part22.

3.9K 474 44
                                    


جیمین...

دستمو دورش حلقه کرده بودم..عطر تنش مستم کرده بود..
چند ساعتی میشد بیدار بودم ولی بخاطر اینکه یونگی رو غرق خواب تماشا کنم از تخت بیرون نرفتم..
سرمو برده بودم تو گردنش..
برای خودم و قلبم خوشحال بودم که عاشقش شدم..
اون بی نهایت زیبا و خاص بود..
خودمو یکم کشیدم پایین ترو بوسه ای روی قلبش زدم:
_یونگییی..نمیخوای بیدار شی؟
پاشو گذاشت روی پاهامو منو به خودش چسبوند:
_خیلی وقته بیدارم..فقط خواستم تو بغلت باشم..
مثل برق خودمو از بغلش کشیدم بیرونو نشستم رو تخت:
_واقعا کههههه..
روی کمر خوابیدو با چشمای پف کرده خندید:
_خب چیه تو که همینطوری بغلم نمیکنی لاقل تو خواب تو بغلت باشم..
رفتمو نشستم رو شکمش با کیوتیه تمام گفتم:
_یونگییییی!!^^
دستاشو تو دستام قفل کرد:
_باز خودشو لوس کرددد.. جوونم؟
چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم...خم شدم روشو با یه کوچولو تردید لباشو کوتاه بوسیدم و به سرعت جت گفتم:
_دوست دارم!
بعدم سریع از روش بلند شدمو رفتم تو دستشوییو درو محکم بستمو قفل کردم
محکم در میزد:
_درو باز کن ببینمممممم نشنیدم چی گفتییی!!؟
به در تکیه دادم:
_من یبار یه چیزیو میگم جناب مین مین!
بازم به در کوبید:
_پسره ی سرتق درو باز کن کاری ندارم باهات!
خندیدم:
_چرا گربه ها یهو اول صبح وحشی میشن.
غر زد:
_من گربه نیستممممم...زود حرفتو تکرار کن..زوددد!
از خنده دلم درد گرفته بود:
_گفتم جناب مین یونگی من تورو دوست دارمممم!
یهو صدای یونگی اومد:
_اخخخخخ قلبممممم..
حس کردم یه چیزی افتاد زمین..نگران شدمو درو باز کردم دیدم یونگی رو زمین افتاده و دستش رو قلبشه..
نگران رفتم کنارش:
_یونگییی جونممممم خوبیییی چیشدددد؟
یهو بازومو گرفتو پرت شدم روش...
یه مشت زدم تو پاش:
_خیلی بدیییییی..
خندیدو محکم بغلم کرد:
_گربه ها شکارچیای خوبی ان کوچولوی من..
گازی از گردم گرفت که جیغم رفت هوا:
_ااااااخخخخخخخخخخخخخ..
از بغلش در اومدم دستمو گذاشتم روی جایی که گاز گرفت:
_یونگی کبود بشه خودم میکشمت..
رفتم جلو اینه که از پشت بغلم کرد:
_از این لوس بازیا خوشم نمیاد باید جاش کبود بشه خیلی ام خوشگل میشه!
خواستم  از بغلش در بیامو غر بزنم که لبای نرمشو بازم گذاشت روی گردنمو مک محکمی زد..
پامو کوبیدم رو انگشتای پاش که دردمون مساوی شه:
_کوچولوی دیوونهههههه..
نشست روی تخت بالشتو برداشتمو کوبیدم تو کمرش:
_کوچولوعم خودتیییییی
بعدم دویدم تو دستشوییو درو قفل کردم که به کارام برسم..
بعد مسواک زدن و رسیدن به سر و وضعم و مرتب کردن موهام از اتاق زدم بیرون..
طبق معلوم یونگی رفته بود دوش بگیره...
منم رفتم تو اشپزخونه که میز صبحونه رو حاضر کنم..
اهنگ مورد علاقمو زیر لب زمزمه میکردمو به کارام میرسیدم که گوشیم زنگ خورد..
