ازخواب بیدارشد و به سختی خودش رو از روتخت بلند کرد. باید هرچه زودتر آماده میشد و برای کارجدید میرفت.
این بارانگار زنی بود که همسرشو ازدست داده بود. فکرمی کردکشتنش و موکل اون مظنون به قتل بود. بایداول باافسر صحبت می کردتاازماجراخبرداربشه.جلوی آینه ایستادوبه چهرش نگاه کرد. حتی حوصله نداشت موهاشو شونه بزنه ولی هرطوری که شده بعدازیه دوش مختصر و نوشیدن یه قهوه، شلوارجین تنگش رو به همراه یه پیرهن سفید پوشید و بعدازبستن دکمه هاش بابرداشتن سوئیچ ازخونه بیرون زد.
زیادازتیپ های رسمی خوشش نمیومد. برای همین اکثراوقات باهمین استایل ازخونه خارج میشد. حتی یه روز خانم هادسون، موکل پیرش، بهش گفت که اگرخوت رومعرفی نمی کردی فکرمی کردم که داری مسخرم می کنی.
البته جثه ی کوچکش هم کمی تواین حرفاتاثیرداشت ولی به هرحال اون توکارش ماهربودوتونست درحین چندسال درس خوندن رتبه برتردانشگاه بشه و بعدازفارغ التحصیلی سریع کارش رو شروع کنه. حین رانندگی داشت فکرمیکردکه خداکنه یکی دیگه ازاون پرونده های مسخره نباشه چون ازهمین الان جوابش مشخصه یه نه بزرگ.
وقتی رسید ماشینو پارک کرد ولی همین که خواست پیاده بشه لرزش موبایلش اون رومتوجه خودش کرد. سریع اون روازصندلی کنارماشین برداشت وبادیدن اسم زین به چشم هاش چرخی دادو علامت سبزرنگ رولمس کرد.
_الوزین بگو بایدبرم.
+سلام بچ منم خوبم ومیدونم خوشحالی که صدامومیشنوی.زین دوباره رومود خوبش بودوقصدداشت اونو اذیت کنه ولی لویی امروزبه خاطر سرجمع سه ساعت خوابیدن کلافه بود.
پس گفت: «زین باورکن الان رومودخوبی نیستم پس بگو چی باعث شده که ازخواب نازنینت بگذری و به من زنگ بزنی؟»
_خیلی خب، بداخلاق نباش.ازوقتی که از دانشکده رفتی شبیه پیرمردهارفتارمیکنی لو. به هرحال تروی می خوادببینتت.
ازاین بهترنمی شد.+کی گفته من قراره به اون مهمونی بیام که اصلا بخوام اونوببینم.درضمن توازکجامیدونی؟
_ازونجایی که این جشنوترتیب داده تاحال تو روبگیره،به من زنگ زدوگفت که راضیت کنم امشب بیای وگرنه خودش دست به کارمیشه.منم دعوت کرد.لویی سرشوبه صندلی تکیه دادو آه کشید. ازاون به اصطلاح پدروازاین مهمونی متنفربود ولی بایدمیرفت چون تروی روش های خودشو برای کشوندن لویی داشت. همزمان که داشت ازماشین پیاده می شد گفت: «می دونستم قراره به توبگه.خیلی خب بعدازظهر بهت زنگ میزنم و راجبش حرف میزنیم.
+باشه لویی ولی یه وقت به سرت نزنه بخوای بپیچونیش چون میدونی که...
YOU ARE READING
Kill your soul[L.S][Z.M]
Fanfictionبرای من خواهی ماند مثل آسمان برای زمین. برای من خواهی ماند.سرخی خونت رابه رگ های تنم پینه خواهم داد. تاریکی برایمان آواز خواهد خواند و تو زیباترین منظره قرمزرنگ برای روح مجنون من خواهی بود. روحت رابکش وتوبرای من خواهی ماند.