part54.

2.6K 301 37
                                    

*جیمین..


با یونگی قهر کرده بودم...
اون اصلا این چند روز بهم اهمیت نمیداد..
همش انگار ذهنش درگیره یه چیزیه و مدام سرش تو گوشیه..
هرچی بهش میگفتم چیکار میکنی میگفت هیچی..
سرد و بی احساس شده بود..
نشسته بودم روی تختو به یه گوشه خیره بودم..
یونگی ام عاشق تهجونگ بودو رفته بود بهش سر بزنه..
نکنه بخاطر اینکه بچه نداریم اینجوری شده...
با هر رفتارش و بی محلیش هزاران فکر به سراغم میومد..
خواستم دراز بکش که در باز شد..یونگی بود..
خودمو زدم به اون راه..
در کمدشو باز کرد...
نیومده کجا میخواست بره..
خواستم ازش بپرسم که یادم افتاد باهاش قهرم...
یه تیشرت سفید و مشکی و یه شلوار لی زاپدار برداشتو گرفت روبروم:
_جیمینی...بپوش اینارو!
تعجب کردم...نگاش کردم:
_برا چی؟..من خستمه جایی نمیام..
لبخند زد:
_عه..بپوش حالا تو...!
ازش گرفتمو از جام بلند شدم...
لباسایی که برام انتخاب کرده بودو پوشیدم..
نگاهم به یونگی افتاد که یه تیپ مردونه و شیک زده بود..
دوست داشتم بغلش کنم و برای مردونه بودنش بمیرم...ولی داشتم تلافی بی محلیاشو میکردم..
که اومد دستمو گرفت:
_بریم..
همینطور که دنبالش کشیده میشدم نالیدم:
_کجا داریم میریمممم..
هیچی نگفت..
سوار ماشینم کردو خودشم نشست..
کمربندمو بستم:
_هییی مین یونگی...دیوونه شدی یا مستی؟
همینطور که پاشو گذاشت رو گاز جواب منم داد:
_شاید جفتش...نظرت چیه؟..
زبونمو روی لبام کشیدم:
_درکت نمیکنم..ارومتر برو..الان تصادف میکنیم..
زوم کرده بود رو جاده:
_فقط میخوام تمام شه..
چی میگفت؟
چی تمام شه؟
داشت میترسوندم..
دستمو گذاشتم رو دستش:
_یونگی چته تو ها؟..
اومده بودیم وسط یه جاده که دو طرف درختا بخاطر بهار شکوفه داده بودن ..
همونجا زد رو ترمز..
یونگی پیاده شد...بلافاصله منم بعدش پیاده شدم..
جلوی ماشین ایستاد..و منم جلوش ایستادم:
_یونگی با توعم چت شده؟..
یهو دیدم جلوم زانو زدو جعبه ی مشکی رنگی جلوم گرفته بود..
قلبم شروع کرد به تند زدن..
واقعا مقابلم یونگی بود؟!
اشک تو چشمام پر شده بود..
با صدای بمش گفت:
_مین جیمین...حاضری تاابد مال من باشی؟!
نفس عمیقی کشیدم و به اینکه چقدر دوسش دارم فکر کردم...
به اینکه کنارش ارومم فکر کردم...
به اینکه عاشق چشمای خمارشم فکر کردم...
به اینکه زندگی چقدر کنارش قشنگه فکر کردم...
اروم گفتم:
_معلومه که حاضرم تا ابد مال تو باشم..
دستشو گرفتم و بلند شد..
حلقه ی ظریف و خاصی که برام گرفته بودو با دقت توی انگشتم کردو بعدش چیزی جز بغلش که دلتنگش بودم حس نکردم..
محکم بغلش کردم..
در گوشم زمزمه کرد:
_دوست دارم جیمین...هرجور که باشی دوست دارم...هرجور که بخوای دوست دارم...
از بغلش جدا شدم که تکیه ام داد به جلوی ماشینو لباشو کوبوند روی لبام..
بوسه های همراه بود با چاشنی عشق...
همراهی میکردم..
دستامو روی ماشین گذاشته بودم تا تکیه گاهم باشه و دست یونگی ام دور کمرم بود..
لبای مثل اتیشش لبامو مک میزد...
زبونش داغش به زبونم میخوردو حالمو عوض میکرد..
من.و.یونگی...وسط یه جاده ی خلوت که فقط صدای وزش باد خنک بین درختارو میشد شنید ایستاده بودیم..
شاید صحنه ای بود که توی ذهنم هک میشدو سال ها بعد تجسمش میکردم..
ازش جدا شدم..
حالا نگاه های یونگی از سابق هم عاشقانه تر بود..
اسمون نارنجی رنگ شده بودو خورشید داشت غروب میکرد..
یونگی دستمو گرفت:
_کیوتی من...حالا کجا بریم؟
یکم فکر کردم:
_راستش...دوست دارم مثل اوایل بریم پارکو با هم قدم بزنیم..
هدایتم کرد سمت در ماشین:
_پس بزن بریم..
خندیدمو رفتم سوار شدم..
