part24.

3.8K 466 18
                                    

*جونگکوک...

اون خیلی یهویی اخلاقش تغییر کرد..
از اینکه صدای کوبیده شدن در اومد عصبی نفسمو دادم بیرون..
یه نجوایی مدام تو سرم میگفت"تو هیچوقت بخشیده نمیشی"
با کلافگی تمام انگشتامو لای موهام کشیدمو از جام بلند شدم..
از پله ها رفتم بالا و در اتاقشو اروم باز کردم..
خوابیده بود..
هیچ صدایی جز صدای نفس کشیدنای منظمش نمیومد..
نشستم جفتش و دستمو گذاشتم رو بازوش:
_نبخشیدیم نه؟
ولی جوابی نشنیدم..
دستمو خواستم ببرم سمت موهای درهم و ابریشمیش که دستمو پس زد و خودشو کشید عقب:
_پشیمونم که بخشیدمت...من نمیتونم ببخشمت...تو نابودم کردی جسممو به همه فروختی!
شوکه از حرفاش فقط نگاش میکردم..
سرشو انداخت پایینو به در اشاره کرد:
_حالاهم....لطفا برو بیرون...بزار استراحت کنم..
عصبی بودم...خیلی عصبی بودم..از جام بلند شدمو رفتم سمت در...
دسته ی درو گرفتمو روبه پایین فشار دادم:
_باشه...شبت خوش!
بعدم رفتم بیرون..
هوا رو به تاریکی رفته بود...تمام چراغ های روشن توی عمارتو خاموش کردمو پرده هارو کشیدم..
حالا شد مثل زمانی که یونا رو از دست داده بودم.
توی اون تاریکی مطلق عمارت تنها روی کاناپه نشسته بودم...
با انگشتم روی دسته ی کاناپه خط های فرضی رسم میکردم!
با صدای تیک تاک ساعت بزرگ مقابلم توی اون شب سیاه عمارت من پلک میزدم..
یه حس پشیمونی عجیبی رو درون خودم حس میکردم..
نجوای اینکه من هیچوقت بخشیده نمیشم مدام تکرار میشدو انگار حقیقت بود...
با خودم عهد بستم که تا زمانی منو ببخشه هرروز جز معذرت خواهی بهش چیزی نگم..
گذر زمان رو حس نمیکردم..
ساعت پنج و سی دقیقه ی صبح بود...
از فکر زیاد سردرد شدیدی گرفته بودم..
از جام بلند شدمو رفتم سمت اشپزخونه...توی تاریکی کابینتارو باز میکردمو جعبه ی قرصارو گذاشتم روی کانتر و دنبال قرص مسکن بودم..
بدون اب دوتا مسکن خوردمو جعبه ی قرصارو همونجا ول کردم..
از اشپزخونه خارج شدمو دستمو گذاشتم روی سرم..
از پله ها بی جون بالا رفتمو در اتاقمو باز کردم..
خودمو انداختم روی تختو به یه چشم بهم زدن خوابم برد!!
*****
با درد شدید یطرف سرم از خواب پریدم..
چشمام میسوخت..!!
از روی تخت به زور بلند شدمو حولمو برداشتم..
مستقیم رفتم زیر دوش اب سرد...
تا مغز استخونم خنک شد..
بعد یه حموم کوتاه یه پیرهن سفید پوشیدمو دکمه هاشو بستم...یه شلوار مشکی جذب پوشیدمو موهامو حالت دادم..
از بین عطرام یکیو انتخاب کردمو زدم..کفش مشکی چرمی مارکمو پا کردم...
ساعت چرم مشکیمو روی مچ دستم بستمو سوییچ ماشینو برداشتم...
نفس عمیقی کشیدمو از اتاق خارج شدم..
نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم..
درو باز کردمو از اتاق خارج شدم که همزمان تهیونگ با چشمای پف کرده از اتاقش اومد بیرون..
به سرتاپاش نگاهی انداختم..یه شلوار جذب مشکی و هودی مشکی پوشیده بود..کاش میتونستم الان محکم بغلش کنمو عطر شیرین تنشو وارد ریه هام بکنم..ولی تهیونگ اینو نمیخواست..!!
