*جونگکوک..
تیشرتمو دراوردمو گذاشتم یه گوشه...
چراغارو بخاطر تهجونگ خاموش کردیم چون اقاکوچولوی محترم حاضر نیست شبا تو جاهای روشن بخوابه..
اتاق فقط با نوری که از بیرون به اتاق میتابید روشن شده بود...
تهیونگم تهجونگو توی بغلش گرفته بودو میخوابوندش..
تقریبا نیم ساعتی بود که تهیونگ در حال خوابوندش بودو اونم لج کرده بود..
با لبخند به جفتشون نگاه میکردم..
تهیونگ با عشق ازش نگهداری میکرد..
خوشحال بودم که جفتشون کنارمن..
نشستم رو تختو به تهیونگی که اتاقو متر میکرد تا تهجونگو بخوابونه نگاه میکردم..
اینقدر براش وقت و حوصله میزاشت که حس میکردم اون یه فرشته ی بی باله که از اسمونا اومده تا به بهترین شکل تهجونگو بزرگ کنه...
اصلا به این فکر نمیکرد که وجود تهجونگ توی شکمش ممکن بود بکشش و انگار هیچی نشده...
گذشته رو فراموش کرده بودو فقط برای من و تهجونگ وقت میزاشت..
اروم از روی تخت بلند شدمو رفتم سمتش..یواش و اروم جوری که تهجونگو از خواب خرگوشیش بیدار نکنه گفتم:
_عشقم...بده من تو برو استراحت کن!
تهیونگ که انگار واقعا دیگه نای ایستادن نداشت..تهجونگو با احتیاط گذاشت توی بغلم:
_ببخشید جونگکوک..کمرم درد گرفت..
یکم سرمو بردم جلو و پیشونیشو بوسیدم:
_فدای سرت زندگیم برو من میخوابونمش..
تهجونگ تو بغلم اندازه ی جوجه بود..برخورد دست کوچولوش با پوست بدنم دیوونه کننده بودو قند تو دلم اب میشد..
چشمای گردشو باز کردو نگام میکرد..
چشماش خمار بودو پلکاش روی هم میرفت..
اروم بین دستام پاهاشو تکون میداد..
اونقدر شیرین بود برام که حاضر بودم جونمو براش بدم..
بعضی وقتا با نگاه کردن بهش با خودم میگفتم چطور دلم میومد که بخوام همچین موجود ریز و ظریف و خوشگلی رو از بین ببرم...
بچه ای که با عشق زیاد تهیونگ قلبش میتپید مطمعنا یکی از خوشبخت ترین بچه هاست..
دقیقا مثل منی که از یجایی به بعد قلبم فقط به عشق تهیونگ میتپید..
به خودم اومدم دیدم تهجونگ غرق خوابه و لبای صورتیش مثل ماهی از هم بازه..
پشت دست مثل برفشو بوسیدم..
برگشتم که به تهیونگ بگم تهجونگ خوابه ولی دیدم تهیونگ خودشم مثل بچه ها خوابش برده و توی خودش جمع شده..
اروم از اتاق رفتم بیرون..و رفتم تو اتاق تهجونگ..
بهتر بود عادت کنه توی اتاق خودش بخوابه..
یواش گذاشتمش تو تختشو پتوی نرم و ابریشمیشو روش کشیدم..
سرشو خیلی سطحی بوسیدمو از اتاق زدم بیرون..
روی تخت دراز کشیدم که تهیونگ بیدار شد:
_چیشده...تهجونگ کو؟خوابید؟
دستشو کشیدمو محکم تو بغل گرفتمش:
_اره عشقم خوابید گذاشتمش تو تختش..
چشماشو بست:
_اها...خوبه!
تهیونگ اینقدر چسبیده بود بهم که لباش روی سینم قرار گرفته بود...
دستامو محکم دورش حلقه کردم..
عطر موهاشو به ریه هام کشیدمو مستم کرد..
چشمامو بستم تا با خیال راحت بخوابم...با احساس سرما چشمام باز شد...
خواستم پتو رو بکشم رو خودم دیدم تهیونگ تو بغلم نیست..
سیخ نشستم رو تختو اطرافمو گیج نگاه کردم..
دیدم تو تاریکی عمارت چراغ اتاق تهجونگ روشنه..
از تخت رفتم پایینو اروم توی اتاق تهجونگو سَرَک کشیدم که دیدم تهیونگ تهجونگو گذاشته روی تشک کوچولوش ردی زمینو و نشسته بالا سرش و عروسکاشو توی هوا تکون میده...تهجونگم به شیرینی قند برای تهیونگ میخنده..اولین بار بود خنده های تهجونگو میدیدم کلی تو دلم قربون صدقش رفت..
تهیونگ باهاش کیوت حرف میزد:
_پسرم..بازیت گرفته نصف شبی هوم؟..فدای اون خنده هات..دورت بگردم من...
عروسک خرگوشی رو توی هوا براش تکون میدادو تهجونگم با ذوق دست و پا میزد..تهیونگم باهاش میخندید:
_واااایییی تو خودت عروسک منیی..ارومتر خوشگل پاپا الانه که بابا جونگکوکو بیدار کنی..فسقلی تو خوابت نمیاد؟
تهجونگ با لبخندای لثه ایش برای پاپا تهیونگش دلبری میکردو اونم نه نمیتونست بهش بگه:
_هنوزم بازی کنیم؟..مگه من میتونم به تو نه بگم شیرین عسلم..
