part57.

2.6K 287 31
                                    

*تهیونگ..

اروم از روی جونگکوک بلند شدم..و دستامو باز کردم:
_بیا تو بغلم پسرم..چیشده؟
با اون لباس خواب کیوتش چشماشو میمالیدو میومد سمتم...
از تخت اومد بالاو خودشو انداخت تو بغلمو مثل یه بچه خرگوش خودشو جمع کرد..
محکم تو بغلم فشارش دادم:
_چیشده نفس پاپا؟
صداش خواب الود بود:
_خواب دیدم پاپا..
سرشو بوسیدم:
_اشکال نداره پسرم تموم شد..حالا خواب چی دیدی جوجه؟
با لحن بچگونه گفت:
_خواب دیدم جیون دوسم نداره..
خندم گرفت..
به جونگکوک نگاه کردم که زل زده بود بهمون..یهو سیخ نشست:
_چی گفت این؟
بیشتر خندیدم:
_هیچی نگفت...پسره خودته دیگه..!!
نفس عمیقی کشیدو خندش گرفت:
_عجببب..فکر کنم توله ی هیونگات دل توله ی مارو از الان برده..البته که مگه کشکه پسرم حالا حالاها باید عصای دست باباش باشه!
ابرویی بالا انداختم:
_دیگه چی؟!
خودشو کشید سمتمو سرمو بوسید:
_دیگه هیچی!
تهجونگو از بغلم دراوردو انداخت رو خودش:
_بیا ببینم فسقل من..
تهجونگ یهو زل زد بهمو بعد دستشو کشید رو گردنم:
_پاپاااا..گردنت بنفش شدههههه!؟
یهو خودمو جمع و جور کردمو به جونگکوک چشم غره رفتم:
_پسرم پشه نیش زده..اره پشه بوده..
تهجونگ سری تکون داد که جونگکوک خندید:
_تهیونگ جان بیشتر شبیه نیش خرمگسه که..
همین کافی بود تا صدای خندم اتاقو پر کنه:
_دیگه خرمگس یا هرچی اون کارشو کرده!
در باز بودو جیمین و یونگی رو دیدم که توی چهارچوب در ایستادن:
_صبح بخیر خانواده ی خوشبخت..
هرسه تامون صبح بخیر گفتیم..که تهجونگ گفت:
_عه...عمو جیمی جون تو هم خرمگس نیش زده؟
هیونگام که خبر نداشتن جریان چیه مثل ادمای گیج به همدیگه نگاه کردن که بهش گفتم:
_اره خوشگلم عمو جیمی هم دیشب خرمگس نیش زده..
اوناهم جریانو گرفتنو زدن زیر خنده..
جیون کوچولو خودشو چسبوند به پای جیمین:
_پاپا جیمی صبح شده؟؟
جیمین هیونگ جیونو بغل کرد:
_صبح شده پسرکم..
جیون تهجونگو دید:
_تهجونگاااا..
از بغل جیمین هیونگ پرید بیرونو دوید سمت تهجونگ:
_تهجونگا بیا بریم مسواک بزنیم..
تهجونگ ذوق زده دست جیونو گرفتو باهم دویدن رفتن بیرون..
یونگی سرشو خاروند:
_این چی بود دیگه؟
جونگکوک پرید بهش:
_هیچی اون پسر بیبی فِیست..دل پسر جنتلمن منو برده!
جیمین هیونگ ذوق زده گفت:
_اییی خداا پسرای نمکدونم..
یونگی روشو کرد اونور:
_از خداتم باشه جناب جئون..سرم دردههه..
بعدم رفت..
جیمین هیونگ به حال یونگی هیونگ میخندید:
_دیشب زیاده روی کرده..
جونگکوک با خنده گفت:
_اوف چجورممم..کاشکی ازش فیلم میگرفتم..
جیمین هیونگ خنده کنان رفت دنبال یونگی جون..
خواستم از تخت برم پایین که از پشت منو کشیدو پرت شدم تو بغلش:
_دور شما بگردم عشقم..دیشب خوش گذشت؟
لبخندی زدم:
_اره نفسم خیلی..
لبامو چندبار پی در پی بوسید:
_مرسی که اینقدر خوشگلی!
لبخندی زدم و صورتشو نوازش کردم....

........

