*جونگکوک...
میسو دقیقا مثل ادمای روانی و مریض بود..
مخاطبش تهیونگ بود..
اخمی کردمو داد زدم:
_کدوم ادم احمقی اجازه ی ورود به اینو داده ها پس شما اون بیرون چه غلطی میکنین؟
بادیگاردی که پشت میسو بود با هراس گفت:
_اقا هرکاری کردیم به حرفمون گوش نکرد..
یونگی رفت سمت میسو:
_برو بیرون...الان موقع داد و بیداد نیست..
میسو بازوشو از بین انگشتای کشیده ی یونگی کشید بیرون:
_چیههه چتونهه مگه جن دیدین؟من که کاری باهاتون ندارم فقط میخوام با اون عفریته صحبت کنممم..بکش کنار مین یونگی!
خواستم برم جلو که تهیونگ دستمو گرفت...حواسم بهش بود که تمام ارادشو جمع کرده که بره سمت میسو:
_با من میخوای حرف بزنی؟باشه..حرفاتو توی جمع میزنی یاا..بریم یه جای خلوت؟
هم من هم جیمین و یونگی از قدرت بیان عالی و شجاعانه ی تهیونگ تعجب کرده بودیم..
ولی اون حالا یه نفر بود...پس نمیتونستم به راحتی با میسو تنهاش بزارم:
_نه تهیونگ...برو تو اتاق نمیخواد با این روانی حرف بزنی!
تهیونگ ارامش عجیبی داشت لبخندی زد:
_چیزی نشده جونگکوک...فقط میخواد باهام حرف بزنه همین..
جیمین از پشت دستشو گرفتو با چشم به شکمش اشاره کرد که تهیونگ بازم لبخند زد:
_حواسم هست هیونگ..
بعدم رفت سمت میسو و یه قدمیش ایستاد:
_نگفتی؟کجا بریم حرف بزنیم؟
میسو تند تند نفس میزد و به تهیونگ خیره بود...
عصبی بودم...میترسیدم بلایی سرش بیاره..
میسو دستشو مشت کردو کوبید به کتف تهیونگ و با لحن وقیحانه ای گفت:
_تو..تو حق نداری...حق نداری اینقدر...مقابلم اروم باشی..
من و جیمین نگاهی به همدیگه انداختیم که نگرانی توش موج میزد..
تهیونگ لحنش به شدت پر از ارامش و مهربونی بود:
_چرا نباید اروم باشم اخه...من دلیل های ارامشم کنارمم....
این جمله اش لبخند محوی روی لبای هر سه تامون اوردو میسو رو اتیشی تر کرد ولی میسو زد زیر گریه:
_چرا نمیمیری تووو جونگکوکو ازم گرفتی مرد رویاهامو ازم گرفتی میفهمی؟
تهیونگ برگشتو نگام کرد بعدم نگاهشو داد به میسو:
_همه یه روز میمیرن هوم؟منم شاید ۹ماه دیگه مردم...شایدم نمردم...شاید همین فردا مردم..شایدم نه..ولی مرگ حقه..
از این حرفاش قلبم به درد اومد..من یک ثانیه ام نفس کشیدن بدون اونو نمیخواستم..
ادامه داد:
میسو..جونگکوکم انتخاب خودش بوده..شاید تو و اون بهم نمیخوردین..پس بهتره دیگه جونگکوک رو مثل رفیق یا همون پسرعموت ببینی..نظرت چیه!؟
میسو اشکاشو با استیش پاک کرد:
_ به چه جرعتی اینارو میگیی ؟میدونستی ازت متنفرم؟زندگیمو نابود کردی دیگه دنبال چی هااا؟
ما سه تا غرق مکالمه ی میسو و تهیونگ بودیم..
غرق تک به تک کلمات تهیونگ که با عمق احساس بیان میشد..
تهیونگ کوتاه خندید:
_اره میدونم...ادمای بیشتری هستن که ازم متنفرم مثلا پدرم..که منو سر پول داد به جونگکوکو خب از خانواده دور شدم..
برگشت سمتمو با لبخند قشنگش ادامه ی حرفشو زد:
_هرچند که الان خوشحالم که ازم متنفر بوده..اگه پدرم از خانواده ی خودم انداختم بیرون..عوضش من یکی بهترشو پیدا کردم..اونی که زندگیش نابود شد من بودم..وای خب ساختمش دوباره...به کمک جونگکوک...جیمین هیونگ و یونگی هیونگم..توهم خانواده ی خودتو داری..مطمعنم عاشق یکی میشی که حاضری بخاطرش بمیری..
میسو با حسرت و اشک به تهیونگ و ماها نگاه میکرد:
_م..من...میرم!خداحافظ..
بعدشم دوید سمت در...که تهیونگ پشت سرش دویدو دستشو گرفت:
_بهم قول بده به زندگیت ادامه بدی و عشقتو پیدا کنی!
میسو دستشو از دست تهیونگ کشید بیرون..نگاه نفرت انگیزی به تهیونگ انداختو رفت...
هممون نفسایی که توی سینه حبس شده بود ازاد کردیم..
تهیونگ نگامون کرد:
_خب..بریم..شکلات داغم سرد شد
انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده..
رفتم روبروشو دستشو گرفتم:
_حالت خوبه؟
لبخند بزرگی زد:
_معلومههه که حالم خوبه..میشه بغلتون کنم؟
خنده رو به لبم اورد:
_اره عشقم..بیاین پسرا..
جیمین و یونگی ام به جمعمون اضافه شدن..
هممون همو بغل کردیم..
ما ارامشش بودیم ولی نمیدونست ارامش تک تک ماست..
بعد باهم رفتیم به سمت اشپزخونه..
