«این منم کمی شکست و مشتی انسان که در لجنزار افکار
بیهوده ام برای تو گریه می کنم. برای جریان خونی که ما را غرق خواهد کرد. برای آسمان قرمز رنگ شب هایم گریه
می کنم ولی تو همچنان برایم بخند، شاید که این پایان ما باشد.»«شلوغش نکن، اینم یه پروندست مثل بقیه»
لویی گفت و از روی مبل بلند شد. تصمیم گرفت هر چه سریعتر اونجارو ترک کنه، قبل از این که مجبور باشه با تروی رو به رو بشه.
لاتی: من که شلوغش نکردم، فقط هر بار که موفق میشی این حالمو خیلی خوب میکنه.لویی با شنیدن این حرف لبخند زد و گونه ی لاتی رو بوسید و به این فکر کرد چقدر تو این چند وقت که خواهرشو ندیده بود، دلش برای اون تنگ شده بود. خواهری که از چیزی خبر نداشت.
لویی: پس میتونی به زودی وقتی پرونده تموم شد منو به یه شام با دستپخت خودت تو خونه ی من دعوت کنی. نظرت چیه؟
لاتی خندید و با صدای گرمش به لویی حسای خوبی رو منتقل کرد. دیدن خواهرش بعد از دوهفته جزو معدود چیزای خوبی بود که تو این هفته اتفاق افتاده بود.
لاتی: البته یه لازانیا مخصوص لویی.
لبخند زد و لاتی رو سفت بغل کرد. با مدارکی که به دست آورده بودن، احتمال موفق نشدنشون کم بود. لیام حالا فقط موکلش نبود. یه جورایی دوستش بود. قرار گذاشته بود بعد از آزادیش باز هم باهم در ارتباط باشن. ناخودآگاه به لیام کم حرف و اخمو عادت کرده بود.لویی: من باید برم. وقتی مامانو دیدی بهش بگو دوسش دارم و مجبور بودم برم.
لاتی تو آغوشش نفس کشید و عطر محبوب برادرشو به حافظش سپرد. برادری که همه جا مراقبش بود حتی گاهی بدون این که بدونه.لاتی: حتما لویی.
ازش جدا شدو به سمت در بزرگ حرکت کرد. قدماشو سریع تر کرد که مبادا تروی به خونه برسه.
لاتی: لویی...با صدای لاتی برگشت و منتظر بهش نگاه کرد.
لاتی: مراقب خودت باش.
لبخندی زد که چهرشو شیرین تر از همیشه نشون داد. سرشو با اطمينان برای لاتی تکون داد وچشماشو روی هم گذاشت. لاتی فقط برای بردارش نگران بود، مثل همیشه.
لویی: تو هم مینطور.راهشو کج کرد و مقابل حیاط بزرگ به سمت ماشینش رفت.
توی راه ذهنشو خالی کرد تا بتونه روی کارش تمرکز کنه. اگر اون علامتارو نمیدید، شاید میتونست ذهنشو یک جا متمرکز کنه. ولی در حال حاضر این کار براش سخت بود. زندگی بازیای پیچیده تری رو براش در نظر گرفته بود.*********
لویی: نفس عمیق بکش و به حرفای هیچ کس توجه نکن. فقط به چیزی که میخوای بگی فکر کن. تصور کن فقط منم و اگر زن اون طلبکار حرفی زد، توجهی نکن.
YOU ARE READING
Kill your soul[L.S][Z.M]
Fanfictionبرای من خواهی ماند مثل آسمان برای زمین. برای من خواهی ماند.سرخی خونت رابه رگ های تنم پینه خواهم داد. تاریکی برایمان آواز خواهد خواند و تو زیباترین منظره قرمزرنگ برای روح مجنون من خواهی بود. روحت رابکش وتوبرای من خواهی ماند.