part7.

4.5K 612 19
                                    

Part7.

جیمین*

از وقتی تهیونگو دیدم انگار اروم گرفتم اون پسرو فقط چندساعتی ملاقات کرده بودم ولی مظلومیتش ادمو به مرز ارامش میرسوند.
داشتم میز شامو میچیدم که جناب جونگکوک صدام کرد:
_جیمین..
از کار دست کشیدمو رفتم سمتش:
_بفرمایید اقا..
با همون لحن دستوریش حرف زد:
_امشب شام هرچی داریم یکم برا اون هرزه ببر از گشنگی تلف نشه نیازش دارم.
نمیدونم چرا ناراحت میشدم میگفت هرزه دوست داشتم ازش دفاع کنم ولی خب نمیشد..
اطاعت کردمو رفتم تا غذای تهیونگو اماده کنم..
سنگینی نگاه یونگی که جفت جناب جونگکوک بودو روی خودم حس میکردم..
بعد نگاهش صداش جلب توجه کرد:
_امم..جیمین میخوای تو بیا استراحت کن من میبرم براش..
اومدم با مهربونی جوابشو بدم که بازم جناب جونگکوک مانع شد:
_هه!..نکنه زده به سرت یونگی میخوای به یه خدمتکار ساده کمک کنی؟
یونگی چابستیکی که توی دستش بودو گذاشت روی میز:
_عههههه...هیونگ اون که...
پرید وسط حرفش:
_اره یونگی جان اون یه خدمتکار سادس و داره وظیفشو انجام میده.
بغض کردم..سینی غذارو رو دستم فشار دادمو ازشون دور شدم..بغضمو قورت دادمو از پله ها رفتم بالا..
دم در مردمک چشممو چرخوندم تا لایه ی اشک روی چشمام از بین برع..
بعد اروم درو باز کردم..
با دیدن تهیونگ با اون سر و وضع وموهای خیس خواستم برگردم که جلومو گرفت:
_ع...عه..ج...جی..جیمین..ب..بیا..تو..!!
اروم رفتم داخلو درو بستم..
سینی غذارو گذاشتم رو میز:
_برات غذا اوردم..حتما بخور..
به سرتاپاش نگاهی کردم که با خجالت پایین لباسشو کشید..خندیدمو سرمو انداختم پایین تا بیشتر از این خجالت نکشه:
_نگران نباش...من دارم میرم
خواستم برم که دستی دور بازوم قفل شد:
_ن...ن..نرو!
نفس عمیقی کشیدمو لبخند زدم:
_خب...باشه من یکم پیشت میمونم.
زخماش جیگرمو اتیش میزد..پوستش سفید بود اما با کلی زخم های کوچیک و بزرگ و کبودی نقاشی شده بود.
نشستم رو زمین..
اروم سینی غذاشو اوردو نشست رو زمین روبروم:
_ب..ب..باهام...ب..بخور!
اینکه اذیت میشد تا یه جمله رو به زبون بیاره منم کلافه کرده بود چه برسه به خودش..
از چشماش غم میبارید منم خواستم ارومش کنم:
_باشه..اما اول تو بخور..حالت بهتره؟بدنت چیشده پوستت التهاب داره تهیونگ..
سرشو انداخت پایینو سکوت اختیار کرد.
انگار دوست نداشت جوابی بده پس منم بیخیال شدم..
_بخور تهیونگ..رنگت خیلی زرد شده.
این پسر بغض عجیبی داشت..انگار چشماش هرلحظه منتظر باریدن بود.
به یه گوشه مات و مبهوت خیره شده بود.
دستمو جلوی صورتش تکون دادم که به خودش اومد:
_خوبی؟..
تند تند سری تکون داد..
شروع کرد با ارامش غذا خوردن..
خواستم باهاش سر حرفو باز کنم:
_زخمات بهتره؟
چیزی نگفت...
ادامه دادم:
_میگم..تو چندسالته؟
بازم جوابی نداد‌‌..
دوباره گفتم:
_من هیونگتم؟یا...
ادامه ی حرفمو خوردم اخه حس میکردم اصلا حواسش پیش من نیست.مایل نیست جوابی به سوالام بده.
غذاشو نصفه خورد:
_م...مرسی!
لبخندی زدم:
_خداروشکر یه چیزی گفتی..نوش جان..
زل زد وسط چشمام:
_ه...هیو..نگ..
یهو یجوری شدم...اولین نفری بود که بهم میگفت هیونگ...لبخندی به پهنای صورتم زدم:
_بله تهیونگ؟^^
با چشمای معصوم و تیله ای بهم خیره شد:
_ت...تو ..ت..توی...ا..ا این ب..برزخ..چ..چی..م..میخ..ای؟
خنده ی تلخی کردمو سرمو انداختم پایین:
_منم یکی مثل تو..یونگی جناب جونگکوک رو منصرف کرد..وگرنه من الان زیرخواب مردم بودم..!
