*تهیونگ..
*4ماه بعد..روزا مثل برق و باد میگذشت...
همه چیز خوب بود...
شکمم یکم بزرگ شده بودو منم عشق میکردم با کوچولوم...
جونگکوک برای جلسه ی مهمی چند روزی بود که رفته بود خارج از شهر..
حسابی دلم براش تنگ شده بود...
نشسته بودم جلوی اینه و اروم کِرِمی که دکتر برای پوست شکمم داده بودو اروم با انگشتم روی پوستم میکشیدم..
همزمان باهاش حرف میزدم:
_خوبی جوجه ی من؟..دلت برا بابایی تنگ شده؟..دل منم تنگ شده...قول داده زودی بیاد..بیا وقتی خواستیم بخوابیم بهش زنگ بزنیم ببینیم داره چیکار میکنه..
تقه ای به در وارد شد که سرمو گرفتم بالا:
_بیا تو!
در باز شدو یونگی هیونگ اومد داخل:
_خلوت کردین باهمدیگه؟
لبخندی زدم:
_اهوم..داشتیم میگفتیم دلمون برا بابایی تنگه!
یونگی صندلی رو از گوشه ی اتاق برداشتو گذاشت جفتمو نشست:
_الهییی..بهت بگم که نیومده عشق عمو یونگیه..
با ذوق خندیدم:
_مرسییی هیونگ..جیمینی هیونگم کجاست؟
لبخندی زد:
_گفت یکم سرم درده رفت بخوابه...میگم تهیونگ..میخواستم یه چیزی بگم بهت..
تیشرت گشاد سفید رنگی که تنم بودو مرتب کردمو با دقت گفتم:
_جونم هیونگ بگو؟
بعد کلی دست دست کردنو کلنجار رفتن با خودش گفت:
_میخوام ازش خواستگاری کنم!
دهنم باز موند:
_از کییی؟
با حالت خنثی نگام کرد:
_جیمین دیگه...
دستمو گذاشتم جلوی دهنم:
_جدییییی؟
با لبخند سری تکون داد:
_اهوم...به نظرت قبول میکنه؟
با ذوق گفتم:
_ارهههه چرا که نه...جیمین جونم خیلی دوست داره!
لبخند محوی زدو دستاشو توی هم قفل کرد:
_امیدوارم..فقط نمیدونم چجور سوپرایزش کنم..
دستاشو گرفتم:
_این که کاری نداره..بیا من کمکت میکنم..
شروع کردیم به برنامه ریزی و اینکه چیکار کنیم.......
_مرسی تهیونگی ببخشید اخرشبی مزاحم خلوتت با بیبی کوچولوت شدم خوب بخوابیننن...منم برم که الان صدای جیمین درمیاد..
خندیدمو دست تکون دادم براش:
_از طرف من و نینی شب بخیرر یونگی جونم..
رفتو درو پشت سرش بست..
این چند روزی که جونگکوک نبود اصلا درست خوابم نمیبردو توی خوابم مدام بیدار میشدم..
پرده ی اتاقو کشیدمو در پنجره رو باز کردم تا نسیم خنک و عطر گل های شب بوی توی باغچه ی حیاط عمارت اتاقو پر کنه..
در کمدو باز کردمو خریدایی که امروز با جیمینی جون کرده بودمو گذاشتم رو تخت..اروم نشستم رو تختو لباسارو پهن کردم جلوم....لباسای کوچولو و رنگ رنگی که با کلی ذوق براش گرفته بودمو نگاه میکردم..
دوست داشتم جونگکوکم بودش و الان باهم اینارو نگاه میکردیم..
یه جفت کفش کیوت کوچولوعم گرفته بودم:
_ووییی خدا...قربونت برم من جوجه...بهم قول میدی سالم به دنیا بیای بعد اینارو بپوشی؟هوم؟منم یه عالمه برات ذوق کنم..
قرار بود برم برای تایین جنسیت ولی چون جونگکوک نبود نوبتو عقب انداختم..
عروسکایی که گرفته بودمو نگاه میکردم..
لپتابمو روشن کردمو تماس تصویری گرفتم با جونگکوک..
مطمعن بودم تا اینارو بهش نشون ندم..شب خوابم نمیبره..
