[ باید کمی زندگی کنم قبل از آن که بمیرم... قبل از آن که تو روحم را برای تنت فدا کنی... قبل از تمام اشک هایی که قرار است ریخته شوند تا ذره ذره مرا با خود در سیلاب تو غرق کنند.... باید کمی زندگی کنم... قبل از آن که دیر شده باشد]
آروم آروم به سمت جلو حرکت کرد. ترسیده اطرفو نگاه می کرد ولی اونجا ساکت تر از همیشه بود. چشمای ترسیدش فقط رو اون نقطه ثابت موند.
اونجا روی در خونش یه صلیب بزرگ کشیده شده بود. با دستای لرزونش اونو لمس کرد.با لمس در ترسیده با خودش زمزمه کرد.
«این.... این خونه...»
کی همچین کاری کرده بود؟ چطور ممکنه؟ وقتی داشت داخل میشد مطمئن بود که همچین چیزی رو در ندیده. با شنیدن صدای تلفن خونه با ترس و قدمای شمرده وارد خونه شد و اطرافو نگاه کرد. یه نفر اومده بود خونش و این به اندازه ی کافی لویی رو ترسونده بود.تلفنو برداشت ولی نگاهش مدام اطراف خونه رو کنکاش
می کرد.
زین: الو..... لویی کجا رفتی؟لویی:زین... میتونم بیام پیشت؟
آروم و ترسیده پرسید. به در زل زده بود و احساس می کرد هر آن ممکنه یه نفر وارد شه. می خواست فقط از اینجا بره. چرا باید رو در خونش یه صلیب بزرگ میدید. این اصلا عادی نبود.زین: معلومه که میتونی... لویی داری میترسونیم. اتفاقی افتاده؟ میخوای من بیام اونجا؟
زین با نگرانی تند تند حرف زد. صدای ترسیده ی لویی حس خوبی بهش منتقل نمی کرد. داخل خونه راه میرفت و نمیدونست چه اتفاقی افتاده که حالت ترسیده ی لویی از پشت تلفنم معلوم بود.لویی: نه.. خودم میام.
بدون این که منتظر جواب زین بمونه بی معطلی تلفنو قطع کرد و به سمت در رفت. باید ازش عکس می گرفت. سریع درو به سمت خودش کشید ولی با چیزی که دید به معنای واقعی کلمه رنگ باخت. هیچ صلیبی اونجا نبود. آب دهنشو قورت داد و با چشمای گرد شده به در سفید زل زد.
«این چطور ممکنه؟»انگار خشکش زده بود و فقط به در نگاه میکرد. تو این فاصله که رفت داخل هیچ صدایی نشنیده بود. با خودش فکر کرد حتما دارم دیوونه میشم. بیشتر از این اونجا نموند و بدون این که چیزیو ببینه به طرف ماشینش رفت. تو همین حین برفی هم رفته بود و اثری ازش داخل حیاط ندید.
سراسیمه در زد. تموم راهو با استرس رانندگی کرده بود و نمیدونست خودشو چطوری به اینجا رسونده. تمام حواسش پرت بود و تو راه با فاصله کمی نزدیک بود یه نفرو زیر بگیره.
با باز شدن در این چهره ی نگران زین بود که با قیافه ی آشفته ی لویی، نگران ترم شد. زین بدون این که چیزی بگه، منتظر موند تا لویی داخل بشه.
YOU ARE READING
Kill your soul[L.S][Z.M]
Fanfictionبرای من خواهی ماند مثل آسمان برای زمین. برای من خواهی ماند.سرخی خونت رابه رگ های تنم پینه خواهم داد. تاریکی برایمان آواز خواهد خواند و تو زیباترین منظره قرمزرنگ برای روح مجنون من خواهی بود. روحت رابکش وتوبرای من خواهی ماند.