*تهیونگ..
با احساس درد چشمامو اروم باز کردم...
نمیدونستم کجام..
سرم درد میکردو گیج بود..
یه لحظه یاد بچم افتادم..به شکمم نگاه کردم...صاف بود..
ی...یعنی من زنده موندم؟!...
اشک اروم از گوشه ی چشمام میریخت..
سرمو چرخوندم...
یونگی هیونگو که دیدم گریه ام شدت گرفت..
دستمو به زور اوردم بالا...
یهو یونگی هیونگ هجوم اورد سمت شیشه..و بعد دویدو رفت..
درست چند ثانیه بعد دکتر و چندتا پرستار اومدن تو اتاق:
_تهیونگ...تو واقعا بهوش اومدی...خداروشکر..
هیچی نمیگفتمو فقط گریه میکردم..
همه چیو چکاب کرد و بعد ماسک اکسیژنو از روی صورتم برداشت:
_حالت خوبه تهیونگ؟تنفست راحته؟
چشمام به زور باز مونده بود..تمام جونمو جمع کردم:
_ب..بچم؟
لبخندی زد:
_حالش خوبه..به خوبی ازش مراقبت میشه..حالت که بهتر شد میتونی ببینیش!
دست خودم نبود که فقط گریه میکردم..
جونگکوک و جیمین هیونگ اومدن داخل..جونگکوک چشماشو بستو نفس راحتی کشید:
_دورت بگردم زندگیم...
محکم بغلم کرد..به خودم چسبونده بودمشو گریه میکردم...
جیمین هیونگ و یونگی هیونگ اینطرف تخت ایستاده بودن..
جونگکوک صورتمو غرق بوسه کردو سرمو چسبوند به سینش:
_مرسی که بهوش اومدی عشقم..
جیمین هیونگ موهامو نوازش کرد:
_تهیونگی..گریه نکن..
اروم از جونگکوک جدا شدم..
جونگکوک دستمو محکم گرفت تو دستش..نفسی تازه کردم:
_جونگکوک...پسرمون خوبه؟
لبخندی زد:
_خوبه نفسم...اینقدر خوشگل و کوچولوعه...یونگی میگه شبیه عروسکه..
لبخندی زدم:
_خوشحالم...خ..خیلی خوشحالم..
یونگی هیونگ گفت:
_ما خوشحالتریم..فقط الان نمیدونیم پسرت شبیه توعه یا جونگکوک بسکه ریزه میزس..اوخییی اصلا دلم رفت براش!
خندیدم که پایین شکمم تیر کشید:
_اخخ..این چی بود دیگه!
جونگکوک دستمو بوسید:
_عزیزم بخاطر بخیه اس..استراحت میکنی خوب میشی...دکتر بهم گفت مثل معجزس که بدنش طاقت اورده...میدونستم تهیونگم قویه...
نگاهی کردم به در و گفتم:
_بخاطر وجود شما بود...راستی..میخوام ببینمش جونگکوک..
جیمین هیونگ گفت:
_من برم بیارمش
جونگکوک لبامو سطحی بوسید:
_مرسی بابت پسرمون و مرسی بابت اینکه تنهامون نزاشتی..
لبخند خالصی روی لبام نشست..
به کمک جونگکوک یکم تکیه دادم..
یکم بعد در باز شد...
دستگاهی رو پرستار کنار تختم گذاشت...
بهش نگاه کردم...یه موجود خیلی کوچولو...
باز اشک از چشمام ریخت..به بقیه نگاه کردمو اشکمو پاک کردم:
_ا..این جوجه ی منه نه؟..
جونگکوک سری تکون داد:
_اره زندگیم این جوجمونه...
نگاهی به پرستار انداختم:
_م..میشه بغلش کنم؟
پرستار لبخندی زد:
_اره حتما...اتفاقا میتونه تشخیص بده صداتو...
بلندش کردو دستای لرزونمو دراز کردمو بااحتیاط گذاشتش تو بغلم..
پرستار رفت بیرون..
اشکام میریخت روی دست کوچیکش...
پشت دستشو اروم نوازش میکردمو:
_سلام جوجه رنگی من..
بین گریه هام خندیدم:
_این...خیلی کوچولوعه..
هرسه تاشون خندیدن..
سرشو روی سینم گذاشتم..اروم پوست مثل پنبه اشو نوازش میکردم:
_قشنگ من....عشق کوچولوم...پسرکم...امیدوارم بتونم بهترین باشم برات..
