*جونگکوک..
محکم توی بغلم گرفته بودمش...
عاشق ظرافتش بودم...
رایحه ی وجودشو به تن خریدم و اروم از خودم جداش کردم..
وقتی نگاش میکردم شرمنده تر میشدم..
چطور دلم اومد اونطور زجرش بدم..اشکو به چشماش بیارمو دلشو بشکنم..
از خودم بدم میومد....
هنوز در تعجب بودم که چجور منو با همه ی بدیام پذیرفت..
با صدای ارومش به خودم اومدم:
_به چی فکر میکردی؟
لبخند زدم:
_به تو..!!
برای اولین بار مقابلم لبخند شیرینی زد..
دستشو گرفتمو کشوندمش سمت کلبه..
اروم درشو باز کردم اوردمش داخل..اطرافشو با چشمای تیله ایش نگاه میکردو لبخند میزد..
انگشتامو قفل انگشتاش کردم:
_همیشه بخند باشه؟
اومد نزدیکم:
_اینجا خیلییی قشنگه جونگکوک..
کلاه صورتی رنگشو از سرش دراوردم که موهای ابریشمیش ریخت تو صورتش:
_از تو قشنگ تر که نیست..
از خجالت سرشو گذاشت رو سینم که دستام دورش حلقه شد:
_بیبی بوی خجالتی من...
بوسه ای روی موهای خوشبوش زدم..
از خودم جداش کردم..
اروم نشست یه گوشه ی کلبه..
شام رو برامون اوردنو تهیونگ بعد کلی ذوق برای غذای مورد علاقش اونو خورد..
باهم رفته بودیم کنار دریاو قدم میزدیم..
ددسته هیچوقت اینارو با یونا تجربه نکرده بودم...اما حالا تهیونگ داشت قشنگ ترینشو برام میساخت..
اروم نشستیم روی شن و ماسه های ساحل..
بعد چند ثانیه سکوت برگشت نگام کرد:
_کوکی ماه رو ببین..
اولین بار بود بهم میگفت کوکی و اینقدر شیرین و کیوت گفت که ضربان قلبم رفت بالا...به حرفش گوش دادمو ماه رو نگاه کردم:
_مثل توعه...
فشاری به دستم دادو لبخند زد:
_نه مثل توعه...
حالا جفتمون میخندیدیم..
ازش سوال پرسیدم:
_بیبی من چجور فهمیدی منو دوست داری؟
لبخندش توی یک ان خشک شدو به مقابلش خیره شد:
_از وقتی فهمیدم تو اون ادمی که فکرشو میکردم نیستی..از دیشب که یه لحظه فکر اینکه تو نباشی داغونم میکرد..جونگکوک..میخوام کنارت عاشقی کنم..
اینکه این حرفارو از زبون تهیونگ بشنوم انگار یه رویا بود..شایدم به آرزو که به حقیقت پیوسته بود..
تک بوسه ای روی لبای آبنباتی و صورتی رنگش زدم..
موج اروم به پاش میخوردو خوشش اومده بود..
دستمو ول کردو بلند شد..اعتراض کردم:
_کجا میریییی؟
جوابمو ندادو فقط رفت تو اب..
لبخندی زدم:
_خیلی خب پس همینجا جلوم باش تاریکه بری دورتر نمیتونم ببینمت..
سر تکون دادو حرفمو قبول کرد..
فقط از فاصله ی نسبتا نزدیکی نظارگره شیطنتاش بودم..
بعد یکم گفتم:
_بسه تهیونگم سرمامیخوری..
همین لجبازیش منو دیوونه ی خودش کرده بود:
_نه خیر نمیام..فقط یه کوچولوی دیگه...لطفا جونگکوکااا
قندتو دلم اب شد برای این لحن کیوتش و بازم مقابلش شکست خوردم:
_باشه باشه..
با خوشحالی به کارش ادامه دادو منم فقط تماشاگر کاراش بودم که حجم ابی ریخته شد روم...به مقابلم نگاه کردم دیدم تهیونگ داره بهم میخنده:
_اخخخ ببخشید..
فوری از جام بلند شدم:
_که ببخشید نه..پسره ی شیطون
دویدم سمتش خواست از دستم فرار کنه که کشیدمو محکم بغلش کردم..و باز هم برای اولین بار صدای بلند خنده هاش مستانه توی گوشم میپیچید..
کنار گوشش حرف میزدم:
_حالا منو خیس میکنی نه؟
اون فقط میخندید..
یهو صدای خندش قطع شد...برگشت سمتم دیگه خنده رو لباش نبود..نگران شدم..که با لحن خیلی سرد گفت:
_جئون جونگکوک..
قلبم تند میزد...میترسیدم پسم بزنه...که یهو پرتم کرد تو اب و بلند خندید..
خودمو از اب کشیدم بیرون...کل لباسام خیس بودو چسبیده بود به تنم..موهامو زدم بالاو اروم قدم برداشتم سمتش:
_این کارات تاوان داره بیبی بوی..
