[خون من از رگان تو جاریست و من انگار خودم را درون آینه ی چشمانت پیدا کرده ام.بیا و مرا کنار آرزوهایم دفن کن. مرا به گور بسپار و او خودش مرا در آغوش خواهد کشید. قبل از مرگ دستانت را می بوسم تا رد لب هایم غم را برایت به یادگار بگذارند.
دفنم کن ولی این بار بدون خاک. برایم لالایی بخوان ولی بدون صدا. نامم را زمزمه کن این بار بدون حسرت و درد را در تمام ورق های کتابم با خط خودت معنا کن.]همونطور که دستاشو داخل جیبش کرده بود، آروم در حیاط عمارت رو باز کرد. از اون حیاط بزرگ، سوت زنان عبور کرد.
در حال آماده کردن قهوش بود و همچنان سوت میزد.
قهوش که آماده شد، به سمت حیاط رفت و کنار بزرگترین درخت اونجا نشست و به درخت تکیه داد. با دیدن پسر لبخند زد.+اوه سلام چارلی
در حین این که قهوشو مزه می کرد، به پسر نگاه کرد.
+تقریبا فراموشت کرده بودم. باید منو ببخشی. نظرت چیه؟وقتی جوابی نگرفت،به اون سمت برگشت. جنازه ی پسر یک روز کامل داخل حیاط مونده بود. پوست زیباش پر از جای خراش و کبودی بود و لباش خشکیده بود. چشماش از حالت معمول گشادتر شده بود.این زیباترین منظره برای اون به نظر می رسید.
+اوه اونجوری نگام نکن پسر. فقط کارم طول کشید.
به چشمای بی روح آبی چارلی نگاه کرد و یاد چشمای پسر افتاد. اقیانوس هایی که پر از تلاطم بود.
+چشمای اون منو وسوسه میکنه. توام باید چشماشو میدیدی چارلی اونا شبیه الماس بودن.هیچ صدایی نبود. این فقط صدای باد و تکون خوردن شاخه ها بود که سکوت فضا رو میشکست و اون عمارتو بی روح تر از قبل جلوه می داد.
+خیلی خب بهترِ.....
با دیدن ماشین سیاهِ همیشگی اخم کرد. برنامه ریزیاش تو این چند روز واقعا براش فاجعه به نظر می رسید.با دیدنجاستین که چشم بند رو برداشت، سرجاش منتظر ایستاد تا به طرفش بیاد. جاستین سریع رو به روش ایستاد و سعی کرد همه جا رو نگاه کنه به غیر از اون چاله.
جاستین: آوردمش
برای جاستین سر تکون داد.
+خوبه ببرش بالا.
جاستین خیلی سریع رفت و اون پسرو که بیهوش بود، به سمت داخل عمارت برد.+مثل این که قرارمون دوباره یکم به تاخیر افتاد چارلی.
قدمای بلندشو به سمت عمارت سوق داد و از کنار چاله ی بزرگی که چارلی کنارش به خواب ابدی فرو رفته بود، عبور کرد. درو باز کرد و به آرومی وارد شد.جاستین پسرو روی صندلی بسته بود ولی اون هنوز بیهوش بود. به جاستین نگاه کرد. اون بعد از انجام کارش خیلی ساکت ایستاده بود تا دستور بگیره.
YOU ARE READING
Kill your soul[L.S][Z.M]
Fanfictionبرای من خواهی ماند مثل آسمان برای زمین. برای من خواهی ماند.سرخی خونت رابه رگ های تنم پینه خواهم داد. تاریکی برایمان آواز خواهد خواند و تو زیباترین منظره قرمزرنگ برای روح مجنون من خواهی بود. روحت رابکش وتوبرای من خواهی ماند.