لیوان شیرو دادم دست تهجونگ:
_بگیر پسرم..
زیرلب مرسی گفتو لیوانو سر کشید..
از جام بلند شدم و کمک جیمین هیونگ ظرفارو جمع کردم..
که یهو یکی از بادیگاردا اومد:
_ببخشید جناب جئون یه خانم اومدن با شما و جناب تهیونگ کار دارن..
جمع ساکت شدو من و جونگکوک به همدیگه نگاه کردیم..
بعدم جونگکوک از جاش بلند شدو دستمو گرفتو باهم رفتیم بیرون..
با دیدن میسو چشمامون چهارتا شد...
بعد از پنج سال دیده بودیمش..
لبخندی زدو سلام کرد:
_سلام..
من و جونگکوک همزمان گفتیم:
_سلام..
جونگکوک گفت:
_چطوری...بعد این چندسال چیشده راهت به اینجا باز شده؟.
پوزخندی زد:
_چقدر تو و تهیونگ به هم میاین..زندگیتون خوبه؟
جونگکوک دستشو پشت کمرم گذاشت و نگام کرد:
_خوبه...عالیه زندگیموم..
سرک میکشید که وضعیت خونه و زندگی رو ببینه...
همون لحظه تهجونگ دوید اومد پیشم:
_بابا...عمو یونگی.....
تهجونگ با دیدن میسو که براش یه زن غریبه بود سکوت کردو پشتم قایم شد..
که میسو خندید:
_الهیییی...پسرته جونگکوک؟
جونگکوک خم شدو تهجونگو بلند کردو گرفت تو بغلش:
_اره..پسر من و تهیونگه..
خندش یکم جمع شد:
_اها..خیلی خوشگله..
چیزی نگفتیم که گفت:
_نترسینا...کاری به زندگی رویاییتون ندارم...فقط اومدم ببینم چیکارا میکنین..درست مثل یه مهمون..
جونگکوک با لحن یکم عصبی  گفت:
_نیاز نبود...
که سریع گفتم:
_خیلی خوش اومدی..
نفرتو از چشماش میخوندم..قدم برداشت سمتمو دستمو محکم گرفت تو دستای مثل یخشو به حلقه ی توی دستم نگاه کرد:
_جونگکوک خیلی خوش سلیقه ای..!
دستمو ول کردو رفت سراغ تهجونگ که از درون ترسیدم..
خواست دست به صورت تهجونگ بزنه که تهجونگ خودشو کشید عقبو سرشو تو گردن جونگکوک قایم کرد..
دستشو انداخت و پوزخندی زد:
_پسرت به خوشگلی توعه ولی اخلاقش و ترسو بودنش به تهیونگ رفته..مهم نیس..
سرمو انداختم پایین ولی اینبار بغض نکردم چون مهم نبود برام..
جونگکوک اخمی کرد:
_به تو مربوط نیست..پسرم زیبایی باطنشو از تهیونگ به ارث برده که خیلی عالیه..بی زحمت برو..نیازی به دیدنت نداریم..
زل زد به چشمای جونگکوکو بعدم رفت عقب:
_دارم میرم امریکا...بای تا ابد..
جونگکوک خندید:
_چه عالی..برو!
من هیچ حرفی به زبون نمیاوردم..
دستشو گذاشت رو شونم:
_خداحافظ جئون ته!
فقط میدونم رفت..
جونگکوک تهجونگو بوسیدو گذاشتش زمین..
تهجونگم نگاهی بهم انداختو اروم رفت پیش هیونگام و جیون..
جونگکوک اومد سمتمو صورتمو نوازش کرد:
_دیگه واقعا راحت شدیم..هوم؟
بعد رفتن میسو اون جو سنگین اطرافم فروکش کردو نفس راحتی کشیدم:
_اهوم...دیگه تموم..
بوسه ای روی لبام زدو بغلم کرد:
_دوست دارم..
لبخندی زدمو منم بغلش کردم:
_منم دوست دارم..
یونگی و جیمین هیونگ و بچه ها اومدن:
_ای بابا جونگکوک ایناها پسرت داره مرد میشه شما دوتا هنوز دوتا قناری عاشقین..
از همدیگه جدا شدیمو خندیدم..که جونگکوک هم خندید:
_ما هنوز جوونیم مگه چیه..!؟
یونگی جمع کرد بحثو:
_خب تا اهم اهمی چیزی جلو بچه ها رخ نداده ما میخوایم بریم لب ساحللللللللل یوهوووو شیطونای من بریم سوار ماشین شیم...جیمین شی عشقم بیا..
بچه ها جیغ میزدن از خوشحالی دویدن بیرون..
جیمین با تاسف سر تکون داد:
_بیاین..بیاین بریم تا یونگی و بچه ها همه جارو صاف نکردن..
بخاطر دیدن میسو و زخم زبوناش یکم حالم گرفته بود:
_من...نمیام..یکم سرم درده..
جونگکوک نزدیک گوشم نجوا کرد:
_عشقم..میدونم بخاطر میسو یکم جاخوردی‌‌..ولی بیا بریم..هم تهجونگ خوشحال میشه هم من و تو یکم میریم جایی که اولین بار به همدیگه اعتراف کردیم..
با جمله ی اخرش انگار دلم رضایت داد:
_باشه...بریم!
پس سه تایی رفتیمو سوار ماشین یونگی هیونگ شدیم..
تهجونگ نشست روی پای منو جیونم نشست رو پای جیمین هیونگ..
تا خوده ساحل پسرا برامون شعر میخوندنو مسخره بازی میکردن..
به کل تمام تلخی چند دقیقه پیش رو یادم رفت بود...
.........
توی یه دستم کفشام بودو توی اون یکی دستم دست جونگکوک..
با پای برهنه روی شن و ماسه های خنک ساحل قدم میزدیم..
نفس عمیقی کشیدمو هوای تمیز و خنک رو به ریه هام کشیدم..
سنگینی نگاه جونگکوک رو روی خودم حس میکردم..یواش سرمو چرخوندم سمتشو نگاش کردم..که لبخندی زد:
_انگار همین چندسال پیش بود که تو بدجور رفته بودی تو دلم ولی یه پسر تخس و غمگین بودی!
از حرکت ایستادمو خودمو بهش نزدیک کردم:
_ولی الان خیلی عاشقتم..هوم؟
دستش یه طرف صورتم قرار گرفتو لمس کرد:
_اگه عاشقم نبودی که اون فسقلی که داره ازادانه میدوعه اینجا نبود!
نگاهمو به سمت تهجونگ که خیلی دور بود ازم دادم:
_اره واقعا...
دستاشو از هم باز کرد:
_نمیای بغلم عمرم؟
لبخندی زدمو خودمو سپردم به بغلش..
شاید درست گفتن که پایان هرسختی خوشیه..
اشنایی من و جونگکوک خیلی سخت غیرقابل تحمل بود...ولی حالا قابل تحمل ترین چیزیه که تو زندگیم هست..
ازم خواست هرکی بهم بدی کردو ببخشم و همین کارم‌کردم..
خودشو...پدرمو...پدرشو...مادرشو...میسو..عموشو..و هرکی که دلمو شکوند بخشیدم..
الان...اون روزامو به چشم یه خاطره..یا درس عبرت نگاه میکنم..
اروم از بغلش دل کندم..
دستمو دوباره محکم گرفتو رفتیم سمت بچه ها..

