part47.

2.6K 313 38
                                    

*تهیونگ..

در باز شدو من بعد از مدتها پامو توی حیاط خونه ی سابقم گذاشتم..
اب دهنمو قورت دادمو دست جونگکوک رو گرفتم..
اروم قدم برمیداشتم و جونگکوک مدام ازم میخواست استرس و اضطرابو از خودم دور کنم چون برام سمه..
وسطای حیاط بودم که در باز شدو قامت ریز خواهر کوچیکم توی چهارچوب در نمایان شد..
از حرکت ایستادم..
چند ثانیه ای فقط به همدیگه خیره بودیم..
صدای بچگونه و نازکش توی گوشم پیچید:
_د...داداش..داداش تهیونگم اومدهههه..داداشییی..
دوید سمتم اروم روی زانوهام نشستم رو زمین دستمو گذاشتم رو شکمم که با شکمم برخوردی نداشته باشه...جثه ی ریزش پرت شد تو بغلم دستاشو محکم دور گردنم قفل کرده بود.
موهای بلندشو نوازش کردم:
_دلم برات یه ذره شده بود پرنسس کوچولو..
ازم جدا شدو با دستای کوچیکش صورتمو قاب کرد:
_منم خیلی دلم برات تنگ شده بود داداشی...تو که قول داده بودی تنهام نزاری پس چیشد..من و مامان همش گریه میکردیم..خوشحالم که حالت خوبه!
جلوی خودمو گرفته بودم که گریه نکنم..
با سر و صدای خواهرم ایسول مامانم اومد توی حیاط:
_چه خبره ایسول..؟؟
ایسول رفت کنار تا مامان منو ببینه..
اروم از جام بلند شدم با دیدن مامانم قطره های اشک امون نمیداد..
مامانم زد زیر گریه و دوید سمتم..نمیتونستم بخاطر جوجه کوچولوی توی وجودم بدوم سمتش چون جونشو به خطر مینداختم..
محکم مامانمو بغل کردم..لباسم توی چنگش بود:
_پسرمم...پسر یکی یدونم..پسر خوشگلممم..
بازم بوی اغوش مامانمو حس کردم..بویی که میترسیدم دیگه حسش نکنم..
تو بغل مامانم تا جون داشتم گریه کردم...
شاید دیگه اخرین باری بود که میدیدمش..
جونگکوک منو از مامانم جدا کرد..
مامانم اشکاشو پاک کرد:
_گریه نکن پسرم...گریه نکن..برگشتی پیشمون مگه نه؟اون پدر لعنتیت کدوم گوری رفته ببینه پسر یکی یدونم ..چرا اینقدر لاغر شدی ها؟..
نگاهی به جونگکوک انداختم با اخم سرشو انداخته بود پایینو به زمین نگاه میکرد..
رو به مامانم گفتم:
_مامان...مهم نیست..من حالم خوبه...خیلی مراقبمن..
مامان نیم نگاهی به جونگکوک انداخت و رفت سمتش:
_تو...اره تو..توی عوضی پسرمو ازم گرفتییی!
جونگکوک هیچی نمیگفت...
رفتمو جلوی جونگکوک ایستادم و با مامانم رو در رو شدم:
_مامان...اینجوری بهش نگو..جونگکوک خیلی خوبه!
مامان نگاهشو از جونگکوک گرفتو دستمو گرفت:
_بیا پسرم بیا بریم داخل..
نگاهی به جونگکوک انداختم و اشاره کردم دنبالم بیاد..
باهم رفتیم داخل...دلم برای خونمون تنگ شده بود..
نشستیم روی مبل جونگکوک نشست جفتم..
تا مامانم رفت توی اشپزخونه سرمو بردم نزدیک گوشش:
_جونگکوکی ببخشید بابت حرف مامانم..
دستمو گرفتو لبخندی زد:
_نه عشقم...
ایسول اومدو روی پام نشست:
_داداشی میمونی دیگه مگه نه؟
جونگکوک موهای صاف و بلند ایسول رو نوازش کرد:
