ووت و کامنت یادتون نره لطفا.
_________
با شنیدن صدای در چشماشو که روی هم گذاشته بود رو به آرومی از هم باز کرد. با دیدن هری بی اختیار دستاشو مشت کرد و سرشو به سختی بالا آورد.
بدنش مثل یه چوب خشک شده بود و چند ساعتی میشد که هری همینطوری تو اون اتاق رهاش کرده بود. با نزدیک شدن هری لباشو محکم رو هم فشار داد و سعی کرد خشمشو کنترل کنه.
هری به آرومی جلوش ایستاد و به سمتش خم شد. با دیدن اون چاقو خواست جیغ بکشه که با بازشدن طناب نفس عمیقی کشید و بیشتر از قبل اخم کرد.
صورت و گردنش میسوخت و خون اون خراشا روی پوستش خشک شده بود. سعی می کرد بهشون توجهی نکنه ولی سوزششون قابل تحمل نبود. چجوری باید باور می کرد که این زخما از طرف هریه.یادآوری این موضوع هر لحظه بیشتر از قبل قلبشو می سوزوند. شدیدتر از یه خراش روی صورتش.
مچ دستاش به خاطر سفتی طناب میسوخت و رد قرمزی روی پوستش خودنمایی میکرد. با فاصله گرفتن هری نفس حبس شدشو بار دیگه بیرون داد و آهسته مچ دستاشو می مالید.
هری: اگر نمیخوای مثل صبحونه ناهارم از دست بدی تا بیست ثانیه دیگه وقت داری خودتو به در برسونی.
پشت به لویی گفت و بی توجه به لویی به سمت در حرکت کرد. لویی با شنیدن این حرف یکدفعه سریع از جاش بلند شد و سعی کرد سردرد شدید و پا دردشو نادیده بگیره.
دلش نمی خواست تا شب داخل این اتاق خفه بمونه. باید میومد بیرون تا بتونه کاری بکنه. حتما یه راهی وجود داشت تا از این عمارت نفرت انگیز خارج بشه.
سریع پشت هری حرکت کرد و همراهش به راهروی طویل اونجا وارد شد. تازه تونسته بود، اطرافو ببینه و با دیدن اون مجسمه های کوچیک و بزرگ و تابلوهای خیره کننده هر چند ثانیه یک بار از حرکت می ایستاد و با دور شدن هری به خودش می اومد.
اونجا واقعا شبیه موزه بود. اون مجسمه ها خیلی ارزشمند به نظر می رسیدن. شاید اگر هری یه عوضی نبود الان میتونست از دیدن دکوراسیون اونجا غرق لذت بشه.
نباید این موضوعو مدام به خودش یادآوری میکرد. هر بار فقط حالش بدتر و بیشتر از قبل دیوونه میشد.
داشت حالش از خودش به هم میخورد. مثل یه آدم ضعیف و بی مصرف دنبال هری حرکت می کرد و نمیتونست حرفی بزنه. از خشم دوباره ی هری واقعا می ترسید.
به سختی از پله ها پایین اومد و دستاشو از نرده جدا کرد. هری بی توجه بهش فقط به سمت آشپزخونه ی اون عمارت بزرگ حرکت می کرد و حتی ذره ای به کسی که دنبالش بود، توجه نمی کرد.
YOU ARE READING
Kill your soul[L.S][Z.M]
Fanfictionبرای من خواهی ماند مثل آسمان برای زمین. برای من خواهی ماند.سرخی خونت رابه رگ های تنم پینه خواهم داد. تاریکی برایمان آواز خواهد خواند و تو زیباترین منظره قرمزرنگ برای روح مجنون من خواهی بود. روحت رابکش وتوبرای من خواهی ماند.