به عهدی که با خودم بستم عمل کردمو تنها کلمه ای که به زبون اوردم این بود:
_ببخشید...
بعدم سریع از جفتش رد شدم!
سوار ماشین شدمو عمارتو ترک کردم..
با اخرین سرعت توی جاده میرفتم...
جلوی گاراژ بزرگی زدم روی ترمز!
از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در گاراژ..
در زدمو بادیگاردا درو باز کردن:
_سلام جناب جئون خوش اومدید!
سری تکون دادمو رفتم داخل رئیس بازم یکیو گیر اورده بودو حسابی شکنجش کرده بود..
با سرمای توی چشمام به اطرافم نگاه میکردم..
که رئیس دستشو گذاشت رو شونم:
_به به جونگکوک کبیر..خوش اومدی پسر...بیا بشین..
نشستم روی صندلی فلزی که وسط گاراژ بود اونم نشست مقابلم:
_خب کارت چیه پسر؟
ابهتمو به رخ کشیدمو جرعتمو جمع کردم:
_من...استعفا میدم!
چشماش چهارتا شد:
_چی؟!
بازم تکرار کردم:
_گفتم من استعفا میدم..دیگه مشتاق نیستم ادامه بدم..
سری تکون داد و با اخم نگام کرد:
_رفیقت؟!
یونگی هم بخاطر من وارد شدو حالا که من نیستم اونم نباید باش:
_اونم استعفا میده..ممنون بابت این چندسال..
بعدم نماد عضویتم توی مافیارو بهش تحویل دادمو گاراژو برای همیشه ترک کردم..
احساس سبکی داشتم..باید به یونگی هم خبر میدادم..
اما قبلش رفتم شرکت..
اخه پدرم برام ایمیل فرستاده بود که کارم داره..
وارد شرکت شدمو تمام کارمند ها جلوم بلند شدنو احترام گذاشتن..منم متقابلا جواب احترامشونو دادم..
رفتم توی دفتر کار که با پدرم و مادرم و دخترعموم میسو روبرو شدم..
از بچگی ازش متنفر بودم..و حالا جلوم ظاهر شده..!!
پوکرفیس نگاشون کردمو سلام سردی کردم..
مادر پدرم جواب سلاممو دادن و میسو با عشوه ی زیاد دستشو مقابلم دراز کرد:
_سلام جئون جونگکوک..
دستشو پس زدمو خیلی بی رمق و بی میل جوابشو دادم:
_سلام!
نشستم روی مبل مقابلشون:
_خب...منو برای چی اوردین اینجا؟!
پدرم لبخند معناداری زدو نگاهی به من و میسو انداخت:
_جونگکوک...من شرکتو بهت میسپارم..چون من و مادرت قراره بریم امریکا و میسوهم قراره منشی تو بشه!
جا خوردمو از عصبانیت ممکن بود رگ گردنم بپوکه..!
ولی نمیشد ردش کنی چون موقعیت خوبی بود برای گرفتن شرکت توی چنگم..
مامان لبخند رضایتی زد:
_خوشحالم که قراره کنار هم باشین!هوای همدیگه رو داشته باشین..
اومدم حرفی بزنم که میسو با انگشتش پیچ و تابی به تاری از موهاش داد و مرموزانه نگام کرد:
_خیالتون راحتتت زن عمو جون خودم حواسم به پسرت هست!
تو دلم هزاربار فحشش دادم...خنده ی هیستریکی کردم:
_هه...نیازی نیس حواست به من باشه خانوم محترم!
بابا از جاش بلند شد:
_خب دیگه این بچه بازیاتون به من و همسر نازنیم ربطی نداره جونگکوک شرکتو سپردم بهت..
با اطمینان سری تکون دادم که نزدیکم شدو دم گوشم زمزمه کرد:
_راستی پسر خوبی باش و اون هرزه رو بفرست بره خوبیَت نداره رئیس همچین شرکتی با هرزه ها در ارتباط باشه..!
از اعصبانیت دستام مشت شدو جریان خون تو رگام افزایش پیدا کرده بود..
