*سال ها بعد..
*تهجونگ..سرمو گذاشته بودم روی میز و اه میکشیدم....
سر یه جریان مزخرف با جیون بحثمون شده بود..
بحث که نه..یه چیزی شبیه به دعوا بود..
اونم سر اینکه چرا بدون من و اجازه ی من با بچه های دانشگاه رفته بودن کلاب..
خب حق داشتم وقتی نصف شب مست برگشت خونه و بعدم مستقیم رفت تو اتاقش عصبی بشم..
وقتی ام پریدو بهم گفت به تو مربوط نیست عصبی تر شدم..
زمان از دستم در رفته بودو نمیدونستم دقیق چند دقیقه یا شایدم چند ساعته که تو این حالت توی اتاقم..!
خیلی اروم ضربه ای به در وارد شد..
سرمو اوردم بالا و موهامو مرتب کردم:
_بیا تو..!
در باز شدو پاپا ته ته یا فرشته ی نجات بدترین و خوب ترین لحظاتم اومد داخل..
اینقدر دلم گرفته بود که بلند شدمو بغلش کردم..اونم بغلم کردو به رسم همیشه موهامو بوسید:
_پسر قشنگم..
اروم از بغلم اومدم بیرون و یه صندلی براش اوردم که روبروم بشینه..فکر کردم جریانو نمیدونه ولی میدونست:
_تهجونگ....با جیون دعوات شده؟
سرمو انداختم پایین و تکون دادم:
_اهوم..
دستمو گرفت:
_دیشب صداتون میومد...بابات گفت بزار خودشون حلش کنن..حتی عمو یونگی و عمو جیمینم مطلعن میدونستی؟
نفسمو کلافه دادم بیرون و سرمو گذاشتم رو پاهای پاپا:
_خیلی ناراحت شدن ازم نه؟نباید اونجور سرش داد میزدم..
موهامو اروم نوازش میکرد:
_اشکال نداره پسرم...هرکسی ممکنه عصبی بشه و خشمش جلوی منطق و ارامششو بگیره...هیچکسم ازت ناراحت نیست...البته که ممکنه جیون ناراحت باشه که اونو دیگه خودت باید درست کنی!
دستشو اروم بوسیدم:
_پاپا از بچگی ارومم میکنی...ممنونم ازت:)
تکخنده ای کرد:
_خواهش میکنم پسرم..بچه ام که بودی سر جیون زیاد غیرتی میشدی..و هواشو داشتی و داری..بخاطر همین عموهات وقتی جیون با توعه خیالشون راحته!
لبخندی زدم..سرمو از روی پاهاش بلند کردم:
_خب میگی الان چیکار کنم؟..
خیره شد به چشمام:
_بهترین راه اینه که بری معذرت خواهی کنی!
سرمو انداختم پایین:
_باشه...داشت گریه میکرد؟
نفس عمیقی کشیدو سر تکون داد:
_اهوم..تو که میدونی جیون روحیه ی ظریفی داره..
از جام بلند شدم:
_اهوم راست میگین...بابا کجاست؟
با لحن مهربونی گفت:
_بابات و عمو یونگی رفتن شرکت...عمو جیمینم پیش جیونه..
رفتم نزدیک در گفت:
_دوسش داری؟؟
سرجام میخ شدم...هیچی نگفتم...فقط لب زدم:
_پاپا...میشه توعم باهام بیای؟
میدونم پاپا حس کرده بود که یه حسایی به جیون دارم..
باهام اومد..
نزدیک اتاق جیون ایستادم که عمو جیمین اومد بیرون...لبخندی به روم پاشیدو زمزمه وار نزدیک گوشم گفت:
_اقای جئون تهجونگ...اینقدر دل پسر مارو نشکون..
با خجالت سرمو انداختم پایین که با عمو چشم تو چشم نشم..
دستشو گذاشت پشت کمرم:
_برو پیشش...
اروم رفتم داخلو..پشت سرم درو بستم..
پیش در ایستاده بودمو جیونم روی تختش نشسته بودو سرش پایین بودو اشکاشو پاک میکرد..
با صداب اروم گفتم:
_جیونا..
سرشو اورد بالا که چشماش پف کرده بود..هیچی نگفت..
اروم رفتم نزدیکشو نشستم کنار رو تخت که یکم رفت عقب..
خواستم دستشو بگیرم که دستشو کشید عقب..
با نارضایتی گفتم:
_چرا جوابمو نمیدی؟
با اخم نگام کرد:
_واقعا انتظار داری جوابتو با مهربونی بدم؟الانم فقط بخاطر پاپا جیمی و عمو ته ته اجازه دادم بیای..وگرنه نمیخواستم ببینمت..
زد تو ذوقم..
یجوری شدم...
یعنی اینقدر بد برخورد کرده بودم؟
من نمیخواستم جیونو از خودم برنجونم..
یکم دست دست کردمو اخر اروم گفتم:
_ببخشید جیون..معذرت میخوام..من نمیخواستم اینجور شه!
جیون زیرچشمی نگام میکرد..
شرمنده گفتم:
_بخشیدی؟
جوابمو نداد..
از جفتش بلند شدم:
_پسره ی دیوونه من ترسیدم اسیبی بهت برسون توی اون وضع و حالت..
