دستاشو از تو دستای بیلی بیرون کشید و با خشم اونو پس زد. قدماشو تندتر کرد. با تمام سرعت میخواست دور بشه. بیلی دنبالش می اومد و سعی میکرد خودشو به لویی برسونه.بیلی: گوش کن کنی....باید برات توضیح....
لویی: فقط خفه شو... نمیخوام چیزی بشنوم میفهمی؟
این لویی بود که با فریاد بلندش حرف بیلی رو قطع کرد و با چهره ای آشفته و قرمز از خشم بهش خیره شد.
لویی: به خاطر این هر بار زنگ میزدم نمیومدی؟ بگو دیگه.. به خاطر این عوضی بود؟
بیلی نمیتونست اشکاشو مهار کنه و اون قطره های سرکش یکی بعد از دیگری روی گونه هاش سر می خوردن. بازوی لویی رو گرفت و با چشم های خیسش به چشم های لویی که این بار رگه های قرمز میونشون خودنمایی میکردن، خیره شد.
بیلی: اونطور که تو فکر میکنی نیست لویی بزار توضیح بدم.
لویی محکم بازوشو از دستای بیلی جدا کرد و با تمام خشم و غضبی که درونش جریان داشت، با بلندترین صدای ممکن فریاد زد.
لویی: چیو میخوای توضیح بدی؟این که جلوی من داشتی زیر یه غریبه به فاک میرفتی. میخوای بگی یه احمق بودم که دوست داشتم. بگو بیلی... چی می خوای بگی؟
جوری فریاد زد که صداش تو کل اون پارک بزرگ پیچید ولی لویی حتی سر سوزنی به آدمایی که متعجب بهشون خیره شده بودن اهمیتی نمیداد. چشماش قرمز شده بودن و حالا داشت به خاطر خیانت اشک می ریخت. بیلی به قلب لویی خیانت کرده بود به اعتمادش. به تموم باورهاش.
بیلی باشنیدن این حرفا سرشو ناباور تکون داد و هق هق کرد. نمیتونست خودشو کنترل کنه. این بار اشکای بیلی حال لویی رو بد نمی کرد بلکه انزجار درونیشو بیشتر می کرد.
بدون این که منتظر چیز دیگه ای بمونه با سرعت به سمت خیابون رفت و هیچ توجهی به بیلی که مدام اسمشو صدا میزد نداشت.
بیلی: لویی... صبر کن.. لویی...
خیابونو رد کرد و دستگیره ماشینو کشید ولی با شنیدن اون صدای مهیب دستاش سست شدن و با نفس حبس شده اش به عقب برگشت.
با تمام سرعت به اون سمت دویید و چشماش فقط تن نحیف پسریو میدید که پر از خون شده بود. پی در پی داد میزد و اسم بیلی رو بین حرفای نامفهونش فریاد میزد.
دستاشو به سمت اون صورت خونی برد ولی همین که خواست لمسش کنه، بیلی چشماشو باز کرد و با صورتی که ازش خون جاری بود، با چشمای گشاد شده به لویی زل زد ودستاش ناگهانی دور گلوی لویی پیچیده شدن.لویی برای نفس کشیدن تقلا کرد و دستاشو روی دستای بیلی گذاشت تا بتونه اونارو از گردنش شل کنه.
لویی: بیلی... چیکار....
با برخورد چیزی به دیوار و شنیدن صدای مهیب با ترس و نفس نفس زدن از خواب پرید. سینه اش مدام بالا پایین میشد و انگار اکسیژنی برای نفس کشیدن نداشت.با دیدن شخصی که روی صندلی کنار تخت نشسته بود، ناگهانی داد زد ولی با دیدن اون موهای بلند و تشخیص هری آروم نفساشو کنترل کرد و دستشو روی قلبش فشار داد. دستاشو روی گلوش گذاشت، انگار که واقعا یکی میخواسته خفش کنه.
YOU ARE READING
Kill your soul[L.S][Z.M]
Fanfictionبرای من خواهی ماند مثل آسمان برای زمین. برای من خواهی ماند.سرخی خونت رابه رگ های تنم پینه خواهم داد. تاریکی برایمان آواز خواهد خواند و تو زیباترین منظره قرمزرنگ برای روح مجنون من خواهی بود. روحت رابکش وتوبرای من خواهی ماند.