توی اداره جلوی در اتاق لیام ایستاده بود. فقط پیش خودش امیدوار بود که اون پسر چیزی نوشته باشه. وگرنه کارش خیلی سخت ترمی شد.گرچه حدسش چیز دیگه ای بود. با باز شدن درشیشه ای اون پسر چشم قهوه ای مثل دفعه قبل عکس العملی نشون نداد. گوشه ی اتاق نشسته بود. با این تفاوت که دستاش باز بودن.
لویی بهش نگاه کرد. سعی کرد خوب به نظر بیاد. باید هر طور که شده تلاششو می کرد وگرنه نمی تونست کاری از پیش ببره.حالا که دلیل رفتارای لیامو میدونست حس بهتری داشت.
لویی: سلام لیام خوشحالم دوباره میبینمت رفیق.
لیام هیچ واکنشی نشون نداد. پیدا کردن دلیل این که اونو داخل خود زندان نمی بردن زیاد سخت نبود. با این اوضاعش فقط اونجا اذیت می شد و ممکن بود اونجا خودکشی کنه.به سمت ورق روی میز رفت و اون ورق همچنان مثل روز اول سفید بود.ناخودآگاه آه کشید. باید بیشتر سعی میکرد.
+تو چیزی ننوشتی لیام. این اصلا بهمون کمک نمی کنه.
و دوباره تنها چیزی که شنید سکوت اتاق بود.رفت و کنار پسر نشست. درست مثل دفعه ی قبل.تمام روز وقتی از خواب بیدار شده بود، مدام داخل لبتابش دربارهی اون بیماری سرچ کرده بود. بلکه بتونه امروز کمی توجه لیامو به خودش جلب کنه.
لویی: من میفهمم شرایط بدی برات پیش اومده. از دست دادن مادرت و همه ی این اتفاق ها. اما اگر چیزی نگی من نمیتونم بفهمم که بیگناهی یا نه. صدامو میشنوی؟ حداقل یه واکنش کوچیک نشون بده.
لویی داشت حس میکرد که داره با خودش حرف میزنه. اون پسر عملا فقط داشت نفس می کشید. می خواست اونو با کلمات تحریک کنه ولی هیچ نتیجه ای نمی داد جز تکونای آرومی که لیام می خورد تا خودشو بیشتر به دیوار پرس کنه.
زندگی با هر کس بازیهای خودشو داشت. چی میشد اگر همه چیز انقدر سخت و پیچیده نبود. ناامیدی گریبان گیر لویی شده بود. اون واقعا ناامید بود از همه چیز. مثل درختی که از ریشه قطعش کرده باشی. اون درخت هیچ وقت مثل اولش نمی شد. ناامیدی حتی از مرگ هم بدتره. مثل پیچکی دورتو میگیره و این فقط خودتی که باید تلاش کنی دورش کنی. در آخرم اونه که برندست.
لیام فقط زل زد. این وکیل غریبه چی میدونست که با خودش فکر می کرد میتونه چیزی رو درک کنه. حتی اگرحسشو فریاد هم میزد، کسی نمی فهمید. اونا فقط میشنیدن. نمیتونستن درک کنن اون چه دردی داره.
لویی کمی بهش نزدیک ترشد.دستشو به سمت شونه ی لیام برد ولی اون خودشو جابه جا کرد. سریع دستشو عقب کشید و با صدای آرومش سعی کرد حواس لیامو به سمت خودش معطوف کنه.
YOU ARE READING
Kill your soul[L.S][Z.M]
Fanfictionبرای من خواهی ماند مثل آسمان برای زمین. برای من خواهی ماند.سرخی خونت رابه رگ های تنم پینه خواهم داد. تاریکی برایمان آواز خواهد خواند و تو زیباترین منظره قرمزرنگ برای روح مجنون من خواهی بود. روحت رابکش وتوبرای من خواهی ماند.