خواستم از اتاقش برم بیرون..که صدام کرد:
_تهجونگ..
برگشتم سمتش که از روی تخت بلند شدو اومد سمتم..
دستاشو از هم باز کردو..بعدم یکم مکث بغلم کرد:
_بخشیدمت..
دستامو دورش حلقه کردم..
خیالم راحت شد..
درخواستمو کردم:
_لطفا دیگه اینجور جاها بدون من نرو..
دستاش دورم محکمتر شد:
_باشه!
از خودم جداش کردم:
_جیون..میخواستم یه چیزی بت بگم..
لحنش مضطربانه بود:
_چی بگو..
نمیدونستم بگم...نگم...
نکنه دوباره بهش بربخوره..نکنه منو نخواد..نکنه دلش پیش یکی دیگه باشه..
ازش فاصله گرفتم:
_هیچی پسر...بازم ببخشید..من برم یکم به پروژه ی دانشگاه برسم.
مچ دستمو گرفت:
_بگو تهجونگ..
دستمو یواش از دستش کشیدم بیرون:
_هیچی داداش...
قیافش یجوری شد:
_داداش؟؟..
چرا تعجب کرد؟..یعنی اونم منو به چشم بردار نمیبینه؟..
جوابی ندادمو رفتم از اتاقش بیرون...
سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم..
الکی لپتاپو روشن کردمو کتابامو ریختم جلوم و مثلا خواستم خودمو سرگرم کنم..انگار که هیچی نشده..
فقط یه بار سنگین با بخشیدنم از رو دوشم برداشته شد..
در باز شدو عمو جیمین و پاپا ته ته اومدن داخل...همزمان گفتن:
_چیشد؟..
خندم گرفت:
_چی ..چیشد؟..چیزی نشد بخشید..
عمو جیمین لبخندی زد:
_پسرم مهربونه...راستی نگفتی بهش؟
چشمام گرد شد از تعجب:
_چیو؟..
پاپا خندید:
_اینکه دوسش داری..
لبخند بی جونی زدمو به صندلی تکیه دادم:
_نه بابا...حالا شماهم فهمیدین...بگم بهتره..میترسم دوسم نداشته باشه..میترسم حسم یکطرفه باشه...
عمو جیمی خیلی مطمعن حرفشو زد:
_قول میدم که دوست داره...جیون بهت وابستس تهجونگ..وقتی پیش من و یونگیه مدام از تو میگه...مدام میگه چقدر براش باارزشی..
با لبخند محوی روی لبام سرمو انداخته بودم پایین:
_عمو یونگی و بابا چی؟..اگه اونا مخالفت کنن..
پاپا خندید:
_دیوونه شدی تهجونگم؟..پدرت جیونو مثل تو دوسش داره!
عمو جیمی ام مثل پاپا گفت:
_عمو یونگیتم همیشه از تو تعریف میکنه و میگه هروقت جیونی پیش تهجونگه من خیالم راحته راحته...
یکم خیالم راحت شد:
_خب...خب باشه...من یکم باید فکر کنم..ولی حتما پیشنهادمو بهش میدم..
جفتشون لبخند رضایتی زدنو گفتن فایتینگ..!
بعدم رفتن بیرون..
خودمو انداختم رو تخت..
به بالشت جفت بالشتم نگاه کردم...
یاد اون شبی افتادم که جیون بخاطر تغییر دکوراسیون اتاقش مدتی رو جفت من میخوابید..
وقتی مطمعن میشدم خوابه اروم بغلش میکردم..
از فکر کشیدم بیرونو چشمامو بستم که بخوابم یهو در باز شدو محکم بسته شد..
از جام پریدم..
سیخ نشستم رو تخت و با دیدن جیون روبروم جاخوردم:
_چیزی شده؟..
موهای ریخته شده تو صورتشو زد بالا:
_تو واقعا منو به چشم بردار میبینی؟همینن؟
از جام بلند شدمو رفتم نزدیکش:
_خب...
صداشو یکم برد بالا:
_اره یا نه؟
کم کم داشتم مطمعن میشدم اونم یه حسایی بهم داره..
چیزی نگفتم..
یهو پرید بهم:
_پس الکی مراقبمی؟..الکی اون شبا یواشکی بغلم میکردی؟...الکی تو دانشگاه میگفتی کسی نزدیک جیون نشه؟..الکی دیشب سرم غیرتی شدی که چرا رفتم کلاب و مست کردم؟..خب یه چیزی بگو تهجونگ..
اب دهنمو قورت دادمو یاد حرف بابا کوک افتادم"حرفتو بدون خجالت بزن پسرم...و هیچوقتم بابت جوابی که گرفتی ناراحت و سرخورده نباش"
تمام توانمو جمع کردمو گفتم...._________________________________________
پارت جدید*
وت و کامنت فراموش نشه!!:)
در نتیجه..هیچوقت برای حرفی که میخواین بزنین خجالت نکشین:)))
بوس به همتون:))
YOU ARE READING
for me...
Romancefor me.. "در ازای دریافت مبلغ مورد نظر حضانت فرزند اول شما به جئون جونگکوک داده میشود" کاپل:کوکوی، یونمین. وضعیت:کامل شده... روزهای آپ: روز های زوج