Chapter 8

332 69 24
                                    

                ووت و کامنت یادتون نره.

بعد از چند هفته هر روز بودن با هری باعث می‌شد لویی حس کنه نمیتونه روزشو بدون دیدن اون بگذرونه. از وقتی ماجرارو براش تعریف کرده بود، دیگه خبری از نوشته های عجیب و صلیب قرمز نبود. انگار هری یه معجزه اس که با اومدنش همه چیز تغییر کرده بود.

حالا هری براش تبدیل به ماده ی اعتیاداوری شده بود که بدون اون فقط سرگردون بود و به هر دری میزد تا پیداش کنه. تا بتونه خودشو تسکین بده.

سرشو پی در پی به تاج تخت کوبید و مشت دستشو به پیشونیش زد.
لویی: خیلی خب، این فقط یه کراش مسخره اس.

دستاشو رو به روی خودش تکون میداد، درحین این که مدام درحال جدال با خودش بود. اصلا مگه میشد هریو نادیده گرفت.


اون فوق العاده بود.. چشمای سبز و گیراش، اونا مسخ کننده بودن. صدای بمش که موقع عصبانیت خشن تر میشه. دستای پر از تتوش که شبیه  نقاشی عجیبی از سال 199 0 بودن.مگه کسی میتونست موهای بلندشو وقتی اطرف شونت در حال گردش بودن نادیده بگیره؟ لبخند گیراش و اون چال زیبا که خیلی کم پیش میومد نشونش بده.  اون باعث میشد حس کنم تو جهان اطرافم چیزی وجود نداره جوری که همه چیز این اطراف فقط اونه. حرفایی که میزد، انگار از درون یه کتاب شاهکار قدیمی با قدمت هزاران سال خارج شده بودن.


اون خود معجزه بود.. چطور وقتی این اطراف بود آرامش تمام وجودمو احاطه می کرد؟ چطور وقتی میخندید لب هاش انقدر زیبا بود که هیچ صوت دیگه ای به گوشم
نمی رسید؟جوری که منو بغل می کرد باعث میشد حس کنم چیزی زیباتر از دستای اون برای به آغوش کشیدنم وجود نداره.
جوری که کلماتو به بازی میگرفت. مگه زیباتر از اون هم وجود داشت؟


زمانی که کسی نبود به احساساتم گوش کنه، حرفامو بفهمه، اون فهمید، تاحالا کسی بهت گفته بود؟ تو فریبنده بودی استایلز.

آره،تو همون دریایی بودی که محو زیبایی و وسعتش بودم. امواج منو مجذوب خودشون کرده بودن و من اونقدر محو اون تلاطم بودم که خودمو به امواج سپردم، بدون این که بدونم هوا قراره یه روز طوفانی بشه.


با شنیدن صدای در دست از کلنجار رفتن با خودش برداشت و پوف بلندی کشید.
زین: هی لویی نزدیک چهار ساعته تو اون اتاقی معلوم هست چخبره؟

از جاش بلند شد و با قیافه ی کلافه درو باز کرد و با چهره ی اخمو زین مواجه شد.

لویی: خبری نیست زین فقط خواب بودم و نیم ساعت پیش بیدار شدم.


از کنار زین رد شد و همونطور که از پله ها پایین میرفت، زین پشت سرش میومد.

Kill your soul[L.S][Z.M]Where stories live. Discover now