باد شدیدی میوزید که حس میکرد سرما داشت تا مغز استخونش نفوذ میکرد.
زین:مسکن هارو گذاشتم تو ساکت فقط وقتی نیاز شد میخوری...یادت نره نصفش میکنی...
زین با لحن نگران همیشگی گفت و طبق عادتش سیگارش رو بیرون کشید.
زین: با مادرت و لوسی حرف زدی؟
آروم سرش رو تکون داد و سفارش های بي پایان مادرش رو به یاد آورد.
لیام: بیا توی راه بخور....از صبح چیزی نخوردی...
لیام بهشون ملحق شد و آبمیوه و کیکی که از مغازه خریده بود رو داخل نایلون به لویی داد.لویی چشم غره ی ای به اون دو نفر رفت و لبخندی زد تا نگرانی اون دو نفرو کم کنه.
لویی: شما دوتا احمق چرا شبیه بچه ها باهام برخورد میکنین؟
همونطور که داخل کیسه رو نگاه میکرد گفت ولی با دیدن برق اسلحه ای که داخلش قرار داشت لبخندش ازبین رفت و با چشمای گرد به لیام نگاه کرد.
لویی: این چیه؟
نگاهشو مات بین زین و لیام حرکت داد و قبل از این که زین چیزی بگه لیام لویی رو به سمت خودش برگردوند و جدی بهش نگاه کرد.میزان جدیت نگاهش همه چیز رو برای لویی ترسناک تر میکرد.محض رضای فاک لویی حتی طرز استفاده از اسلحه رو بلد نبود...چه برسه به این که بخواد با خودش حمل کنه...
لیام: این نیازت میشه....
لویی: اما من حتی تا حالا...
دستش رو روی شونه ی لویی فشار داد و به نگاه گیجش اهمیت نداد.
لیام: خوب بهم گوش کن...ما هنوز چیز زیادی نمیدونیم پس باید مراقب خودت باشی..هر جوری که شده....
لحن قاطعش لویی رو به سکوت دعوت کرد و فقط سرش رو تکون داد.با شنیدن صدای بوق ،خنثی به هری از پشت شیشهی دودی نگاه کرد و تو دلش فحش داد.
هری اصلا آدم صبوری نبود و دلش نمیخواست به خاطر خداحافظی سه تا آدم بیست و چندساله تو ماشین معطل بشه.
زین نگاه غمگینی به لویی که سعی میکرد خودش رو قوی نشون بده انداخت و سیگارش رو نصفه رها کرد.
زین: مواظب خودت باش بچه ی احمق...
با بازشدن دستای زین بغلش کرد و آروم موهای زین رو بوسید.
لیام رو هم در آغوش گرفت و اسلحه رو همون حین که میخواست از آغوش لیام بیرون بیاد زیر کاپشنش پنهان کرد. بادیگارد که این مدت لویی به حضورش عادت کرده بود درو براش باز کرد.
سنگینی نگاه زین و لیام حالش رو بد می کرد.نمیخواست کسی تو دردسر بیفته .این نتيجه ی حماقت کوفتی خودش بود و خودش باید تمومش میکرد.
YOU ARE READING
Kill your soul[L.S][Z.M]
Fanfictionبرای من خواهی ماند مثل آسمان برای زمین. برای من خواهی ماند.سرخی خونت رابه رگ های تنم پینه خواهم داد. تاریکی برایمان آواز خواهد خواند و تو زیباترین منظره قرمزرنگ برای روح مجنون من خواهی بود. روحت رابکش وتوبرای من خواهی ماند.