تهیونگ نشستو منم بوسه ای روی موهای خوش عطرش زدمو نشستم روی صندلی کنارش..
یونگی خندید:
_این چش بود دقیقا؟من که نفهمیدم.
جیمین هم خندش گرفت:
_اقا من که مثل چی ازش ترسیده بودم..
تنها کسی که انگار هیچ چیزی رخ نداده بود براشو خیلی کیوت لیوانشو سر میکشید تهیونگ بود..
دستمو گذاشتم زیر چونمو به صورت مثل ماهش خیره شدم..تصور اینکه الان یه موجود خیلی کوچولو باهاشه باعث لرزش قلبم میشد..
با صدای جیمین به خودم اومدم:
_هیییی جونگکوک خان خوردی توت فرنگیو خوردی !!
چشمام چهارتا شد که یونگی و تهیونگ زدن زیر خنده:
_این دوتا باز شروع کردن..
صدای خنده های شیرین تهیونگو دوست داشتم بخاطر همین کاری کردم بیشتر و بلندتر بخنده:
_دلم میخواد...دوست دارم...اصلا اینقدر بهش زل میزنم که بخورمش!!
جیمین زد رو میز:
_هیچی دیگههه تا همین یه دونه بیبی توت فرنگی بشه دوتا بیبی توت فرنگی!
خندم گرفته بود ولی خودمو جدی نگه داشتم که تهیونگ دستشو گذاشت رو دستم و یه دست دیگشو گذاشت رو دست جیمین:
_تمومش کنین تروخدا یونگی جونم غش کرد از خنده!
دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون:
_یونگی جونتتتتتت؟
همزمان جیمینم کارمو تکرار کرد:
_یونگی جونتتتتتت؟
تهیونگ به جفتمون نگاه کرد:
_وااا چتونههه خب اره دیگه..
یونگی و از جاش بلند شد:
_حسودی ممنوع دوستان..بیا بغلم کیوتی!
تهیونگ از جاش بلند شدو یونگی رو سفت گرفت تو بغل..
هم من هم جیمین حسابی حسودیمون شده بود..
خودمو گرفتمو اخم کردم که یونگی به تهیونگ گفت:
_نگا نگا این دوتا
تهیونگ از یونگی جدا شدو اول اومد سراغ من..از پشت سرمو گرفت تو بغلش:
_عشق مننن..بابای جوجه کوچولو..
همین برای ضعف کردن من کافی بود:
_اخخخ قلبممم...باشه باشه بخشیدم..
خم شدو روی شاهرگ گردنمو سطحی و ریز بوسید..
جیمین غر زد:
_اهم..مثلا یکی یه زمان بهترین هیونگ یه نفری بود!
تهیونگ ازم جدا شد و رفت سمت جیمین:
_یااا..جیمین هیونگم تو فرشته ی منییی..
بعدم گونه ی هیونگشو چندبار بوسید..
چال لپ های جیمین از شدت خنده کاملا پیدا بود..
خیره بودم به تهیونگ که چقدر امروز اروم و خوشحالو صبوره..
یونگی تلفنش زنگ خوردو از جاش بلند شد:
_من زود میام بچه ها..
باشه ای گفتیم..
تهیونگ نشست روی میز:
_جونگکوک میشه بریم سونوگرافی؟میخوام ببینمش!
قند تو دلم اب شد:
_معلومه که میشه
تهیونگ لبخند عمیقی زد..
هرکی سرش یجایی گرم شد که یونگی اومدو نشست پشت میز:
_خب..تهیونگی من با بهترین دکتر حرف زدم و قرار شد که زیرنظرش باشی...جریانم کامل براش گفتم..گفت که عصر مطب خلوته و میتونه بیاد !
تهیونگ خیلی ذوق زده بود:
_مرسییی هیونگ ممنونم ازت..جونگکوک نگو که میخوای عصر بری شرکت و نمیای!
دستشو گرفتمو فشار دادم:
_معلومه که باهات میام زندگی من..مطمعنم تو اونقدر قوی هستی که بتونی اینو پشت سر بزاری!
لبخند تلخی زدو سرشو انداخت پایین:
_چرا دروغ...دوست دارم ببینمش...بغلش کنم...حسش کنم...بوش کنم...دستای کوچولوشو بگیرم...و خودم..با چشمای خودم ببینم که یه نوزاد کوچولو تو بغل جونگکوکه...پس بخاطرش سعی میکنم قوی باشم..!
لبامو روی دستای ظریفش گذاشتمو چشمامو بستمو بوسیدم..!
جیمین دستو روی شونه ی تهیونگ میکشید:
_تا اینجا که قوی بودی...ادامه بده!
یونگی دستشو گذاشت رو شکمش:
_دوستان من گشنمهه..
یهو تهیونگ گفت:
_منم گشنمههه صبحونه ام که نخوردمم..
همه زوم کردیم روش:
_چیییییی؟نخوردی؟
تهیونگ با تعجب به یکصدا بودن ما با خنده گفت:
_نه دیگه مگه شماها میزاریننن..
من و جیمین ایستادیم دو طرفش:
_چی میخوری؟
_چی دوست داری ها؟
_الان چی هوس کردی؟
تهیونگ با ذوق و گیجی بهمون نگاه میکرد:
_همه چی دوست دارم..
که یونگی پرید گفت:
_اقا منم حامله ام...به منم رسیدگی کنین
صدای خنده مثل باروت منفجر شد..
YOU ARE READING
for me...
Romancefor me.. "در ازای دریافت مبلغ مورد نظر حضانت فرزند اول شما به جئون جونگکوک داده میشود" کاپل:کوکوی، یونمین. وضعیت:کامل شده... روزهای آپ: روز های زوج