*سلام بچه ها باید بگم وضع ووت و کامنت ها افتضاحه و اگر با همین وضع ادامه پیدا کنه مجبور میشم برخلاف میلم ووت ها رو شرطی کنم. پس تنبلی نکنین و ووت بدید.*
********************
با کلافگی وارد حیاط شد و کلید رو از جیبش خارج کرد.با دیدن توپ کوچیکی که وسط حیاط رها شده بود یاد برفی افتاد و به جای خالیش نگاه کرد. خیلی وقت بود که این طرف ندیده بودتش و یجورایی دلش برای اون سگ خنگ تنگ شده بود.
آهی کشید و وارد خونه شد. با دیدن سکوت خونه به اطراف سرک کشید و زمانی که از نبودن هری مطمئن شد یه تای ابروش رو بالا انداخت و خودشو روی کاناپه ی راحتش ولو کرد. همونطور که به سقف خیره شده بود پلکاشو روی هم گذاشت.
لویی: چه حیف که اینجا نیستی تا از نبودن خودت لذت ببری.
_ «چه حیف شد که اینجام و دارم صداتو میشنوم.»
با شنیدن صدای هری هول کرده پلکاشو باز کرد و سریع از جا پرید.چقدر احمق بود که همه جارو کامل چک نکرده بود.
لویی: اینجا چیکار میکنی؟
خودش هم میدونست سوال مسخره ای پرسیده. به هر حال بودنش اینجا اونقدرها هم چیز عجیبی نبود. از شدت کلافگی حتی ماشینی که جلوی در پارک بود هم ندیده بود.
هری: یه ربع دیر کردی...
همونطور که موبایلش رو داخل جیبش قرار می داد گفت و به لویی که حرصی بهش نگاه می کرد خیره شد.
لویی: مجبور شدم دیر بیام.
کلافه آهی کشید و حرصی بهش نگاه کرد. هری بیخیال با اخمی که انگار جزوی از صورتش بود بهش نزدیک شد.
هری: دیگه دیر نکن به هر دلیل کوفتی ای.
ساده گفت ولی تحکم لحنش برای اثبات جدی بودنش برای لویی کافی بود. دلش میخواست همین الان یه مشت محکم به فکش بزنه تا دیگه انقدر براش تعیین تکلیف نکنه.با همون اخم آهسته سرش رو تکون داد و به سمت پله ها حرکت کرد.
هری: وسایلت رو جمع کن و یه ربع دیگه پایین باش. فقط چیزایی که نیازت میشه. خرت و پرت جمع نکن.
هنوز به پله سوم نرسیده متوقف شد و به سمتش برگشت. لعنت دیگه داشت کنترلش رو از دست می داد. حالا که فکر می کرد کشتن آدما زیاد هم کار سختی نبود. اگر همین الان یه اسلحه بهش می دادن درست وسط مغز هری خالیش میکرد.
لویی: منظورت چیه؟
با خشمی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت و به مرد چشم سبزی که این روز ها دنیاش رو جهنم کرده بود نگاه کرد.
هری: فکر کنم حرفم واضح بود.
عصبانیتی که به خاطر اتفاقات امروز داشت رو تو جملاتش ریخت و به نرده ی کنارش چنگ زد.
VOUS LISEZ
Kill your soul[L.S][Z.M]
Fanfictionبرای من خواهی ماند مثل آسمان برای زمین. برای من خواهی ماند.سرخی خونت رابه رگ های تنم پینه خواهم داد. تاریکی برایمان آواز خواهد خواند و تو زیباترین منظره قرمزرنگ برای روح مجنون من خواهی بود. روحت رابکش وتوبرای من خواهی ماند.