نگاهی به مخاطب انداختم دیدم تهیونگه..ذوق زده شدمو با سرعت جواب دادم:
_دونسنگمممم!!
با شنیدن لحن و صداش حسابیییی جا خوردم:
_هیونگ...تروخدا به جونگکوک بگید بزاره من برممم!!
نگران شدم و با تردید قدم برداشتم سمت پذیرایی و با لحن بُهت زده جوابشو دادم:
_چیشده تهیونگ درست حرف بزن!؟
بعد از سوالم فقط صدای گریشو میشنیدم:
_میخوامممم هقق از اینجا برررررممم..
تک تک حرفاش با گریه بود..
نگرانش بودم خیلی نگرانش بودم باید هرچی سریع تر به یونگی اطلاع میدادمو میرفتیم عمارت این بچه حال خوبی نداره میترسم جونگکوک اذیتش کرده باشه.
بدون اینکه تماسو قطع کنم دویدم سمت پله ها و با سرعت ازشون بالا رفتم..
در اتاقو باز کردمو رفتم سمت حموم و در زدم:
_یونگیییی یونگیییییی..
صدای دوش قطع شد و بعد صدای یونگی اومد:
_جانم چیشده!؟
با صدایی که استرس توش موج میزد گفتم:
_تهیونگ...داره گریه میکنه بخدا این رفیقتو زنده نمیزارمم..
در باز شدو با حوله ای که پایین تنش رو پوشونده بود جلوم ایستاد:
_یعنی چی خب چرا داره گریه میکنه؟؟؟؟
گوشی رو گرفتم سمتش که صدای گریه ی تهیونگو شنید..
نگاهی بهم انداخت:
_خدا بخیر کنه..خیلی خب اماده شو بریم..
یادم به صبحونه افتاد:
_یونگی تو اول برو صبحونتو بخور چیدم رو میز گشنه میمونی..
انگشتش نوازش وار روی پوست صورتم کشیده شد:
_کوچولوی من میدونم نگرانی ولی توعم بیا اول یه چیزی بخور بعد قول میدم ببرمت عمارت باشه؟!
یهویی بغض کردم:
_نمیتونم یونگی..میترسم حالش بد شه دکتر گفت استرس تا یه مدت براش مثل سمه..
سرمو چسبوند به سینشو بوسه ی ارومی روی موهام زد:
_میدونم عزیزم..میدونم...سعیمو میکنم تهیونگو بیارم اینجا که جلوی چشمت باشه و خیالتم راحت باشه جونگکوکم هرچقدر بی رحم باشه ببینه حالش بده کمکش میکنه و امیدوارم چیزی نشه ولی اول یه چیزی بخور خواهش میکنم...!!
بعد حرفش امیدم بیشتر شد:
_باشه...فقط سریع لباستو بپوش..
پالتومو برداشتمو رفتم پایین نشستم پشت میز تا یونگی بیاد و  اومد..
با اصرارش چند لقمه خوردمو بعد بلند شدم:
_یونگی بریمممممم زود باش..
از جاش بلند شدو دستمو گرفت:
_بریم عزیزم بریم.
از خونه زدیم بیرونو سوار ماشین شدیم..
تو کل راه عجیببب دلشوره داشتم..
سرمو چسبونده بودم به شیشه ی بخار گرفته و به روبروم خیره بودم.
کاش همه چی مثل یه کابوس طولانی بودو حالا وقتش بود که تموم شه..!
ولی این جریان فراتر از یه کابوس طولانیه..
به عمارت جونگکوک رسیدیمو سریع از ماشین پیاده شدم..
قدمامو بلند و سریع برمیداشتم یونگی ام پشت سرم میومد..چندتا پله ی جلوی ورودی رو با سرعت رفتم بالا...در زدم..
اما کسی درو باز نکرد..
یه چیزی مثل خوره افتاد بود به جونم..
یونگی مقابلم قرار گرفت:
_مطمعنی خونه بودن؟
سری تکون دادم:
_ارهههه تهیونگ نمیتونه اون گوشی بی صاحاب رو از این عمارت کوفتی ببره بیرون..