حیف که میسو اینجا بود وگرنه صدای عربدم کل شرکتو برداشته بود..
نفس عمیقی کشیدمو در مقابل خواستش سکوت کردم..
از جلوم گذشتو اتاقو ترک کرد...
مامان اومد نزدیکمو با دستاش بازوهامو گرفت:
_جئون جونگکوک بهت افتخار میکنم پسرم...میسو رو خوشبخت کنو باهم بسازین..
از جمله ی اخر حسابی جاخوردمو نقششونو فهمیدم..
نخواستم تابلو بازی دربیارمو بازم سکوت کردم.
مامانم اتاقو ترک کردو حالا من موندمو میسویی که روی کاناپه لَم داده بودو پاشو انداخته بود روی پاش..
نشستم پشت میزو صندلیو تا جایی که میشد کشیدم جلو:
_اینجا بهت راحت نمیگذره!
موهای باز و حالت گرفتشو زد بالا و خیلی طلبکارانه نگام کرد:
_کوک تو هنوزم یه ادم عوضی و خودخواهی..میدونستی؟!
بعدم خندید...
تکیه دادم به صندلی و سرد تر از کوه یخ نگاش کردم:
_اره...من همون جونگکوکیم که ارزوی مرگتو داره!
خندیدو با دست ضربه ای به رون پاش زد:
_اخیییی...بیخیال جئون ایناهمش خیالات بچگونس من و تو بهتره باهمدیگه بسازیم مگه نه؟
داشت کلافم میکرد:
_وراجی رو بزار کنار میسو
از جاش بلند شدو اومدو نشست روی میز مقابلمو با عشوه موهاشو زد پشت گوشش تا جایی که میتونست بهم نزدیک شد و تقریبا سرش نزدیک گودی گردنم بود:
_اخرش که چی جئون..هوم؟تهش میرسه به زندگی توی یه خونه یا خوابیدن باهمدیگه و ..
خواست ادامه بده که هولش دادو ازم فاصله گرفت؛
_اوه اوه..از یه اقای جنتلمن بعیده..راستی کوک یه ناهار مهمونمون کن دیگه نامردی نکن!
از جام بلند شدم:
_درب خروجی از اون سمته!
با کمال پررویی نشست روی کاناپه:
_بیرون کردن یه خانوم خوشگل و باشخصیت اصلا کار درست و اخلاقی نیست..!
عصبی و با تمسخر خندیدم:
_مگه تو اخلاقم حالیته؟!!!
کت کرم رنگ و کوتاهی که تنش بودو در اوردو گذاشت کنارش و فقط با یه تاپ نازک و سفید و دامن کوتاه چسبون کرم مقابلم بود.
حالم ازش بهم میخورد..
از وقتی فهمیدیم عشق چیه پدر مادرامون من و میسو رو کنار هم میزاشتنو میسو رو همسر اینده ی من میدونستن..
اونم بخاطر ارث و میراثی که بهم میرسید..
با بند باریک تاپش بازی میکردو زیرچشمی ام نگاهی به من مینداخت:
_نپیچون کوکی امروز ناهارو باهم میخوریم...توی اون عمارت اخه میدونی خیلی دوست دارم بازم اونجارو ببینم باشکوهه!!
با انزجار و نفرت نگاش کردم:
_خیلی خب فقط دهنتو برای چند دقیقه ببند در ضمن اینجورم جلوی من لخت نشو خوشم نمیاد!
پوکر نگام کرد:
_خیلی خب...بازم خوبه نمیگه از گشنگی بمیر والااا!
جوابی ندادمو خودمو مشغول پرونده های روی میز کردم!
چندساعتی گذشتو دفتر ساکت بود..
چندباری خواستم زنگ بزنم به تهیونگ که حالشو بپرسم ولی نخواستم ارامششو بهم بزنم..
میسو خوابش برده بود..
به ساعتم نگاهی انداختم ظهر بود..و تایم اداری تموم شده بود..
از پشت میز بلند شدم..
میخواستم همینجا میسو رو ول کنمو برم ولی از غرغراش خسته بود..
با بی میلی وبدون اشتیاق همینطور که دسته ی درو گرفته بودم صداش زدم:
_میسو....هوی دختر بلند شو..مگه کری با توعم بلندشو!