_نه دخترخوب...داداشت نمیتونه بمونه..
ایسول دلش گرفتو نگاهشو داد به من:
_داداش تهیونگ این اقاعه راست میگه؟
با بغض سری تکون دادم:
_اهوم راست میگه..
مامان اومد نشست:
_پسرم الان هرچی دوست داری رو بگو برات بیارم!حالت خوبه؟این مدت چیکار میکردی؟
لبخندی زدم:
_همه چی خوبه مامان خیالت راحت..
ایسول پاهاشو دور کمرم حلقه کردو سرشو توی گردنم پنهون کرد:
_دوست دارم داداشی!
کمرشو نوازش میکردم:
_منم دوست دارم پرنسس من
جونگکوک خیلی رمزی بهم گفت:
_عشقم..حواست به نینی کوچولو باشه..
لبخندی زدم و با اطمینان سرتکون دادم...
مامان به ایسول گفت:
_دخترم داداشتو خسته نکن
خندیدم:
_نه مامان ولش کن..
جونگکوک دور کمر خواهرمو گرفتو از بغلم کشیدش بیرونو گذاشتش روی پای خودش..ایسول هنگ کرده بود و به جونگکوک نگاه میکرد:
_دخترخوب نباید داداشتو اینقدر خسته کنی باشه؟
ایسول برگشت سمت مامانم:
_مامان این اقاعه شبیه بانیه..
زیرزیرکی خندیدم و جونگکوک با خنده منو نگاه کرد..مامانم عذرخواهی:
_عه...معذرت میخوام ایسول زشته برو تو اتاقت بازی کن!
ایسول بازم به جونگکوک نگاه کرد:
_میای باهام بازی کنی؟
جونگکوک منو نگاه کرد...انتظار داشتم بگه نه..ولی خب قبول کرد:
_چرا که نه...بیا بریم!
مامان رو به ایسول گفت:
_اذیت نکنیا..
ایسولم شیطونیش گل کرده بودو بدون اینکه جواب مامانو بده دست جونگکوکو گرفتو از پله ها رفتن بالا..
با لبخند بهشون نگاه میکردم...
و تصور اینکه یه زمانی ام دست بچه ی خودشو میگیره خیلی برام شیرین بود..
به محض رفتنشون مامان اومد کنارم نشست:
_خوبی پسرم...
دستی به صورتم کشید:
_چرا اینقدر لاغر شدی درست میخوابی؟غذا میخوری؟
لبخندی زدمو دستمو گذاشتم رو دست مامان:
_اهوم..مامان جونگکوک خیلی هوامو داره..خیلی مراقبمه..
مامان با نگرانی و پریشونی نفس عمیقی کشید:
_اون پدر لعنتیت....
نزاشتم ادامه بده:
_مامان نمیخواد اسمشو بیاری...حالا کارش با دادن من به جونگکوک حل شد؟!
مامان سری تکون داد:
_خب....اره!
لبخندی زدم:
_خوبه!
یهو احساس کردم کل خونه دور سرم میچرخه...
قلبم شروع کرد به تند زدن...
دستمو گذاشتم روی گیجگاه سرم و فشار دادم که مامان مچ دستمو گرفت:
_چیشد پسرم..؟خوبی؟چیشد یهو؟..
قلبم محکم به سینم میکوبیدو احساس ضعف و سرگیجه داشتم..
چند ثانیه ای سرمو با دستام محکم گرفته بودم....از سرگیجم کم شدو نفس عمیقی کشیدم..
مامان اشک تو چشماش جمع شده بود:
_چیشده قشنگم...حالت خوبه؟برم اقای جئون رو بگم؟
به محض شنیدن اسم جونگکوک سیخ نشستمو دست مامانو گرفتم:
_خوبم مامان...بخاطر کم خونیه...دکتر رفتم دارو داده...لطفا بهش چیزی نگو!
مامان سری تکون داد:
_اها...باشه باشه...الان میرم یه لیوان اب برات میارم!
باشه ای گفتم..
بعد رفتن مامانم دستمو گذاشتم روی شکممو نوازش کردم:
_خوبی جوجه؟..نترسیا..من حالم خوبه..
مامانم با یه لیوان اب و چندتا خوراکی اومد پیشم..
