part25.

3.9K 455 17
                                    

تهیونگ*

روی تختم نشسته بودمو به همه چی فکر میکردم..
از اولین روزی که جونگکوک رو دیدم تا همین چندساعت پیش که بازم مقابلم قرار گرفت..
بی حال به روبروم خیره بودم..
حالم از خودم بهم میخورد..
هیچ دلیلی برای زندگی نداشتم..
هیچ هدفی نداشتم..
از روی تخت بلند شدم قدمای بی جونمو به سمت در برداشتم..
که صدای باز شدن در عمارت به گوشم رسید..
سرجام میخکوب شدمو از حرکت پشیمون..!
با شنیدن صدای زن جوانی کنار جونگکوک دهنم باز موند..
از روی لباس چنگی به قلبم زدم..
از اعماق وجودم نفس کشیدم..
سرمو چسبوندم به در تا مکالمشونو بشنوم..
خیلی راحت بهش میگفت کوکی..
طاقتم داشت تموم میشد ولی جلوی خودمو گرفته بودم..
همون دختر سوالی پرسید:
_تنها زندگی میکنی؟..
دلم به این خوش بود که جونگکوک اسمی از من ببره...
ولی جوابش قلبمو تاریک کرد:
_اره!
دست خودم نبود...میخواستم بفهمه من باهاش زندگی میکنم..
دسته ی درو فشار دادمو رفتم بیرون..قدرتمو جمع کردم:
_نه تنها نیست..!
با انعکاس صدام توی فضای عمارت جفتشون برگشتن سمتم..
جونگکوک اخم ریزی کردو سرشو انداخت پایین..
دختره رفتو ایستاد مقابل جونگکوک با لحن متعجبی حرف زد:
_کوک..این کیه؟!
جونگکوک دختره رو زد کنار:
_بعدا باهات حرف میزنم!
دختره عقب نکشید و دستشو گذاشت روی سینه ی جونگکوک:
_همین الان بگو!؟
نمیخواستم کسی نزدیکش بشه..
از بازوش گرفتمشو کشیدمش عقب:
_ببخشید میشه تشریفتونو ببرین؟
پوزخندی زدو دست به کمر سرتاپامو نگاه کرد:
_هه...تو کی باشی که به من دستور بدی؟
سکوت نکردمو سعی کردم حرفی برای زدن داشته باشم...ولی واقعا من کی بودم؟هیچکس یه برده ی جنسی برای جونگکوک احتمالا..
جونگکوک نیم نگاهی بهم انداخت رفت سمت دختره:
_میسو..فعلا برو من بعدا برات توضیح میدم!
پس اسمش میسو بود!
چنگی به کت کوتاه کرمی رنگش زدو با نگاه عصبی  عمارتو ترک کرد..
جونگکوک لبخند ملیحی زد:
_حسودیت شد؟
بغض گوشه ی گلوم لونه کرده بود..ولی نخواستم ضعیف بودنمو نشون بدم:
_جئون جونگکوک من به هیچکس حسودی نمیکنم..من فقط خواستم دروغ نگی!همین.
از بغلم رد شد:
_تو گفتی منم باورم شد.
حرصی شدمو تُن صدامو بردم بالا:
_اه خستم کردی..از دست تو و کارات روز خوش ندارم اخ خدایا چرا باید تو سرنوشتم این باشه...
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید..
نگاهم به نگاهش گره خورد همون لبخند لبخند تلخی زد:
_من که از تو معذرت خواهی کردم...من باهات مهربونی کردم..من که حواسم همش پیش توعه..من که بخاطر تو جلوی پدر و مادرمم ایستادم..دیگه چی میخوای؟
بغضمو قورت دادم:
_هیچی با معذرت خواهی درست نمیشه...تنی که دست خورده شده با معذرت خواهی پاک نمیشه..مهربونی که قبلش خشم بوده به درد من نمیخوره..من ازادی میخوام..زندگی میخوام..چرا متوجه نیستی من چه به درد تو میخورم..استفادتو که کردی..زندگیمم سیاه کردی حالا بزار برم..
اخم روی صورتش پدیدار شد:
_خیلی خب....ولی شرط داره!
قلبم به تپش افتاد..که شرطشو گفت:
_برای یه مدت نقش کسی رو بازی کن که عاشقمه...و....عاشقشم!
جاخوردم..
محکم زدن قلبم به سینمو حس میکردم..
یه پیشنهاد تلخ...و شروع یه بازی دیگه!
_قبول میکنی؟
سرمو انداختم پایین:
_م..میشه فکرامو بکنم؟
عصبی خندید:
_نکنه فکر کردی ازت خواستم قرار بزاریم؟گفتم یه نقش سادست..هستی یا نه؟
ولی تنها راه نجاتم بود...
منم سر سادگیم قبول کردم:
_ق..قبوله!
سری تکون داد:
_خوبه..عصر لباسای خوب بپوش باهام میای شرکت..
چیزی نگفتم..
اون بازم داره ازم سواستفاده میکنه..
نزدیک در اتاقش بود که گفتم:
_دلیل اینکارات چیه؟:)
سرد و بی روح نگام کرد:
_شاید تنها راه نزدیک شدن بهت..
بعدم رفت توی اتاقو درو کوبید بهم..
این حرفش دقیقا چه معنایی داشت..
اروم قدم برداشتمو پله هارو یکی یکی رفتم بالا...
رفتم توی اتاقمو خودمو روی تختم رها کردم..
یعنی چی....
یعنی ادعای عاشقی الکی..