سرم پایین بود که گرمای دستی رو روی دستم حس کردم تهیونگ دستشو گذاشت روی دستم خیلی که دقت کردم لرزش خفیفی رو احساس میکردم..دستمو گذاشتم روی دستش:
_تهیونگ...به ماجرای من فکر نکن..برای دوسال پیشه!..تو سابقه ی لرزش دست داری؟همیشه اینجور میشی؟
هراسون سعی کرد دستشو از بین دستام بکشه بیرون که محکمتر گرفتم:
_بگو...باهام راحت باش!
انگار تسلیم شد:
_آ...آره...م..موقعی..ک..که..ا..استرس..م..میگی..رم.ت...تا..ی.یه..م..مدت ..د..دس..تام..م..میلرزه!
اون مظلوم تر از چیزی که فکرشو میکردم بود..
سینی غذارو برداشتمو بلند شدم که سرشو آورد بالا و مثل بچه ها نگام کرد:
_بازم همو میبینیم..منو مثل برادر خودت بدون..از اینجا نترس و خوشحال باش که جناب جنگکوک باهات راه اومده..چیزی خواستی به خدمتکارا بگو صدام کنن...
خواستم برم که دوباره برگشتم..با لبخند خسته ولی امیدبخشی گفتم:
_راستی..لباستم خیلی بهت میاد^^
بعد رفتم بیرون..
پله هارو یکی یکی طی کردم..
رفتم تو اشپزخونه و ظرفارو گذاشتم که یکی بشوره..
تهیونگو با اینکه کم دیده بودم ولی به حدی فکرمو درگیر خودش کرده بود که شده مثل برادر کوچیکم..
وقتی بهم گفت هیونگ...!
صدای یونگی منو از فکر کشید بیرون:
_بابت حرف جونگکوک خیلی معذرت میخام..میدونی ک چیزی تو دلش نیست.
ناخداگاه پریدم بهش:
_اهااا..که چیزی تو دلش نیست..اگ نبود یکی مث امثال منو اون پسرع بیچاره تهیونگو از خانوادش دور نمیکردو شدید ترین اسیب روحی رو بهش نمیزد.
بعدم با اعصبانیت مشغول جمع کردن ظرفای روی میز شدم..
یونگی بیصدا بهم نگاه میکرد...خب حق داشت توی این دوسال اولین باره که اینطور رفتار میکنم..
اروم حرف زد:
_شب خوش فعلا.
بعدم رفت بیرون..
داشتم روی میزو دستمال میکشیدم که یهو دستمالو کوبیدم رو میز:
_اهه...لعنتی چیکار کردی جیمین...
از خودم رنجوندمش.
اولین بار بود.
دست از کار کشیدمو دویدم سمت پذیرایی هرچی چشم چشم کردم ندیدمش..یکی از خدمتکارا رو گرفتم:
_یئون یونگی رو ندیدی؟
نگام کرد:
_اون...اون همین الان با جناب جئون خداحافظی کردو رفت.
بدون معطلی دویدم سمت حیاط..ولی نبود.
دیر رسیده بودم!
پامو کوبوندم زمین:
_جیمین گند زدی گنددددددد زدی..
با یه صدا از پشت سرم میخکوب شدم:
_چیو گند زدی پارک جیمین؟
اروم برگشتم و دیدم جناب جونگکوکه:
_ه.هیچی اقا...ببخشید
اومدم از جفتش رد بشم که بازومو محکم گرفتم:
_اخخ...
کشوندم جلوی خودشو دستشو تو جیباش فرو کرد:
_چه زود با اون توله گرم گرفتی..
توله؟...تهیونگو میگه..
ادامه داد:
_چجور بیبی بوییه؟پارک جیمین، ارزش داره یکم باهاش بازی کنم؟
دهنم قفل شده بودو مدام تصویر چشمای اشکی و اون زخما و دستای لرزونشو حتی اون لکنتی که معصومانه بهش دچار شده بودو مقصر یک یکشون جئون جونگکوکه..میومد جلوم..
از برزخ کشیدم بیرون:
_هوم نگفتی؟
سرمو انداختم پایین:
_اون حال خوبی نداره...لطفا
تک ضربه ای به شونم زد:
_ساده نباش اون فیلمشه..پسره ی بدبخت برو به کارت برس!
اب دهنمو به سختی قورت دادمو رفتم..
کاش میتونستم نجاتش بدم حتی اگ جئون جونگکوک با اون تفنگش یه گلوله حرومم کنه..
...رفتم سر کارم ولی حوصله نداشتم..

جونگکوک*

بعد جیمین هوای تازه وارد ریه هام کردمو رفتم توی عمارت تا یه سر به اون بیبی بوی حقه باز بزنم..
از پله ها بالا رفتمو در اتاقو باز کردم..با صحنه ی مقابلم جا خوردم..


_________________________________________

اتفاقای خفنی تو راهه..
ووت و کامنت یادتون نره لاوا♡
با دوستاتون به اشتراک بزارین...
لاوتون دارم•~•

for me...Where stories live. Discover now