو گرفتو رفت:
_شبتون بخیر...
بعد رفتن هیونگام از بغل جونگکوک اومدم بیرون..
دستمو گرفتو با انگشتش اروم پشت دستمو نوازش میکرد:
_چجور از دل پسرکم در بیارم؟
لبخندی زدم:
_خب...نمیدونم..:)
دستمو کشیدو باهم از پله ها رفتیم بالا
رفتیم تو اتاقو در اتاقو پشت سرمون بست:
_اول از همه بابت حرفای عمو و میسو معذرت میخوام..تو همه ی زندگی منی..یادت باشه!
رفتم سمتشو هولش دادم رو تخت و خوابیدم روش:
_چشم هرچی ددی بانی من بگه!
خندید و نگاهشو خمار کرد:
_تو میگی ددی بانی یه چیزی اون پایین بد هوس بیبیشو میکنه..
خندیدمو سرمو کردم تو گردنش و به رسم همیشه روی شاهرگشو با ظرافت بوسیدم:
_ددی بانی..!؟
دستشو برده بود زیر لباسمو انگشتای کشیدشو روی کمرم میکشید:
_جونم؟
با کلی ناراحتی توی دلم حرفمو زدم:
_من واقعا ابروتو میبرم؟
اخم ریزی کرد:
_دیگه همچین سوالی نپرس باشه؟
دستمو بردم لای موهای مشکیش:
_باشه...
توی یه حرکت جای ما عوض شدو حالا کوک روی من بود:
_دیگه اشکاتو نبینم بیبی وروجک من... حالا بریم سر اصل مطلب امشبم دلم از اون شیطنتا میخواد.
دستامو دور گردنش قفل کردم:
_یاااا جونگکوک امشب زیادی اشک ریختم حالشو ندارم..
ولی اون کاری به حرفم نداشت و دستش رفت سمت شرتکم:
_اتفاقا باید بخاطر اون همه اشکی که ریختی و منو نگران کردی تنبیه بشی..
تا خواستم جلوشو بگیرم شرتکو از پام درآورد..غر زدم به جونش:
_جونگکوککککککک..
خندیدو انگشت اشارشو به معنای ساکت گذاشت جلوی دهنش:
_هیشششش میخوای اون هیونگ بدقلق و فضولت بیاد سر بخت من بیچاره؟
خندم گرفت اینبار با لحن ارومتری گفتم:
_ای خداااا از دست تو و جیمینی هیونگ نه خیرم یونگی جونش امشب حسابی باهاش کار داره سراغ منو تو نمیاد..
چهرش حالت تعجب به خودش گرفت:
_هوی بیبی بوی تو چطور از وضع اونا باخبری؟.
ابرو بالا انداختم و قیافه ی حق به جانبی به خودم گرفتم:
_حالا دیگه..
یهو حمله ور شد سمتمو گازی از ترقوه ام گرفت که جیغم رفت هوا...
دستش دور عضوم حلقه شد بود:
_بیب جیغ جیغ کنی امشب حسابی دردت میگیره ها..البته که من جیغ زدنات اونم زیر منو دوس دارم...خوددانی!
حرصی شدمو مشت محکمی به بازوش زدم..
روم خم شدو با ارامش تمام لبامو میبوسید منم دستمو گذاشت پشت سرشو باهاش همراهی میکردم..
لبامو محکم و وحشیانه مک میزد و دستش دور عضوم حرکت میکرد و این حسابی دمای بدنمو بالا برده بودو حالمو بد کرده بود..
دیگه کارم به ناله های کمی که تو دهن جونگکوک و بین بوسه های خیسش محو شده بود رسیده بود..!
بعد چند دقیقه از دلبام با بوسه ی خیس و داغی دل کندو رفت سراغ گردنم..
مارک های دردناکش صدامو درآورده بود..
موهاشو چنگ میزدمو ناخداگاه ناله میکردم..
لباسمو فوری از تنم درآورد..دستاش نقطه به نقطه ی بدنمو فتح میکرد..
حسابی تحریک شده بودمو میخواستمش..
گردنم...سینه هام...شکمم...ران پام..همه رو مارک کردو از کبود شدنش مطمعن بودم..
صدای ناله هامو بی تابی زیرش بدجور تحریک و هورنیش کرده بود اینو از نگاهای خمار و رگ گردن برامدش میفهمیدم..
لباسشو بی درنگ درآورد...اون لحظه از حال بدم فقط نفس نفس میزدم..
چشمم به دیک سفت شده و بزرگش افتاد و مثل همیشه از ترس چشمامو محکم بسته بودم..
اما میخواستم تو خودم حسش کنم بلکه چرندیات عموش و میسو رو از یاد ببرم..با صدای ضعیفی گفتم:
_میخوامت ددی...میخوام حست کنم...
لبخند شیطانی به این بی قراریم زدو پاهامو ازهم باز کرد..
اول خوب با انگشتاش با سوراخم بازی کردو ناله هام اتاقو فراگرفته بود..
زبونشو روی سوراخم میکشیدو نفسمو بند می اورد..
وقتی فهمید خوب امادم کرده دیکشو اروم اروم فرو کرد داخلم..
ناله ی بلندم اتاقو برداشت..
روتختی توی دستم مچاله شده بود..
یکم که گذشت با بی رحمی محکم داخلم میکوبید..
مهم نبود کسی صدامو میشنوه یا نه از سر لذت زیاد ناله های اتاقو پر کرده بود..
بعد گذشتن مدتی که برای من خیلی طولانی بود ازم کشید بیرونو روی جفتمون باهم کام کردیم..
جفتم دراز کشید...هنوز بدنش داغ بود..
بین نفس نفس زدناش لبخندی به روم زد:
_تو همیشه...فوق العاده ای..دوست دارم..
بی جون و توی بغلش گفتم:
_دوست دارم!
دلم دوباره لباشو میخواست..به ازای تک تک حرفای عموش با عشق لباشو میبوسیدم..

*شخص سوم..

_باید سقطش کنی میسو فهمیدی یا با یه گلوله به زندگی خودتو اون حرمزاده پایان بدم؟
عصبی خندید:
_هیشششش چته...ناسلامتی ما همکاریم..مرد به این چهارشونه ای و خوشگلی و هاتی جلوی یه جنین بی دست و پا کم میاره اخه؟
مشتمو محکم کوبیدم رو میز جلوم:
_دهنتو ببند میسو یا سقطش میکنی یا...
پرید وسط حرفم:
_چرت و پرت نباف...من به این بچه نیاز دارم...تو که بچه نمیخوای..پس من میتونم یکاری کنم..
امیدوار شدم:
_یالا بگو..
پیچ و تابی به موهاش داد:
_تو کارت چیه؟قاچاق انسان...پس میتونی یه لطفی در حقم بکنی..
با کلافگی سر تکون دادم:
_چی؟
به دیوار جلوم تکیه داد:
_میخوام یکیو اونقدر از سر راهم دور کنی که...این حرومزاده ی توی شکمم لاقل یه بابا داشته باشه...
اخم کردم:
_کی؟...
.......

_________________________________________
پارت جدید*
وت و کامنت یادتون نره لاوام♡
بترکونین دیگه😂👌
مرسی از حمایتتون💜







for me...Where stories live. Discover now