یعنی اغوش الکی..
یعنی بوسه ی الکی..
یعنی نگاه الکی..
یعنی لمس الکی..
و هزار چیز دیگه...
نفس عمیقی کشیدمو با خودم زمزمه کردم از پسش برمیای تهیونگ..این یه آزمونه...سربلند ازش بیرون بیا..
یالا پسر..!
قوی باش...
الان که این حرفارو باید یکی بهم میزد..خودم به خودم میگفتم!
حتی جیمین و یونگی هیونگم سراغمو نگرفته بودن..
از خانوادمم هیچ توقعی نداشتم..
چه بسا مادرمم خواستش این بود که من نباشم!
پلکی زدمو باعث شد پرده ی اشک روی چشمام کنار بره!
تهیونگ...الکی عاشقی کن...به همه نشون بده مثلا اون همه ی قلبته و بدونش نمیتونی..به همه نشون بده مثلا بدون چشماش زندگی برات معنایی نداره..
به همه نشون بده مثلا نفست بدون اون بالا نمیاد!
تیک تاک ساعت روی دیوار دارک اتاق گذر زمان رو نشون میداد..
از فکر زیاد حتی یادم رفت چیزی بخورم..
ساعت عصر امروز رو نشون میداد..
از روی تختم بلند شدمو یه دوش سبک گرفتم..
در کمدو باز کردم..ترجیح دادم جذاب به نظر برسم..
یه پیرهن سفید پوشیدمو دکمه هاشو بستم..یه شلوار جذب مشکی و یه کمربند مشکی با سگک طلایی و یه کراوات مشکی..
موهامو حالت دار کردم..
توی اینه قدی به خودم نگاه میکردن..
واقعا در کنار جونگکوک که صدبرابر از من بهتر بود میدرخشیدم..امیدوارم خوشش بیاد..منظر جونگکوک موندم تا بیاد و بگه بریم..
نیم ساعت مثل برق و باد گذشت و در اتاقم باز شدو منم همزمان از جام پریدم..
خیره به استایلم گفت:
_بریم..
سری تکون دادمو سریع باهاش همراهی کردم..
همینطور که شونه به شونه ی هم از پله ها پایین میرفتیم خیلی اروم نزدیک گوشم گفت:
_به محض خارج شدن از عمارت..تو عشق منی و به محض برگشتمون به عمارت تو تهیونگ سابقی...فهمیدی؟
جوابم مصادف شد با خروجمون از در ساختمون عمارت:
_فهمیدم.!
سوار ماشین شدیمو کل راه برام توضیح میداد که دست از پا خطا نکنم..
منم هرلحظه پی میبردم جونگکوک هنوز هم ادم خوبی نیست و من و اون بازیگر یه فیلم درام هستیم..
از ماشین پیاده شدیم..جفتم ایستادو دستشو گرفت مقابلم که نگاهی بهش انداختم:
_دستتو بده میگم!
اهانی زیر لب گفتمو دست یخ زدمو گذاشتم تو دست گرمش..
گذاشتن دستام تو دستاش یعنی کلید خوردن قسمت اول سریال...
سعی کردم بین حجم سنگین نگاه کارمندا سرمو بالا بگیرم..
چشمم خورد به میسو که یه تیپ خیلییییی باز و مجلسی زده بود که دل هر مردی رو به راحتی میتونست ببره یه لباس کوتاهه جذبه قرمز آلبالویی و موهای موج دار بلند و کفشای پاشنه بلند و ارایش فوق سنگین..
روی یه میز خم شده بودو برجستگی های بدنشو مثلا با توضیح برگه ای برای کارمندا به نمایش میگذاشت..
با فشاری که هرلحظه جونگکوک به دستم وارد میکرد عصبانیتشو درک میکردم..
جونگکوک خیلی با اراده و قوی حرف زد:
_عصر بخیر..
یهو میسو سیخ ایستادو با دیدن جونگکوک با عشوه اومد سمتمون..
و با دیدن من لبخندش محو شد..چشمش خورد به دستای گره خوردمون و پوزخند عصبی زدو دستاش مشت شد..
خوشحال بودم از عصبی بودنش..
ولی کم نیاورد:
_اوه کوکی تو یه جنتلمن به تمام معنایی بفرماید توی اتاقتون رئیس البته بدون این..
به من اشاره کرد..
دلخور شدمو دوست داشتم صحنه رو ترک کنم ولی یادم افتاد به حرف جونگکوک و گفتم:
_من و جونگکوک همیشه باهمیم..یادت که نرفته من و اون باهم زندگی میکنیم..
سرمو بردم نزدیک گوششو اروم گفتم:
_راستی تازشم من و اون شبا روی یه تخت میخوابیمو....
لبخند زدمو در ادامه ی حرفم گفتم:
_روز خوش!
جونگکوک از چشماش معلوم بود از حرفام لذت برده..
میسو با نفرت بهم نگاه میکردو فکش قفل شده بود..
جونگکوک با همون خشکی و سردی دستور داد:
_دوتا قهوه تا چند دقیقه ی دیگه تو اتاقم باشه..
بعدم منتظر جواب نموندو منو کشوند سمت اتاق...

________________________________________
پارت جدید*
ووت و کامنت یادتون نره لاوام♡
فیکو با دوستاتون به اشتراک بزارید>
انرژی های خوب،خوب یادتون نره♡
لاوتون دارم~-~

for me...Where stories live. Discover now