part39.

2.8K 328 6
                                    

*جیمین...

جونگکوک و تهیونگ رفتن و من و یونگی نشسته بودیم کنار هم..یونگی همینطور که به شکلک روی لیوانش  نگاه میکرد گفت:
_چرا بدت میاد از ابراز علاقه و عشق و عاشقیمون جلوی بقیه بگم؟
الان چی باید میگفتم؟..موهامو زدم بالا:
_کی گفته بدم میاد یونگی؟
لحنش انتقادی بود:
_بدت میاد دیگه...چندباره امتحانت کردم...همش جلومو میگیری..نمیزاری درست بغلت کنم...ببوسمت...یا جلوی بقیه ازت تعریف کنم..
واقعا حرفاشو درک نمیکردم:
_خب چرا باید بگی؟..چرا باید حتمااااا منو جلوی این و اون ببوسی یا قربون صدقم بری...اتاقمون هست..دیگه چه لزومی داره جلوی دیگران باشه!
یه چند ثانیه بدون حرف نگام کرد و بعد از جاش بلند شد:
_جیمین توی همون اتاقم احساس میکنم زورکی داری باهام راه میای...تو اصلا مطمعنی منو دوست داری؟
از حرفایی که به نظرم چرت و پرت میومد خندم گرفت:
_یونگیاااا اینا چیه میگی...معلومه که دوست دارم!!
خیلی جدی گفت :
_پس باهام ازدواج کن!
جا خوردم...زبونم بند اومد...اما من فقط ازش یه رابطه ی ساده میخواستم نه بالاتر از اون..چون خودمو در حد اون نمیدونم..:
_ی..یونگی...من هنوز به سطحی نرسیدم که بخوام...
زودتر از ادامه ی حرفم از جفتم رد شد:
_خیلی خب فهمیدم..
رفت تو اشپزخونه که رفتم پشت سرش:
_یونگی اشتباه برداشت نکن...من فقط...
صداشو یکم برد بالا:
_فقط چی؟خجالت میکشم که با تو قرار میزارم؟خجالت میکشم که تورو بغل کنم؟خجالت میکشم که جلوی یکی بهت بگم دوست دارم؟یا خجالت میکشم به تو اون اتاق به اصطلاح کوفتی یبار ازت بخوام تا نصف شب از هم لذت ببریم؟بگو دیگه بگو...
اشکمو داشت درمیاورد..من فقط یه ادم خیلی خجالتی بودم...متوجه نیست که وقتی حتی جلوی یکی عشقم خطابم میکنه از خجالت دوست دارم خودمو ساعت ها یه جا زندانی کنم..
انگشتمو گذاشتم جلوی دهنم:
_هیششش ارومتر...الان بیدار میشن خب...بابا یونگی اونجور که تو فکر میکنی نیست..
خیلی کلافه و عصبی شده بودو داشتم میترسیدم ازش:
_پس چجوریه...من گوش میدم..بگو ببینم!
دوستش داشتم...صاحب کل قلبم بود میترسیدم از دستش بدم..پس هرچی تو دلم بودو با کلی کلنجار بهش گفتم:
_یونگی...من بچگی خوبی نداشتم...اره خجالت میکشم...خجالت میکشم که خدایا نکنه یکی منو باهاش ببینه بعد بگه اخه این پسره چی توی این دیده که دوسش داره..خجالت میکشم جلوی یکی چون من اینکارارو بلد نیستم..فقط توی بار که کار میکردم از دور شاهد بقیه ی جوونا بودم....خجالت میکشم که به درد تو نمیخورم...خجالت میکشم که اگه فردا روزی خانوادتو دیدم و ازم درباره ی خانوادم بپرسن باید چی بگم..باید بگم مادرم تو اوج جوونیش و بچگی من مرد اونم از کار زیاد تو خونه های مردمو کتکایی که از بابام میخورد..باید بگم بابام یه معتاد فقیر بود که بچه ی ۱۳ ۱۴ سالشو فرستاده بود توی بار که کار کنه بلکه بعد کلی جمع کردن خورده شیشه های شکسته روی زمین حرف خوردن از ادمای مست با یه مقدار پول برگرده خونه و پول مواد باباشو جور کنه...من کیو بغل گرفته بودم...کی بهم گفته بود دوست دارم؟..هوم؟..ببین...فرق من و تو خیلی زیاده...من فقط محتاجم به بوی تو...به عشق تو...ببخشید که اونجور که میخوای نیستم..!
متوجه ی اشکایی که از گوشه چشمم میریخت نشده بودم..
یونگی فقط نگام میکرد..
اونم چیزی نداشت که بگه..
کف دستامو گرفتم جلوش:
_ببین..جای کهنه ی این زخما رو ببین..این زخما بخاطر شیطنتای بچگی توی پارک و شهربازی نیست..بخاطر افتادن روی زمین اونم وقتی دنبال رفیقتی نیست..بخاطر شیشه هاییه که تا خوده صبح از روی زمین جمع میکردم..!
دستامو گرفتو کف دستامو بوسید بعدم کشیده شدم تو بغلش...دستامو محکم دورش حلقه کردم..مرتب سرمو میبوسید:
_ببخشید جیمین...ببخشید...من خودخواه بازی دراوردم..
از بغلش اومدم بیرونو اشکامو پاک کردم:
_نه بابا...حق با توعه...اشکال از منه..
مچ دستامو گرفت:
_جیمین من...نگام کن...من تورو فقط و فقط بخاطر خودت میخوام نه بخاطر گذشتت و خانوادت..من و تو دو سال از دور همو نگاه میکردیم..از همون اول که دیدمت فهمیدم یه پسر شیرین بانمکی که زیادی سختی کشیده..
یاد اون موقع افتادم....

