part43.

3K 338 44
                                    

*تهیونگ..

یواش از در فاصله گرفتم..
در با سرعت باز شدو جونگکوکو دیدم با حال داغون توی چهارچوب در ایستاده:
_تهیونگ..این حقیقت داره؟
چرا دروغ یه کوچولو ترسیده بودم از جو خونه..یه قدم رفتم عقب:
_میشه...اروم باشی؟
کلافه دستشو کشید لای موهاش:
_با توعم...جیمین چی میگه؟
نگاهمو به یونگی هیونگ و جیمین هیونگ دادم که مات و مبهوت به ما نگاه میکردن..اروم سرمو انداختم پایین:
_خب...اره...هرچی جیمین هیونگ گفته...درسته!
اخ بلندی گفت که نشونه ی نارضایتیش بود..
اروم رفتم سمتش..بازوهاشو تو دستام گرفتم:
_حالا مگه چیه...مگه خودت نگفتی عاشق بچه هایی...خب اینم...
حرفمو قطع کردو دستاشو گذاشت دوطرف صورتم:
_اولویت من تویی..زندگی من تویی...عشق من تویی...من یه بچه رو بدون تو نمیخوام..میفهمی؟
لبخند تلخی زدم:
_کی گفته من قراره نباشم...خب دو نفری باهم بزرگش میکنیم..بچه ی خودته جونگکوک..
منو نشوند روی تختو هرسه نفرمون شروع کردن به توضیح دادن ماجرا و قانع کردن من برای سقط..
حالا اصل جریانو فهمیدم..
حالا دلیل تنفر جونگکوک از بچه رو فهمیدم
حالا دلیل حال بد این مدت همه شونو فهمیدم...
حالا دلیل نگرانیای الانشو فهمیدم..
حالم گرفته شد...
جیمین هیونگ کمرمو نوازش میکرد:
_تو که نمیخوای تنهامون بزاری؟
هیچ جوابی نداشتم..
یونگی هیونگ دست به سینه جلوم ایستاده بود:
_تهیونگی این به نفع خودته...میدونی که..
و در اخرم جونگکوک دستامو توی دستش فشار داد:
_عشق من...میدونی یه تار از موهاتو فدای بچه نمیکنم..پس بیا و بگذر تو میخوای منو خوشحال کنی ولی اصلا اینطور نیست..!
با غم زیاد یه نگاه سراسری بهشون انداختم:
_اگر اینطوره...میخوام بمیرم!
همشون با تعجب نگام میکرد..
دستای جونگکوک یخ بود..
جیمین هیونگ بغض کرده بود:
_تهیونگگگ..لطفا!
سر تکون دادم:
_به هیچ وجه...ببخشید منو ولی این بچه هیچ گناهی نکرده!
جونگکوک سرش پایین بود:
_میشه یه لحظه مارو تنها بزارین؟
یونگی هیونگ خم شدو دم گوش جونگکوک چیزی گفتو دست جیمینی هیونگ رو گرفتو رفت..
به محض بسته شدن در رفتمو نشستم روی پاهاشو...پاهامو دور کمرش حلقه کردم...چشمش روی شکمم بود که سرشو اوردم بالاو کاری کردم خیره شه تو چشمام:
_جونگکوکی...مرد من...میدونم توهم میخوایش..
اشک توی چشماشو میدیدم...اخم کرده بود:
_تهیونگ...نمیخوامش..میفهمی نمیخوامش...همین فردا نوبت میگیرم برات که بری سقطش کنی!
ولی من از دلش خبر داشتم...دستامو دور گردنش قفل کردم:
_مگه میشه ادم بچشو نخواد..بعدشم اگه من...........خب..اگه من مردم این میشه..یه هدیه از طرف من به تو!
همین برای ریختن اشکاش کافی بود دستامو از دور گردنش ازاد کردمو اشکاشو پاک کردم:
_یااااا جونگکوک گریه نکن قلبم میشکنه...حالا که زندم خب؟شماها تا فردا بشینین بالای سر من بگین سقطش کن من اینکارو نمیکنم جونگکوک...میخوام توی وجودم رشد کنه..قسم میخورم از وقتی فهمیدم ارومترین ادم روی زمینم..نکنه میخوای دلیل ارامشمو ازم بگیری؟تو که اینو نمیخوای هوم؟
هیچی نمیگفتو سکوت کرده بود..
تک بوسه ای روی لباش زدم..اما هیچ واکنشی نشون نداد..
بغلش کردمو سرمو توی گردنش فرو کردم..اونقدر بوسیدم و گاز گرفتم که صداش دراومد:
_اخخخ بسه تهیونگی بسه..
محکم دستامو دورش حلقه کرده بودم:
_دوست دارم عشق من...جفتمون عاشقتیم..توهم بیا جفتمونو دوست داشته باش!
با قرار گرفتن دستاش محکم دورم فهمیدم حرفام و کارام جواب داده..
ازش جدا شدم:
_ریسکه میدونم...میدونم ممکنه جفتتونو تنها بزارم..ولی میخوام نگهش دارم..حتی بعد از مرگمم دوست دارم جونگکوک قول میدم بهت...
با نگاه کردن به اطراف سعی میکرد اشک چشماشو از بین ببره..
صداش بخاطر بغض شکسته شده بود:
_نمیخوام نباشی....حالا که...حالا که میخوایش...پس اونقدری قوی باش که...بتونی کنار هر دومون باشی..بتونی بازم کیوت ترین دونسنگ هیونگات باشی...اونقدر قوی باش که بعدش من و کوچولومون بهت افتخار کنیم...
از اینکه میدیدم بچه ی توی شکممو پذیرفته خوشحال بودم..
از خوشحالی محکم بغلش کردمو لاله ی گوشش بوسیدمو همونجا خیلی اروم گفتم:
_از همین الان من و نی‌نی میمیریم برا جذاب ترین مرد توی زندگیمون..
لابه‌لای بغض خندیدو صورتمو غرق بوسه کرد:
_مرسی که با این شرایط....بازم بچمو قبول کردی..
لبخندی زدم:
_بچمو نه...بچمونو:)
حق میدادم بهش...
ولی من حالم خوب بود...
از روی پاهاش بلند شدم و رفتم جلو اینه..دستمو روی شکمم کشیدمو با ذوق برگشتم سمت جونگکوک:
_کوکی به نظرت میتونم جوری که قند تو دلش اب نشه توی وجودم بزرگش کنم؟
بلند شدو پشتم ایستاد..دستاشو دور حلقه کرد...نوازشای نامحسوسشو روی شکمم حس میکردم:
_معلومه زندگیم...معلومه...من کنارتم...ما سخت تر از اینو تحمل کردیم..بیا قول بده قوی باشی و طاقت بیاری..؟!
با یاداوری حرفایی که بهم زدن و حال جونگکوک برگشت سمتم:
_قول میدم کوکی..قول میدم..!
نفس عمیقی کشید..
دستشو گرفتمو کشیدمش بیرون اتاق..
جیمین و یونگی هیونگ باهم اومدن سمتمون..
لبخند انگار براشون معنا نداشت..
منم لبخندم پاک شد
ولی رفتم سمتشونو جفتشونو محکم گرفتم تو بغل:
_میدونم نگرانمین...میدونم...ولی بیبی کوچولوی منو دوست داشته باشین...من به جونگکوک قول دادم..به شماهم قول میدم قوی باشمو خودم بزرگش کنمو جوری تربیتش کنم که مثل شما مهربون و دلسوز باشه..دوستون دارم!
یونگی هیونگ برعکس همیشه این سری محکم بغلم کرده بودو جیمین هیونگم که حسابی از خجالتم دراومد..
از بغلش اومدم بیرون:
_یااا جیمین هیونگ گریه نکن...بخدا یکیتون گریه کنه خودم کشتمش..هنوز که نمردم شما اینجور میکنین..بچم ناراحت میشه حالا فکر میکنه چه خبره..
یه کوچولو خنده روی لباشون اومد..
جونگکوک به در اتاق تکیه داده بود:
_پس میبرمت زیر نظر بهترین دکتر شهر !
یونگی هیونگ تایید کرد:
_دقیقا...جونگکوک من یه دکتر خوب سراغ دارم حتما یه نوبت ویزیت میگیرم که بریم باشه؟
جونگکوک سر تکون داد:
_اهوم خوبه..
جیمین هیونگ اومد سمتم و دستامو گرفت و زل زد تو چشمام:
_اخه توت فرنگی تو خودت کوچولوی ما محسوب میشی اونوقت الان.....؟اخخخ اکلیلی شدم بخدا..
خندیدم:
_اینم بیبی توت فرنگیه..
خندید ولی خندش تلخ بود..
یهو رفت سمت جونگکوکو شروع کرد زدن تو بازوش:
_تو حواست کجا بود هاااااااا؟نتونستی خودتو کنترل کنیییی هاااا؟مردک روانییییی..
جونگکوک دنبال راه ازادی بود:
_واااا به من چهههههه خودش گفت بریز تومممممم منو چرا میزنی...
از خجالت جیغم رفت هوا:
_هیییییی جونگکوککککک..
یونگی هیونگ اومد جفتم:
_بزار دهن همو سرویس کنن بهتره ما قاطی نشیم...
خندیدمو سر تکون دادم:
_هیونگ..شکلات داغ میخوام..:)
خودمو کیوت کردم:
_چرا که نه..بیا ما بریم..
دست یونگی هیونگو گرفتمو رفتم..
اون دوتاهم که گیر بودن..
رفتیم تو اشپرخونه..همچنان صدای غرزدنای جیمین هیونگو جونگکوک میومد  ماهم این پایین میخندیدیم..

