Kill your soul[L.S][Z.M]

Chapter 16

زین: باید برم بالا.

همونطور که به راه پله ی بزرگ سالن چشم دوخته بود، گفت و لیوانشو روی میز گذاشت.لویی مشکوک رفتار می‌کرد و این برای زینی که لویی رو حتی بیشتر از خودش می‌شناخت واضح بود.

لیام: معلوم نیست چرا رفتن بالا؟به هر حال اون دوست پسرشه.

به زین که انگار داشت خودشو قانع می‌کرد نگاه کرد و حرفی نزد. لباس های مارک، تابلوهای مدرن و کلاسیک، بادیگاردهای زیاد. اینا همشون فقط لیام رو یاد یه چیز می انداخت:قدرت کثیف. میتونست بفهمه این فقط یه مهمونی به ظاهر ساده برای پیداشدن لویی نیست.

زین: خیلی خب انگار حق با توعه.

بعد از کلنجار رفتن با خودش گفت و پوفی کشید. خود لیام هم حس خوبی نداشت.اینطور مهمونی ها براش بیشتر از هرچیزی مسخره بود. تشریفات اطراف حتی حس بدتری بهش میداد. دلش می‌خواست همین الان از اونجا بیرون بزنه.

لیام: من میخوام از این مهمونی برم بیرون.

با گفتن این حرف توجه زین رو به خودش جلب کرد. نگاهش رو از آدمای سالن گرفت و لباشو تر کرد.

زین: منم هستم.

فکر میکرد قراره زین با شنیدن این حرف باهاش مخالفت کنه ولی مثل این که اون تنها کسی نبود که از این مهمونی خوشش نمیاد.

زین: بیا بریم به لویی زنگ میزنم. به هر حال انگار سرش گرمه.

بدون زدن حرفی از اون مهمونی که هیچ شباهتی بهش نداشتن خارج شدن.

زین: چیه؟ نکنه میخوای پیاده از اینجا بری؟

لیام اخماش رو از بین نبرد و دستاشو داخل جیبش فروبرد. کلاه زین رو از روی سرش برداشت و پشت زین جا گرفت.

لیام: به هر حال با اون سرعتی که موقع اومدن داشتی اگر ترجیح میدی بمیری به من مربوط نیست.

زین کلافه پوفی کشید و حرکت کرد. توی راه از قصد مدام سرعتشو زیاد می کرد و میتونست فحش هایی که لیام تو ذهنش میگه رو تصور کنه.

زین: کجا؟

پشت چراغ قرمز پرسید و کلافه عددای روی چراغ رو نگاه کرد. شاید فکر خوبی نبود که از اون مهمونی بیرون بیاد. حس می کرد کار خوبی نکرده که لویی رو تو اون عمارت تنها گذاشته ولی این بار دوست پسرش بود. لویی تنها نبود.

لیام: چی کجا؟

با صدای لیام از افکارش خارج شد و حرکت کرد. به خاطر باد زیاد چشماش پرآب شده بود و حس می کرد صورتش یخ زده.

زین: فکر کردم وقتی گفتی میخوای بیای بیرون جایی هم در نظر داری.

سرشو به گوش زین نزدیک کرد تا صداشو بشنوه و کلاهشو به سمت بالا هدایت کرد.