*فلش بک*

روی میزو دستمال میکشیدم..
همزمان اهنگ موردعلاقمم زمزمه میکردم..
یهو دستی روی شونم قرار گرفت...برگشتم دیدم یونگیه..همون پسره رفیق جناب جئون فوری خم شدم:
_اوه...سلام
لبخندی زد:
_سلام...خسته نباشی..
بعدم یه شاخه گل رز قرمز گرفت جلوم که باعث تعجبم شده بود:
_ب...به چه مناسبت؟
گل رو گرفت نزدیک تر:
_ولنتاینه جیمین..
ولنتاین....
همونی که به همدیگه کادو میدن..
خندیدمو گل رو ازش گرفتم:
_خیلی ممنونم جناب مین..جبران میکنم!
دستی به سرم کشید:
_نیازی به جبران نیست...فعلا خداحافظ.
تا خواستم خداحافظی کنم اون رفته بود...
دستمال توی دستمو گذاشتم کنارو نشستم روی یکی از صندلی ها..
به شاخه گل قشنگه توی دستم نگاه کردم..

*پایان فلش بک*

روزای شیرینم بعد از دیدن اون شروع شد..
اسمشو صدا زدم:
_یونگی..قول میدم بهت که.....خجالتمو بزارم کنار:)
لبخندی زدو پیشونیمو عمیق پراحساس بوسید..
گوشیش زنگ خوردو ازش جدا شدم..نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت:
_میسوعه..
جفتمون تعجب کرده بودیم..جواب دادو گذاشت روی بلندگو:
_بگو..چه مرگته..
پشت تلفن زجه میزد:
_ی...یونگییی..بگو..بگو با من ...کاری هقق..نداشته باشن..
پوزخندی زد:
_شرمنده میسو..
یکی از پشت تلفن داد زد:
_وراجی نکن اصل حرفتو بزن..
وسط گریه هاش حرفشو زد:
_ت..ت..تهیونگ..هق..می..میخوام ازش عذرخواهی کنم..
جواب کوتاهی بهش داد:
_باید به جونگکوک بگم...فعلا
بعدم قطع کرد..
خوشحال بودم که قراره از تهیونگ عذرخواهی کنه..
.....




_________________________________________
پارت جدید*
وت و کامنت یادتون نرهههه¡~¡
وِی یک ساعت دیگه یه پارت دیگه ام براتون آپ میکنه همش بخاطر ذوق برا کامنتای شماستا *~*
بوس بهتون♡

for me...Where stories live. Discover now