بعد چند بوق جواب داد..روی تخت دراز کشیده بود:
_سلام پرنس من..
براش تند تند دست تکون دادم:
_سلام جونگکوکا...خوبی؟
لبخندش باعث تپش قلبم میشد:
_خوبم زندگیم...تو خوبی؟بیبی نازم خوبه؟
سری تکون دادم:
_جفتمون خوبیم اقای پدر...دلمون خیلی برات تنگه کی میای؟
خندیدو دستشو گذاشت رو قلبش:
_جاتون اینجاست عشقای من...اگه بگم فردا کنارتونم خوشحال میشی؟
عجیب موج خوشحالی به سمتم هجوم اورد:
_واقعا فردا میای؟...
دستشو توی موهاش فرو کرد:
_بله که میام..الان چند روزه که از نزدیک ندیدمت؟
یکم مکث کردمو خیلی کیوت گفتم:
_یه هفتس جناب عالی تنهامون گذاشتی!
اونم کیوت جوابمو داد:
_ببخشید زندگیای من..راستییی کجاست فسقلی من چرا معلوم نیست چیزی؟
دستمو گذاشتم رو شکمم:
_لباسم گشاده...
لباسمو زدم بالاو شکم برامدمو بهش نشون دادم:
_دست گل شما..
خندیدو شروع کرد قربون صدقش رفتن...که نالیدم:
_خب دیگههههه حسودیم شد.
برام بوس فرستاد:
_اینم برای تو پسرک حسودم..بیام خونه جبران میکنم..
خودمو زدم به قهرکردن:
_دروغ میگی..الانم بیای فقط لباتو میزاری رو شکمم جوجه رو بوس میکنی اصلا حواست به من نیست..
قهر کردنمو جدی گرفت:
_یاااا تهیونگ..اصلا این لبا برا خودت باشه؟قربون قهرکردنت نکن دیگه من تا صبح خوابم نمیبره ها..
کم اوردم مقابل حرفاش:
_خیلی خب...بخشیدم جناب جئون..
دوباره شروع کرد:
_جناب جئون چیههه...اقای پدر و جونگکوکی و عشقم تبدیل شد به جناب جئون...تهیونگ میام خونه لباتو از جا میکنما...
خندیدم:
_تسلیممم عشقم..ما به درد قهر نمیخوریم..
با جدیت سری تکون داد:
_حالا شد..
لباسارو برداشتم که بهش نشون بدم:
_راستی جونگکوکی اینارو امروز با جیمینی جونم گرفتیم قشنگن؟
بازم شروع کرد به قربون صدقه رفتن:
_اخخخخ من فدای این لباسای کوچولو و ریزت برم بابا..بخدا بیام خونه یه کاری دست جفتتون میدم!
دستمو گذاشتم رو شکمم:
_قطع کنیم روش؟داره خطری میشه ها..
جونگکوک صورتشو اورده بود توی کادر:
_نه نه نهه..قطع نکنیا...
خندم گرفته بود:
_باشه حالااا..
همه ی خریدارو نشونش دادمو هزار بار بخاطر ذوق اون و حسادت من قهر کردیم...
...
یه تیکه شکلات و اروم اروم میخوردم..که گفت:
_اون دوتا دردسر کجان؟
به در نگاه کردمو بعد نگاهمو به جونگکوک دادم:
_خوابیدن...جیمین هیونگ یکم سرش درد میکرد زود خوابید دیگه یونگی جونم رفت خوابید..
جونگکوک خمیازه ای کشید:
_خب تو چرا نمیخوابی کوچولوی من؟.
لب پایینم اویزون شد:
_خوابم نمیاد جونگکوکا...بغلتو میخوام..
جونگکوک خوابش گرفته بود:
_عشقم فردا حسابی بغلت میکنم..
لبخندی زدم:
_دوست دارم..قطع میکنم توهم برو بخواب..
برام بوس فرستادو دست تکون داد:
_منم دوست دارم..میبوسمت بیب..شبت بخیر!
نفس عمیقی کشیدم دوست نداشتم قطع کنم:
_شب بخیر..
لپتابو خاموش کردمو گذاشتم کنار..
لباسا و عروسکارو جمع کردمو گذاشتم تو کمد...
رفتم مسواک زدمو به کارام رسیدم..
بعدم اروم دراز کشیدم رو تخت..