گازی از لبش گرفتو سریع دوید سمت کلبه که منم پشت سرش دویدم..
خواست درو روم ببنده که نهایت زورمو استفاده کردمو درو فشار دادم..
جفتمون خنده رو لبمون بودو نفس نفس میزدیم..
اروم رفتم سمتش که عقب عقب میرفت:
_هییی کجا میای..؟
چسبید به دیوار چوبی و دستام دور کمر باریکش قفل شد..
با شیطنت خاصی به لباس خیسم خیره شده بود..دستشو اورد بالاو شروع کرد باز کردن دکمه ها:
_لباست....خیسه
سکوت کرده بودمو فقط کاراشو دنبال میکردم..
لباسو از تنم درآوردو انداخت یه گوشه..
دستاش روی سینه هام قرار گرفته بودو نگاهشو گره زد به نگام..
اروم خودشو کشید بالاو لباشو چسبوند به لبام..
حالا جفتمون با عشق داشتیم همو میبوسیدیم..
زبونم نقطه به نقطه ی دهنشو حس میکرد...
دستاشو دور گردنم چِفت کرد..
نفس کم اوردیمو از هم جدا شدیم...پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش:
_دوست دارم..
لبای داغ و خیسشو روی سیبک گلوم گذاشتو ریز و کوتاه میبوسید..
دستمو بردم تو موهاش..
از خودم جداش کردم..
بالشتایی که اون گوشه بودو مرتب کردم و باهم دراز کشیدیم..
تهیونگ فکش میلرزید و دستاشو بین پاهاش برده بود...فهمیدم سردشه..
پتو رو اوردمو گرفتم روش..
شلوارمم خیس شده بودو مجبور شدم درش بیارمو بزارم یه گوشه که تا فردا خشک بشه..فقط با یه باکسر تو کلبه میچرخیدم..حواسم به تهیونگو خنده های ریز ریز و یواشکیش بود..
جفتش دراز کشیدم که پتوشو زد کنار:
_بیا زیر پتو سرده..لباس تنت نیس!
رفتم زیر پتو و کشیدمش تو بغلم:
_شاهکار شماست دیگه..تو سرما لختمون کردی..
میخندید و نفسای گردمش به گردنم میخورد..
دستای سرد و نرمشو گذاشته بود دور گردنم:
_امیدوارم..هیچوقت پشیمونم نکنی که عاشقت شدم..
ترس کمی به قلبم تزریق شد..اگه اشتباهی ازم سر میزد..اونوقت دیگه راه برگشتی نداشتم..سرشو بوسیدم:
_منم امیدوارم و..و..قول میدم هیچوقت ناراحتت نکنم..
بیشتر خودشو چسبوند بهمو سکوت کرد..
از ریتم نفسای منظمش فهمیدم خوابش برده..پتورو بیشتر کشیدم روش که سردش نشه!
چشمامو بستمو سعی کردم از بهترین شب زندگیم لذت ببرم..
یه دور توی ذهنم کل امروز و امشبو مرور کردم...
اولین شبی بود که بعد از مرگ یونا من با حال خوب و ارامش میخوابیدم..
با وول خوردن یکی تو بغلم از خواب پریدم..
دیدم تهیونگ تو بغلم غلت میزنه...
با چشمای خمار خواب لبخندی زدم بهش..
پشتش به من بود اروم خودمو کشیدم بالا و نیم خیز شدم روش..
مثل فرشته ها بود...
لبامو روی چشم بستش گذاشتمو بوسیدم..عطر تنشو عمیق بو کشیدم..
بعد چند دقیقه خیره بودن بهش از جفتش بلند شدمو تصمیم گرفتم تا قبل از بلند شدنش صبحونه رو خودم حاضر کنم..
لباسام خشک شده بودو پوشیدمش..
داشتم ظرفای صبحونه رو روی میز دونفره ی کنج کلبه میچیدم که یکی پرید رو کمرم..بوسه ی محکمی روی گردنم زدو پرید پایین..برگشتم سمتشو بغلش کردم:
_صبحت بخیر ابنباتم...
اونم محکم بغلم کرد:
_صبح توعم بخیر..
از بغلم اومد بیرون:
_جونگکوک این اطراف دستشویی چیزی نیست؟
موهای در هم و شلختشو صاف کردم:
_چرا هست..اول کاپشن و کلاهتو بپوش بعد بریم..
کلاه و کاپشنشو پوشید:
_نیازی نیست تو بیای..زود برمیگردم..
میترسیدم جایی تنها بفرستمش...
ولی مجبور شدم:
_باشه برو...ولی خیلی مواظب باش..باشه عزیزم؟
دستاشو از دستم کشید بیرون:
_باشه..
بعدم درو باز کرد و رفت..همش دلهره داشتم..
ولی به خودم امید دادم که چیزی نمیشه..*تهیونگ..