به حلقه ی توی دستم نگاهی انداختم...خیلی قشنگ بود..
دل تو دلم نبود بریم عمارتو به تهیونگ و جونگکوک نشونش بدم..
یونگی ماشینو روشن کردو به راه ادامه داد..
شیشه ی ماشینو زدم پایینو گذاشتم باد با موهام بازی کنه...
یونگی دستمو قفل دستش کرد..
تا رسیدیم به پارک خورشید کاملا غروب کرده بود..
ماشینو یه گوشه پارک کردیمو دست تو دست باهم قدم میزدیم..
حتی برام مهم نبود اطرافم چی میگذره..
یه نیمکت چوبی کنار پارک بود همونجا نشستیم..
یونگی به بچه ها خیره بودو با شیطنتشون میخندید..
منم عاشق بچه ها بودم..
یه توپ افتاد جلوی پای یونگی:
_یااا این از کجا اومد..
اشاره کردم به بچه ها:
_مال اوناس..دارن فوتبال بازی میکنن..
پسربچه ی کیوت و نازی دوید سمتمون و توپو برداشت:
_ببخشید..
یونگی دستی به سرش کشید:
_اشکالی نداره برو بازیتو بکن..
پسربچه که انگار با یونگی حال کرده بود درخواستی داد:
_عمو میشه توعم بیای بازی؟
یونگی نگاهی بهم کرد و منم با ذوق گفتم:
_ارههه ارههه یونگی جون من برو بازی کن..
یونگی خندیدو گیج به من و پسربچه نگاه کرد:
_باشه..ولی جیمینا باید منو تشویق کنی!
بلندش کردم:
_چشممم گربه ی لوسم..برو تو!
با چشم بهم فهموند که من گربه نیستم..
یونگی دنبال پسربچه رفتو دوستاشم از دیدن یونگی هیجان زده شروع کردن به بازی کردن...
برعکس تصوراتم خیلی حوصله ی بچه هارو داشتو با دقت و مهربونی باهاشون بازی میکرد
منم مدام تشویق میکردم و داد میزدم مین یونگی تو همیشه برنده ای..!
به خودمون اومدیم دیدیم شب شده و من و یونگی رو سرسره هاییم..
خسته از سرسره رفتم پایین:
_یونگی...من دارم میمیرم از گشنگی و خستگی...پارک خالی شدا..
یونگی نفس نفس میزد:
_راست میگی...اصلا حواسم نبود..بریم بیبی بریم..
دستمو گرفتو باهم و قدم میزدیم به سمت خروجی پارک که توی اون تاریکی شب و خلوتی صدای گریه ی نازک و یواشی توجهمو جلب کرد..ایستادم:
_یونگی..توعم میشنوی؟
اطرافو نگاه کرد:
_چیو..
دستشو ول کردمو دنبال منبع صدا گشتم:
_صدای گریه ی بچه میاد..
یونگی اومد دنبالم:
_خیالاتی شدی؟
پشت درختا رو گشتم تا اخر یه سبد چوبی رو دیدم که روش پارچه ای کشیده شده بود...
یونگی رو صدا زدم:
_یونگییی اینجارو..
اومد نزدیک:
_یا...این چیه دیگه...دست نزنیم بهتره شاید برا یکی باشه ..
به حرف یونگی گوش ندادمو زانو زدم کنار سبد و پارچه رو از روش تا نیمه کشیدم با دیدن یه نوزاد کوچولو شوکه شدم:
_ا..این...بچه...
حرفمو خوردم که نشست جفتم:
_این از کجا اومد..پدر مادرش کجان؟
اطرافو نگاه کرد..
بچه شروع کرد به گریه کردن:
_هیششش...اروم باش کوچولو..
یونگی مات و مبهوت به وضعیتمون نگاه میکرد..
که یهو گفت:
_تو سبدشو بگرد...ببین چیزی نیست؟
باشه ای گفتمو حوله ی نرم سفید رنگی که دورش پیچیده شده بودو کنار زدم با دیدن یه برگه فوری برش داشتمو بازش کردم:
_ن...نامه!..سلام...هرکی که این نامه رو میخونه...لطفا از بچم به خوبی مراقبت کن...پسرم هنوز یک ماهش نشده و ده روزه که به دنیا اومده..من نمیتونم بزرگش کنم...لطفا مثل بچه ی خودتون دوستش داشته باشید...!
نامه رو خوندمو برگه از دستم افتاد...
من و یونگی خیره بودیم به همدیگه...
اروم گفت:
_چیکار کنیم؟..
به بچه نگاه کردم:
_انتظار نداری که تو این شب تنها ولش کنیم؟گناه داره خیلی بی قراری میکنه..
با حرف یونگی جا خوردم:
_دوسش داری؟
راستش تو نگاه اول خیلی به دلم نشسته بود...
یکم مکث کردم:
_ا...اره خب..
یونگی سبدو اروم بلند کرد:
_پس..مثل بچه ی خودمون ازش نگهداری میکنیم..
لبخندی زدم ناباورانه گفتم:
_شوخی میکنی؟..
لبخندی زد:
_نه شوخی نمیکنم..حالا که تقدیر اینجور خواسته...ماهم به همچین بیبی فسقلی نه نمیگیم..هوم؟
خشکم زده بودو از درون قلبم روی هزار میزد..
که گفت:
_یالا بریم عشقم..بیچاره هلاک شد اینقدر گریه کرد..
با هیجانی که توی دلم فعال بود رفتم سمتشو باهم رفتیم سمت ماشین..
در عقبو باز کردیمو سبدو گذاشتیم داخل...اروم بچه رو با حوله ی نرم دورش بغل کردمو نشستم جلو...
تو بغلم اروم تکونش میدادم تا ساکت شه ولی فایده نداشت:
_یونگی...گمونم گشنشه..
خیره شد به بچه ی توی بغلم:
_ای خدا چقدم خوشگله..یکم تحمل کنین میرسیم عمارت فعلا امشبو با وسایلای تهجونگ سر کنیم فردا براش همه چی میخرم..
لبخندی زدم:
_باشه..
انگشت ریزشو کرده بود تو دهنشو مک میزد..اروم گرفته بود و چشمام بسته بود..
توی حیاط عمارت ماشینو خاموش کرد..
پیاده شدیم..
یکم استرس گرفتم..
یونگی ام باهام همقدم شد..
درو باز کردیم که دیدم جونگکوک داره با تهجونگ بازی میکنه:
_بابای فدای نگاهای خوشگلت بشه تهجونگیییی...
تهیونگم داشت لباسای تهجونگو تا میزد..
حواسشون به ما نبود..
که یهو باهم گفتیم:
_سلام..
تهیونگ و جونگکوک همزمان سرشونو بالا گرفتن..لبخندشو با دیدن نوزاد تو بغلم پاک شد...
جونگکوک با دهن باز خیره بود بهمون:
_جلل‌الخالق...عملیات چجور بوده اونوقت؟
یونگی خندید و من سکوت کرده بودم..
تهیونگ با لباس کوچولویی که تو دستش بود اومد سمتم:
_هیونگگگگگ این بچه ی کیه دیگه؟
یونگی پرید گفت:
_بچه ی ماست..
تهیونگ با تعجب زیاد حوله رو یکم زد کنار تا بیشتر صورت بچه رو ببینه:
_وای چقد خوشگله...این کجا بود؟یعنی چی بچه ی ماست...هیونگ تو رفته بودی خواستگاری کنی یا بچه در بغل برگردی!
جونگکوک تهجونگو بغلش گرفته بود:
_بیاین....بیاین بشینین ببینم چه کردین..زندگیم..این بچه لخت موندا..کجا رفتی بیا لباسشو تنش کن..
تهیونگ برگشت پیش جونگکوک:
_وای هول شدم یادم رفت..
رفتیم نشستیم مقابلشون...جریانو کامل گفتیم...
تهیونگ دلش سوخته بود:
_اممم...راستش تهجونگ یه شیشه شیر اضافه داره...بزار برم براش شیر بزنم معلومه گشنشه..
لبخندی زدم:
_مرسی مهربونم..
لبخند قشنگتری زد:
_خواهش میکنم هیونگ فرشته..
جونگکوک با لبخند بهش نگاه میکرد:
_الهیی...چه مظلومه..همبازی تهجونگمم جور شد..
سری تکون دادم..
یونگی یواش موهای نازک و خرمایی رنگ پسرکو نوازش میکرد..
تهیونگ اومدو شیشه شیرو گرفت مقابلم:
_بفرماااا پسرکوچولو...اینم اولین هدیه ی تهجونگ به تو..
شیشه شیرو اروم نزدیک دهن بردم...گشنه تر از چیزی بود که فکرشو میکردیم...
محکم تر بغلش کردم:
_وای دورت بگردم...معلوم نیست چقدره چیزی نخورده..
جونگکوک گفت:
_حالا اسمش پسرتون رو چی میزارین؟
سرمو چرخوندمو یونگی رو نگاه کردم:
_نمیدونم راستش..
یونگی خیره شد به بچه:
_جیون..چطوره؟
ادامه داد:
_مین جیون..خوبه؟
زل زدم به چشمای غرق خوابش:
_خیلی قشنگه..پس اسمش جیونه...
تهیونگ و جونگکوک دست زدن:
_مبارکههههه...چه روز خوبی بود...هم یونگی خواستگاری کرد هم این جیون کوچولو اومد تو خانوادمون..
یونگی ام خوشحال بود:
_مرسیییی..دیگه گمونم تهجونگ و جیون شبا خواب نزارن برامون..
همه زدیم زیر خنده...
فکر نمیکردم اینجور شه....
خواستگاری یونگی..
پیدا شدن این جیون و روز خوبی که گذروندیم...
حالا میخواستم فقط این خوشی پایدار باشه...





_________________________________________
پارت جدید*
وت و کامنت یادتون نره:))
بازم سوپرایزتون کردم:))))
عکس کاور جیون کیوتمونه...عکس کاور پارت قبل هم تهجونگ کیوتمونه...عرر!
بوس بهتون^^

for me...Where stories live. Discover now