لیوانو برداشتمو یکم از اب رو خوردم..
یه شکلات برداشتمو خوردم..
حالم بهتر شده بود..
بعد یکم حرف زدن با مامان تصمیم گرفتم برم یه سر به ایسول و جونگکوک بزنم که خبری ازشون نبود..
اروم از پله ها رفتم بالا..
در اتاق ایسولو خیلی اروم باز کردم دیدم خودشو جونگکوک خیلی کیوت دارن با هم بازی میکنن..
تکیه دادم به چهارچوب درو یواشکی بازی کردنشونو نگاه میکردم..
پس جونگکوک رابطه ی خیلی خوبی با بچه ها داره..
ایسول نشسته بود روی پاشو باهم پازل رو کامل میکردن..
اروم رفتم داخل که جونگکوک برگشت سمتم و ایسولم متوجه ی حضورم شد:
_اومدی تهیونگ؟
سری تکون دادم که ایسول گفت:
_داداشی ..عمو جونگکوک خیلی مهربونه!
رفتم نزدیکشون و دستی تو موهای جونگکوک کشیدم:
_اهوم..خیلی!
جونگکوک سه دکمه ی بالای پیراهنشو باز کرده بودو ترقوه ها و گردنشو درست به نمایش گذاشته بود..
دوست داشتم ببوسمش..
اروم گفتم:
_جونگکوک..بیا اتاقمو بهت نشون بدم..
جونگکوک مشتاقانه ایسولو از روی پاش بلند کردو از جاش بلند شد:
_خوشگل خانوم..من برم اتاق داداشتو زود برگردم پیشت باشه؟
ایسول با لبخند باشه ای گفتو جونگکوک دنبال من راه افتاد..
دلم برای اتاقم تنگ بود..
درشو باز کردم..
درست مثل قبل...
درو بستمو یقشو گرفتمو چسبوندمش به در..
لبامو گذاشتم روی لباش..
با تمام جونم میبوسیدمش و اونم همراهیم میکرد..
دستاش محکم دور کمرم قرار گرفته بود..
از لباش جدا شدمو لبای خیسمو روی ترقوه اش گذاشتمو مک ریزی زدم که به پهلوم فشار کمی اورد:
_اهه..تهیونگ..داری تحریکم میکنی..
لبخند رضایت بخشی زدمو مک محکمی به پوستش زدمو ازش جدا شدم..دکمه هاشو بستم:
_دوست دارم...
زبونمو روی لبام کشیدم و با شیطنت نگاش کردم..که اومد سمتمو مچ دستامو محکم گرفت:
_حیف...حیف که جوجه کوچولو اجازه نمیده وگرنه خودت خوب میدونی...
خندیدمو سرمو روی سینه ی عضله ایش گذاشتم..
جونگکوک بوسه ای روی موهام زد:
_عشقم..بهتره بریم هوم؟
با اینکه دلم نمیخواست ولی قبول کردم:
_بریم..راستی اتاقم چطوره؟
سرتاسر اتاقمو نگاهی انداخت:
_مثل خودت خوشگله..بریم دیگه..
سری تکون دادم:
_باشه بریم..ولی اول وایسا من چندتا از لباسامو بیارم با خودم..

........

ایسول و مامان برام دست تکون دادن..
بغضمو قورت دادمو براش دست تکون دادم..
جونگکوک دستمو گرفتو از پله ها رفتیم پایین..
تا در خروجی ارزو میکردم اخرین باری نباشه که میبینمشون..
جونگکوک درو برام باز کرد و منم سوار ماشین شدم..
همون لحظه ماشین بابام داشت به سمتمون میومد..
چشمامو بستم:
_لطفا برو..
جونگکوک که فهمیده بود پاشو روی گاز گذاشتو از اون خونه دور شدیم...




_________________________________________
پارت جدید*
وت و کامنت یادتون نره:)
پیلیز دهن من را با کامنت هاتون سرویس کنین:)
بوس بهتون♡

for me...Where stories live. Discover now