هوا سرد بودو دستمو کردم تو جیبم...دستشویی رو اون طرف تر از کلبه پیدا کردمو رفتم سمتش..
کارامو کردمو خواستم برم به سمت کلبه که یکی جلوم سبز شد:
_برگرد داخل..
از قیافه و هیکلش فهمیدم میسوعه..اخم کردمو خواستم از جفتش رد شم:
_من با تو کاری ندارم.
دستشو گذاشت جلومو سد راهم شد:
_گفتم برگرد داخل..
از لحنش ترسیدمو یکم رفتم عقب که اومد سمتم:
_دیشب خوش گذشت مگه نه؟
من فقط نگاهش میکردم...خندید:
_کاش بفهمی عشق جونگکوک نسبت به توعه الف بچه فقط یه هوسه..همسر اینده ی اون منم..کسی که قراره حاصل عشقشو بهش بده منم...شماهم فقط یه مشت بچه ی بی پدر و مادر فقیرین که تن فروشی میکنین حالاهم که چشمت به مال و اموال جونگکوک خورده هوا برت داشته اغواش کردی..!
بغض به گلوم چنگ مینداخت...
نمیدونستم چجوری جواب این قلدری هاشو بدم..
فقط جلوی خودمو گرفته بودم که اشک چشمم لبریز نشه..
خواستم کم نیارم گفتم:
_اتفاقا کسی که دنبال پول و ثروت جونگکوکه تویی..اره من بی پدر مادرم...من تنمو فروختم ولی دست من نبوده...دوست داشتن من انتخاب خودش بوده...من هیچکارم حالاهم بکش کنار جونگکوک نگران میشه باید برم..
خنده ی هیستیریک رو مخی کرد:
_عجبببب...باشه باشه تو راست میگی...اخییی جونگکوک نگرانته؟تو که حیا و حریمی نداری...کاری میکنم که جونگکوک برا پیدا کردنت و دیدنت زمینو زمانو بهم بدوزه.
ترسیدم...من اصلا قوی نبودم...اب دهنمو قورت دادم:
_جونگکوک نمیزاره بلایی سرم بیاد..حالاهم برو کنار!
اروم رفت کنار و با قیافه ی حق به جانب نگام کرد:
_هه!بیا برو...ولی اگه جونگکوک بویی از حضور من ببره و بفهمه من باهات حرف زدم..زودتر باید غزل خداحافظی رو بخونی..!
بعد یه نگاه پر از حراس به اطرافم سریع اونجا رو ترک کردم..
قلبم مثل قلب گنجشک تند میزد...
سریع رفتم سمت کلبه اول نفس عمیقی کشیدم و بعد درو باز کردم..جونگکوک نشسته بود پشت میز:
_عه اومدی عشقم؟بیا بشین..
لبخند نمایشی زدمو اروم نشستم:
_دستت درد نکنه..
با خوشحالی خواهش میکنمی گفتو مشغول خوردن شدیم..
اینقدر فکرم درگیر میسو و حرفای عجیب و ترسناکش بود که دقیق نمیدونم چند ثانیه بود که به گوشه ای خیره بودم...با گرمای دستی که به دستم منتقل شد از فکر بیرون کشیدم:
_عه..ببخشید
جونگکوک نگران بود:
_خوبی تهیونگ چیزی شده؟از وقتی رفتی بیرون و برگشتی انگار یجوری شدی..
لبخند زدم:
_نه نه..همه چی خوبه
یکم خیالش راحت شدو اینو از نفس راحتی که کشید فهمیدم..
سعی کردم همه چیزو فراموش کنم یا لاقل بهش فکر نکنم چون حسابی داشتم اذیت میشدم..
بعد صبحونه جونگکوک کلی کار توی شرکت داشتو مجبور شدیم بریم..
دست جونگکوک رو گرفته بودمو اروم و شونه به شونه قدم برمیداشتیم:
_بابت همه چی ممنونم ازت..خیلی خوش گذشت..
با لبخند نگام کرد:
_هرکاری برای تو بکنم کمه تهیونگم..خوشحالم که دوسش داشتی...
ادامه داد:
_احتمالا خسته باشی بریم عمارت تو استراحت کنی؟
از ترس میسو و قطعا ادماش پناه اورده بودم به جونگکوک:
_نه نه من میخوام پیشت باشم..
انگار خوشحال شد:
_پس باشه بیبی من بریم..
خیالم راحت شد که قبول کرد.._________________________________________
پارت جدید*
وت و کامنت یادتون نرههه♡
من که عاشق کامنتای باحالتونم🥺😂
فیک رو با دوستاتون به اشتراک بزارید♡
لاوتون دارم♡~♡
YOU ARE READING
for me...
Romancefor me.. "در ازای دریافت مبلغ مورد نظر حضانت فرزند اول شما به جئون جونگکوک داده میشود" کاپل:کوکوی، یونمین. وضعیت:کامل شده... روزهای آپ: روز های زوج