به پهلو خوابیدم..خواستم چشمامو ببندم که برای اولین بار تکون خوردنشو توی وجودم حس کردم..
دستمو گذاشتم رو شکمم:
_جااانم...جااانمم..تکون میخوری خوشگل من؟ّتوعم بیداری؟خیلی دوست دارما...حتی اگه قسمت نبود که ببینمت بدون با عشق ذره ذره توی شکمم بزرگت کردم باشه عشق کوچولوی من؟..
گهگاهی ترس نبودن کنار بچم و جونگکوک و هیونگام باعث ترسم میشد..
ولی مجبور بودم حالمو خوب جلوه بدم..
از تکون خوردنای دوبارش اشک تو چشمام جمع شد:
_بیبی من حس کردنت خیلی خوبه خیلی..
با اروم گرفتن جوجه منم اشک گوشه چشممو پاک کردمو سعی کردم بخوابم..
پتورو تا نیمه روی خودم کشیدم و چشمامو بستم...
پوست شکممو نوازش میکردم تا خوابم برد........
با حس قرار گرفتن چیزی روی لبام اروم لای چشممو باز کردم دیدم جونگکوکه...
قلبم شروع کرد تند زدن دستم اروم به پشت سرش خزیدو منم باهاش همراهی کردم...
لبامو وحشیانه مک میزد..کشیده شدن زبون داغش روی لبامو توی دهنم دیوونم کرده بود..
منم لبای نرمشو به دندون گرفته بودم..
برخورد زبونامون به همدیگه قشنگترین و لذتبخش ترین حسو بهم منتقل میکرد..
با بوسه ای عمیقی از لبام جداشد..
محکم بغلم کرد:
_صبحت بخیر زندگی من..
با چشمای پف کرده و خواب الود نگاش کردمو لبخندی زدم..دستامو روی صورتش کشیدم:
_اومدی جونگکوک؟..
خندید و پیشونیمو محکم بوسید:
_اره عشقم اومدم..
دستامو دور کمرش تاب دادمو بغلش کردم ولی شکمم مانع کامل بغل کردنش میشد..
پاهاشو روی پاهام گذاشتو چندین بار روی موهامو بوسید:
_دلم خیلییی برات تنگ شده تهیونگم..
سرمو به سینش چسبوندم:
_دل منم خیلی برات تنگ شده بود..
چند دقیقه ای رو توی اغوش گرمش سپری کردم..
اروم از جدا شدم..
یهو لباسمو زد بالا:
_سلام کوچولوی من...
خم شدو تا تونست روی شکممو بوسید..
با این کاراش قند تو دلم اب میشد..
سرشو بلند کردو با خنده های بانی مانندش نگام کرد:
_چه خوشگل شدی تو جریان چیه؟!
دستمو گذاشت یه طرف صورتم تا نور خورشید مانع دیدم نشه:
_من خوشگل شدم؟تازه حس میکنم زشت شدم..
یکم با احتیاط خم شد رومو پیشونیشو به پیشونیم چسبوند:
_دیگه همچین حرفی نزنیا...تو خوشگلترینی..باشه؟
سر تکون داد:
_باشه حالا ما تظاهر میکنیم قشنگیم..
لبامو کوتاه و ریز بوسید:
_تو هم خوشگلی..هم خوشمزه...یادته بهت میگفتم پسرک ابنباتی؟
چه روزایی رو پشت سر گذاشته بودیم..تلخ خندیدم:
_اهوم..خوب یادمه..
یهو سنگین شدن قفسه ی سینمو به وضوح حس کردمو سرگیجه باعث تاری دیدم شد..
فقط صدای جونگکوک رو میشنیدم که صورتمو گرفته بودو جویای حالم بود...
همون صداهم کمرنگ تر میشد..
...._________________________________________
پارت جدید*
وت و کامنت یادتون نره:)
و اجازه میدم که با کامنتای گرانبهاتون منو تیر بارون کنین:)
بوس^^_________________________________________
YOU ARE READING
for me...
Romancefor me.. "در ازای دریافت مبلغ مورد نظر حضانت فرزند اول شما به جئون جونگکوک داده میشود" کاپل:کوکوی، یونمین. وضعیت:کامل شده... روزهای آپ: روز های زوج