به اطراف سرک کشید و زمانی که کاملا از خلوت بودن راهرو مطمئن شد با تمام سرعت به سمت اون در حرکت کرد. گیره ای که از توی کشوی اتاقش پیدا کرده بود رو از جیبش خارج کرد و یک بار دیگه به اطراف نگاه کرد.
گیره رو نزدیک برد و داخل تنگنای اهنی قفل فرو کرد. با گشتن توی یوتیوب یه چیزایی دستگیرش شده بود و حالا به کلید های اون زن هیچ احتیاجی نداشت.کمی با گیره بازی کرد و با شنیدن صدای باز شدن قفل لبخند کمرنگی زد. مثل این که کارش بد نبود.
سریع وارد اتاق شد و با کنجکاوی که تمام مدت همراهش بود به فضای اتاق نگاه کرد.دکوراسیونش درست مثل یه اتاق کار معمولی بود.وقت زیادی نداشت پس به سرعت، اول به سمت گوشه ی اتاق حرکت کرد و تابلوی بزرگی که به دیوار وصل بود رو بالا داد اما اثری از چیزی پیدا نکرد.
با پیدا نکردن چیزی به سمت میز کار وسط اتاق رفت و کشوها رو بیرون کشید. به غیر از چند تا سند و مدرک که به دردی نمیخوردن چیزی دستگیرش نشد. سراغ کشوی آخر رفت که باز نشدن کشو بهش فهموند قفله. لعنتی فرستاد و گیره رو مقابل صورتش گرفت. ميتونست دوباره امتحان کنه.
زانوهاشو روی زمین قرار داد که درد بدی که تو پاهاش حس کرد باعث شد همون لحظه فحش بدی نثار هری کنه. زبونش رو بین دندوناش قفل کرد و تمرکز کرد و با تمام توان گیره رو چرخوند.با شنیدن صدای باز شدنش لبخند زد.
سراسیمه کشو رو باز کرد و زمانی که غیر از یه سری مدارک که فقط بی ربط بودن گیرش نیومد با حرص از جاش بلند شد و فحشی داد.تو این دو روز رفت و امد های هری رو رو چک کرده بود و امکان داشت همین موقع ها بیاد. اونقدر وقت نداشت که بتونه به ذهن درگیرش اهمیتی بده. باید دوباره میگشت.
به کشوی دیگه ای که به کتابخونه متصل بود و درست زیرش قرار داشت نگاه کرد و به طرفش رفت.روی زمین نشست و سعی کرد بازش کنه. انگار تو این اتاق لعنتی همه چیز قفل بود. به گیره ی داخل دستش نگاه کرد.هیچ وقت فکر نمی کرد قراره این همه به دردش بخوره.
دنده های گیره رو فاصله داد و داخل تنگنای اهنی قفل فرو کرد و با تمام توان گیره رو چرخوند.
تق، گیره ی لعنتی با همچین صدایی شکست و داخل قفل گیر کرد.لویی: لعنت بهت..لعنت بهت..
دوباره زیر کشو که فضای خالی وجود داشت خم شد و سعی کرد گیره رو خارج کنه ولی اون گیره ی کوفتی جوری گیر کرده بود که معلوم نبود درمیاد یا نه. عالی شد، کافی بود هری برگرده و با یه گیر سر زنونه وسط کشوی اتاقش رو به رو بشه. اصلا درامای جالبی نبود.
عصبی به کف کشو ضربه زد تا حرصش رو خالی کنه ولی با شنیدن صدای غیر عادی گوش هاش رو تیز کرد.
لویی: صبر کن ببینم...
مثل گربه ای که کلاف کاموایی برای سرگرمی پیدا کرده باشه دوباره و اینبار آرومتر به کف کشو ضربه زد.
YOU ARE READING
Kill your soul[L.S][Z.M]
Fanfictionبرای من خواهی ماند مثل آسمان برای زمین. برای من خواهی ماند.سرخی خونت رابه رگ های تنم پینه خواهم داد. تاریکی برایمان آواز خواهد خواند و تو زیباترین منظره قرمزرنگ برای روح مجنون من خواهی بود. روحت رابکش وتوبرای من خواهی ماند.