دست و پای ظریفشو اروم تکون میداد..من براش ذوق میکردم:
_جووونمم..جیمین هیونگ ببینش ظرافتش به من نرفته؟
جیمین هیونگ خندیدو کف پای پسرمو اروم لمس میکرد:
_چرا اتفاقا ظرافتش به تو رفته
جونگکوک فقط با لبخند نگامون میکردو ساکت بود..
سرمو کج کردم:
_جونگکوک...مرد من...بیا پیشمون..بیا ببینش..
جونگکوک بلند شدو اومد پیشمون..خم شد و انگشتشو اروم روی سرش میکشید:
_نمیدونی چقدر این صحنه برام قشنگه وقتی بچمونو تو بغلت گرفتی..
صدای گریه ی خیلییی خفیفی باعث شد سکوت کنیم..نگاش کردم:
_جونممم..وای تو گریه میکنی من میترسم خب..
پشت کمرشو اروم نوازش میکردم که صدای گریه اش قطع شد..
لبخند تلخی زدم:
_کاش این دم و دستگاها بهت وصل نبود پسرکم...راحت بغلت میکردم..
ترسیدم به خاطر ریه هاش تنفس براش راحت نباشه بخاطر همین اروم دادمش به جونگکوک:
_جونگکوک بزارش تو دستگاه...بچم گناه داره...
جونگکوک اروم و با احتیاط ازم گرفتشو گذاشتش توی دستگاه..
یونگی هیونگ خندید:
_ووییی خوابش برد فکر کنم..
همه خیره شدیم بهش:
_اهوم...
دستم همش تو دستای جونگکوک بود...گفتم:
_وقتی امپول بیهوشی رو زدن..ثانیه هایی که چشمام دیگه تار میدید...فکر میکردم دیگه تمومه همه چی...
جونگکوک لباشو گذاشت رو دستمو عمیق بوسید:
_نگو اینجوری عشقم...حالا که تموم شد دیگه..ببین تو حالت خوبه..پسرمونم کنارمونه هوم؟..
سری تکون دادم که یونگی هیونگ گفت:
_این پسر ما قراره بدون اسم بمونه؟یا ما همون جوجه صداش کنیم؟
خندیدم:
_نه خیر...الان برا پسرم یه اسم انتخاب میکنیم!
رو به جونگکوک گفتم:
_جونگکوکی...یه اسم انتخاب کن براش..
جونگکوک چند دقیقه ای فکر کردو گفت:
_تهجونگ...چطوره؟اول اسم من و تو!
یونگی و جیمین هیونگ دست زدن:
_اوووو چه بابای جنتلمنییی!
خندیدم..از اسمش خوشم اومد..
یه لحظه چشمم چرخید سمت پسرم که با صدای توی اتاق تکون ریزی خورد..
اروم گفتم:
_ارومتر لطفا...پسرم ترسید..
زیرزیرکی میخندیدن..
تهجونگ..!!!
قشنگ بود...
اینطور هروقت نگاش میکردم میفهمیدم اون حاصل یه عشق با کلی سختیه...
پریدمو گفتم:
_تهجونگ...تهجونگ یکی یدونم..یا پرنس تهجونگ..
من میگفتمو اون سه نفرم کلی ذوق میکردم..
باورم نمیشد..بازم خنده هاشونو ببینم...
جونگکوک همینطور که داشت به تهجونگ نگاه میکرد خندید:
_شما تهجونگ کوچولوی مایی..میخوام کلی لوست کنم.
درست مثل پاپات!
جیمین دوباره متلکا و مسخره بازیاشو شروع کرد:
_وایییی نه تروخدا یکی رو لوس کردی*به من اشاره کرد*کافیمون بود ساعت ۳نصفه شب از خواب بیدار میشد من الان هوس اینو کردم من الان بغل میخوام بوس میخوام..
من فقط میخندیدمو از خجالت اب میشدم..
جونگکوکم نگام میکردو میخندید..
خواستم جمعش کنم گفتم:
_خب مگه چیههههه دلم بغل عشقمو میخواست اون وسطم گهگاهی توت فرنگی و ابنبات میخواستم..مگه بده الان بچم شیرین و خوشگله..البته هنوز مثل بچه موشه..من به فدات موش کوچولو!..
جونگکوک چشمکی برام زدو دوتا هیونگامم فقط میخندیدن..
YOU ARE READING
for me...
Romancefor me.. "در ازای دریافت مبلغ مورد نظر حضانت فرزند اول شما به جئون جونگکوک داده میشود" کاپل:کوکوی، یونمین. وضعیت:کامل شده... روزهای آپ: روز های زوج