بوی شکلات مستم میکرد..
اروم با خودم زمزمه کردم:
_جوجه ی من لطفا هرچی من دوست دارمو توعم دوست داشته باش بهتره باهم کنار بیایم باشه؟..افرین!
لیوانم جلوم قرار گرفت:
_با کی حرف میزدی تو؟
خندیدم و با خجالت گفتم:
_با جوجم...
یونگی هیونگ خندید:
_به نظر من که خوشبحالش که یکی مثل تورو داره...
خندیدمو یکم از شکلاتو خوردم:
_یااا هیونگ خجالتم نده..
با صدای اون دوتا مکالممو تموم..جیمین هیونگ اومدو نشست رو صندلی:
_تو چطورر با این دیوونه ی زنجیره ای سر میکنییی؟؟
جونگکوکم اومدو نشست...نفس نفس میزد:
_این دیوونستتتت چطور باهاش سر میکنی؟؟
منو یونگی هیونگ زدیم زیر خنده که صدای جیغ و داد وحشتناکی توی عمارت پیچید:
_اهای پسره ی هرزههههههه کجایییییی؟
هممون از جامون بلند شدیمو رفتیم سمت صدا...
با دیدن میسو با قیافه ی داغون و درست مثل ادمای روانی سریع خودمو پشت جونگکوک قایم کردم...




_________________________________________
پارت جدید*
و اینگونه است اتک اخرشبی🙂
وت و کامنت یادتون نره:》
بوی بهتونㅠ~ㅠ

for me...Where stories live. Discover now