*جیمین..

روی تیکه چوبی نشسته بودیم..
یونگی با بچه ها حرف میزدو منم به موج ملایم اب چشم دوخته بودم..
یونگی میخندید یهو صدای خندش قطع شدو انگشتاشو بین انگشتام قفل کرد:
_فرشته ی من...به کجا خیره ای؟
چشمامو دوختم بهش:
_به موج نگاه میکردم..
دستمو بوسید و سرمو گذاشت روی شونش..
یاد گذشته افتادم:
_یونگییی..
با عشق جوابمو داد:
_جان دلم..؟!
لبخندی زدم:
_یادته اون شب که اشتباهی بجای اب شیشه مشروبو سرکشیده بودم؟!
یونگی خندید:
_اوه اوه..غیرممکنه یادم بره..یهو اومدی تو!
نگاش کردم:
_یونگیا...هیچوقت ادامشو بهم نگفتی...که چیشد؟
سرشو انداخت پایینو نیشخندی زد:
_الان بهت میگم...اومدی خودتو انداختی روم..گفتی اهای مین یونگی...من عاشقتم...بدجور عاشقتم..بعدشم لبامو بوسیدی اونم چجورممم..
دستمو گذاشتم روی چشمام:
_واوووو!!
خندیدیم..
از قشنگ ترین اتفاقات زندگیم اشنایی با یونگی و عاشقش شدن بود..
توی اون عمارته مثل قفس و بی روح دل بستم به پسری که نمیشناختمش..
دوسال با عشقش پنهونی زندگی کردم..تا کل انگیزمو جمع کردمو به زبون اوردمش..که خداروشکر میکنم بابتش‌.!!.





_________________________________________
پارت جدید*
وت و کامنت یادتون نره!
چون درخواست اینکه از اینده ی تهجونگ و جیونم بزارم زیاد بود پارت پایانی از این دوتا پسرمون هست..
مرسی که حمایت میکنین..
بوک بعدی هم بی نظیره..!!)

for me...Where stories live. Discover now