از خواب ناز بیدار شدو دستی توی موهاش کشید..چشماش پف کرده بود از جاش یهو بلند شدو سرش گیج رفت انتظار داشت برمو بگیرمش ولی من فقط نگاش کردم که سعی کرد تعادلشو حفظ کنه..:
_آه..کوک..میشه کمکم کنی؟
پوزخندی زدم:
_تو ماشین منتظرتم..
بعدم از اتاق رفتم بیرون..
کارمندا متوجه شده بودن که از این به بعد من قراره اینجاباشم..پس با احترام بدرقه ام کردن..
دکمه ی اسانسور رو فشار دادم که صدای کفشای پاشنه بلندش گوشمو پر کرد...کنارم ایستاد:
_کمک کردن بلد نیستی نه؟
به مستقیم نکاه میکردمو منتظر بودم درباز بشه.
که همین اتفاقم افتاد..
رفتم داخلو اونم اومد پشت سرم..
دیگه تا خوده ماشین حرفی رد و بدل نشد..
نشست جفتمو با ناز و عشوه نگام کرد:
_بریم عمارت کوکی !
خسته بودم که بره مامانمو بگه و مامانم هم کلی غر بزنه!
پامو گذاشتم روی گاز و بعدم وسط حیاط عمارت زدم رو ترمز..
همو نگاه کردیم:
_پیاده شو دیگه..
اخمی کرد:
_این همه بادیگارد خب یکیشونو بگو بیاد درو برام باز کنه..
عاجزانه دستمو گذاشتم روی چشمام..
بعدم از ماشین پیاده شدمو به یکی از بادیگارا که دست به سینه ایستاده بود گفتم بره درو براش باز کنه..
عجله داشتم که برم تهیونگو ببینم..
میخواستم در عمارتو باز کنم که میسو دستشو دور بازوم حلقه کرد:
_دیوونه نفسم گرفت وایسا!
نمیخواستم تهیونگ منو کنار میسو ببینه ولی چاره ای نداشتم..
البته اون که من براش مهم نیستم..
ولی خودمم انچنان خوشم نمیومد بهم بچسبه:
_دستمو ول کن!
با لحنی که کلافگی توش موج میزد گفت:
_من هرکاری بخوام میکنم کوک یالا بریم تو.
درو باز کردمو رفتیم داخل..
خوب به اطراف نگاه انداختم اما خبری از تهیونگ نبودو در اتاقش بسته بود..
پس توی اتاقشه!
بازومو از بین حصار دستش ازاد کردم..
اونم به ذوق به دورش نگاه میکرد:
_بابا باریکلاااا الحق به پسر جئون بزرگی!
با تنفر بهش نگاه کردم:
_خب که چی؟!
کتشو انداخت روی مبلو اومد سمتم نزدیکم ایستادو دستاشو گذاشت رو شونم:
_کوک من اونقدراهم نفرت انگیز و بد نیستم عزیزم!
ازش فاصله گرفتم:
_ولی من خیلی ادم بدی ام.
لبشو با زبونش خیس کردو نشست رو مبل..
گردن دراز کردو اطرافشو نگاه میکرد:
_کُلفَتات کو؟نگو که خودت برا خودت غذا درست میکنی!؟
دست به سینه و عصبانی مقابلش ایستادم:
_اولا کُلفَت نه و خدمتکار بعدم نه ندارم..من وعده های زیادی نمیخورم!
خندیدو دست زد:
_پس راز استایلت اینه!
جوابی ندادم..
دوباره سوال پرسید:
_تنها زندگی میکنی؟
سری تکون دادم:
_اره!
یهو یه صدایی از بالا اومد:
_نه..تنها نیست!!
جفتمون نگاهمون رفت سمت صدا...


_________________________________________
پارت جدیدد*
ووت و کامنتای قشنگتون فراموش نشه♡
بچه ها بخاطر اینکه تعداد ووت ها کمه مجبورم شرط ووت بزارم برای آپ:)
شرط ووت: 30
لاوتون دارم♡

for me...Where stories live. Discover now