سری تکون دادو از پله ها پایین رفت..تقریبا وسط حیاط ایستادو به پنجره ی اتاق نگاه کرد و داد زد:
_جونگکوککککک..جونگکوککککک درو باز کن منم یونگی..
بعد چندثانیه جونگکوک اومد توی تراس اتاقشو منم دویدم کنار یونگی که راحتتر ببینمش..
از چشمای قرمزش معلوم بود گریه کرده:
_چی میخواین؟
خواستم حرفی بزنم که یونگی جلومو گرفت و خودش حرف زد:
_جونگکوک اینقدر اون پسره بیچاره رو اذیت نکن حالش بد میشه اینقدر اشکشو در نیار چه مرگته تو بزار بره پیش خانوادش...
پوزخند معناداری زد:
_من که ازش معذرت خواهی کردم..اون گفت بخشیدمت..در ضمن بهشم گفتم هرچی بخوای بهت میدم خودشه که لج کرده..
یونگی اخماش رفت توهم:
_بچه نباش جئون..گناه داره بزار بره پیش پدر مادرش..برای چی میخوای بیشتر از این عذابش بدی..
این وسط فقط به مکالمه ی جونگکوک و یونگی گوش میدادم..
خیلی مصمم حرفشو زد:
_به خودشم گفتم...گفتم نمیزارم پاشو از این عمارت بزاره بیرون اون برای منه..برای من کی میخواین بفهمین...؟!
یونگی کلافه نفسشو داد بیرون:
_تو متوجه ی حرفات نیستی..خوووب شکنجش دادی حالا میگی برای منه...ادم برای اموال خودش ارزش قاعله جئون جونگکوک میفهمی؟
جونگکوک دستی توی موهاش کشید:
_یونگی قسم میخورم بیشتر از یه خانواده مراقبش باشم ولی نمیزارم بره...میفهمین وابستگی چه مرضی عه؟من به مرض وابستگی دچارم...حالا خوب شد!؟
همین برای تعجب بیش از حد من و یونگی کافی بود...
وصف تهیونگ برای جونگکوک خیلیی تغییر کرده بود..
یه قدم رفتم جلو:
_چیه...واقعا فکر کردی بخشیدت؟صدنفر وجب به وجب تنتو لمس میکردن..روحت صدمه نمیدید؟اون ازادی میخواد...خستش کردی جونگکوک بخدااااا انتقامی که میخواستی بگیری رو گرفتی..همون اول گرفتی...اولین باری که اشکشو دراوردی و رو بدنش خط انداختی انتقامتو گرفتی ولش کنننننن بزار برهههه..
جونگکوک رفت داخل و بعد چند ثانیه برگشت...ولی با یه تفاوت بزرگ...
با اسلحه ای که حالا روی شقیقه ی سرش قرار داشت..
دستمو گذاشتم رو دهنم و با تعجب بهش نگاه کردم..
یونگی منو کشید عقب:
_بچه بازیاتو بزار کنار روانی..اون تفنگم بنداز پایین..
بغض الود و الکی خندید:
_اگر بمیرم..شاید منو ببخشه هوم؟!
یونگی با کلافگی تمام دستشو روی پیشونیش گذاشت:
_جونگکوک...بزارش کنار میگم..خیلی خب تهیونگ هیچ جا نمیره و تو قسم خوردی که بیشتر از خانوادش مراقبشی حالا اونو بزار کنار..!
انگار کَر شده بود و صدای مارو نمیشنید..
خواست شلیک کنه که تهیونگ اسحله رو از دستش کشید بیرون...
هر سه تامون خیره شدیم به تهیونگی که با چشمای خیس به جونگکوک نگاه میکرد...

________________________________________
پارت جدیددد*
ووت و کامنت و انرژیای خوب خوب یادتون نره لاوام♡
امیدوارم دوسش داشته باشید💜
بوس بهتون^_^
به نظرتون شرط ووت برای پارتا بزارم؟🤔


















for me...Where stories live. Discover now