دور تا دور تهیونگ وتهجونگ اسباب بازی بود..
دلم طاقت نیاوردو رفتم داخل..صدام بم شده بود:
_میبینم که دوتا جیگر من این موقع شب بیدارن..
تهیونگ شوکه نگام کرد:
_وای بیدارت کردیممم؟ببخشیددد..
تهیونگ لباس تهجونگو صاف کرد:
_عشقم بابایی رو بیدار کردیم..
اروم رفتم پشت سر تهیونگو خم شدمو گردنشو محکم و عمیق مکیدم..که اخی گفت و خندید:
_جونگکوککک...
نشستمو تهیونگو گذاشتم تو بغلم..تهجونگ محو ما شده بود..
زیر گوش تهیونگ گفتم:
_نگاش کن شیطون بلا چجور نگامون میکنه..
تهیونگ دستشو گذاشت تو دستم:
_پسر توعه دیگه..
تهیونگ خمیازه ای کشید:
_وروجک نمیخوای بخوابی؟
نگران تهیونگ بودم که زیادی خسته بود..ولی به روی خودش نمیاورد..
گفتم:
_خب خب...یکی یدونه ی بابا باید بخوابه..!!
تهیونگ از روی پام بلند شد:
_جونگکوک بهتره ببریمش پیش خودمون وگرنه این مارو خواب میکنه و خودش نمیخوابه..
خندیدمو باشه ای گفتم..
زندگیمون اونقدر با وجود تهجونگ و برگشتن تهیونگ به زندگی شیرین شده بود که حد و مرز نداشت..
فقط میخواستم تهیونگ وتهجونگ تو بهترین شرایط باشن و لبخند از لباشون پاک نشه..
تهیونگ برای تهجونگ شیر زدو منم بغلش کردم..
چراغارو خاموش کردیمو رفتیم تو اتاق خودمون..
تهجونگو گذاشتم وسط تختو منم جفتش خوابیدم..
تهیونگ اومدو اونطرف تهجونگ خوابید..
اروم بهش شیر میدادو موهاشو نوازش میکرد..
منم محو صورت بی نقص و سفید رنگ تهجونگ بودم..
انگشتمو محکم بین دستش گرفته بود جوری که انگار قرار بود فرار کنم..
چشمام کم کم روی هم میرفت..
چند دقیقه بعد خوابش برد..
شیشه شیرو گذاشت یه گوشه و روی هر سه تامونو با یه پتو گرفت:
_شبت بخیر عشقم..
لبخندی زدم:
_شب توعم بخیر زندگیم...راستی..میشه موهامو نوازش کنی تا منم بخوابم؟!
بیصدا خندیدو دستشو لای موهام برد..
اینقدر غرق ارامش بود که خوابم برد...*یونگی...
با صدای گریه ی ارومی از خواب پاشدم..دیدم جیمین همونطور که کنار جیون دراز کشیده بودو سر جیونو اروم نوازش میکرد گریه ام میکرد..
بلند شدمو نشستم که فوری اشکاشو پاک کرد و خواست تظاهر کنه که هیچ اتفاقی نیوفتاده..
زوم کردم روش:
_چیشده عشقم؟چرا داری گریه میکنی؟
چشمش پیش جیون بود:
_یونگی...دلم براش میسوزه...جیون همش چند روزه به دنیا اومده اونوقت نه مادری...نه پدری...بزرگ شد چی میخوایم بهش بگیم هوم؟..
دستمو دراز کردمو صورت خیس از اشک جیمینو نوازش کردم:
_عزیزم...قول میدم بهت از صدتا مادر بیشتر براش مادری کنی و از صدتا پدر بیشتر...قول میدم بهت مثل بچه ی خودم باهاش رفتار کنم..باهاش بازی کنم ببرمش پارک براش اسباب بازی بخرم..توعم که میدونم عاشق جیونی..مگه نه؟
انگار اروم گرفتو سر تکون داد:
_اهوم...من عاشق این کوچولوعم..
لبخندی زدم:
_پس دیگه حله..دقیقا همون احساسی که تهیونگ و جونگکوک به تهجونگ دارن من و توهم به جیون داریم و خواهیم داشت..
نفس عمیقی کشید..
جیون تکون ریزی خورد که اروم دراز کشیدمو جیمین دراز کشید:
_بهتره بخوابیم تا بیدار نشده..
جیمین سری تکون دادو خوابید...
دست جیمینو گرفتمو چشمامو بستم.._________________________________________
پارت جدید*
وت و کامنت یادتون نره:))
ببخشید اگه کم بود ولی شب حتما براتون یه پارت دیگه آپ میکنم:)))
بوس بوس^^
YOU ARE READING
for me...
Romancefor me.. "در ازای دریافت مبلغ مورد نظر حضانت فرزند اول شما به جئون جونگکوک داده میشود" کاپل:کوکوی، یونمین. وضعیت:کامل شده... روزهای آپ: روز های زوج