بابت این تاخیر طولانی واقعا از همتون عذر میخوام. امتهانای نهایی بود و بعد مشکلاتی پیش اومد که حتی فرصت نکردم برای این که دیر اپ میشه خبری بدم. بازم متاسفم بابتش. سعی میکنم پارتای بعدیو سریع تر اپ کنم تا به جاهای خوبش برسیم.
حالا بریم سراغ داستان. ممنون ازتون که میخونین._________________________
آروم در مشکی رنگو باز کرد و بعد از این که مطمئن شد کسی تو اون راهرو نیست،با خستگی به سمت راه پله ی بلند اون عمارت بزرگ حرکت کرد.
همه چی براش به سرعت گذشته بود. ترس، نفرت، خشم و درنهایت خفگی تمام چیزی بود که بعد از اون ماجرا دست از سرش بر نمیداشتن. بعد از اون شب انگار یه آدم دیگه بود.
دیگه لویی جنگنده ای وجود نداشت. کسی که برای آدما میجنگید, برای عدالتی که با مرگ بچه هایی مثل اون دختر رنگ خون و بوی کثافت به خودش گرفته بود. در حال حاضر از اون لویی فقط ظاهری آشفته و روحی درد کشیده باقی مونده بود.
این لویی فقط دلش میخواست تموم بشه، همه چیز. از خورشیدی که هر روز باعجله و بی معنی طلوع میکنه تا شبی که ستاره هاش فقط آدمارو فریب میدن. به حال آدمایی که الان داخل یه گودال دومتری به اسم قبر خوابیده بودن، حسرت میخورد.
قدمای خستشو بی وقفه ادامه داد و بی حس به سالن بزرگ نگاه کرد. از این که هریو ندید راضی به سمت آشپزخونه حرکت کرد. گلوش از شدت خشکی برای قطره ای آب التماس می کرد.
بطری آب رو از داخل یخچال بیرون کشید و بدون ذره ای مکث اونو یه نفس سرکشید. با تموم شدن آب نفسی گرفت و زبونشو روی لب های ترش کشید.
با شنیدن صدای کلید فهمید دیر شده و براي رفتن به طبقه ی بالا باید از جلوی هری عبور کنه. آهسته همونجا ایستاد وسعی کرد صدایی ایجاد نکنه تا زمانی که مطمئن بشه هری به سمت اتاقش رفته.
با نزدیک شدن صدای اون بوتا فهمید نقشش شکست خورده و با دیدن قامت هری درست مقابل ورودی اونجا، تو دلش آه کشید و به این فکر کرد این بار قراره چطوری آزارش بده.
هری: سلام لوبر.
صورتش مثل همیشه خنثی بود و لحن مسخره ای چاشنی حرفش بود.لویی اهمیتی نداد و سعی کرد بدون برخورد بهش از کنارش عبور کنه ولی با حلقه شدن مچش توسط دست هری به سمتش کشیده شد.
هری: کی میخوای بفهمی فرارکردن راه حل کردن مسائل نیست.
صداش اینبار رنگ جدیت به خودش گرفته بود و لویی تونست اخم محوی که میون ابروهاش شکل گرفت رو ببینه. برخلاف چیزی که هری فکر میکرد، لویی فرار نمی کرد اون فقط خسته شده بود. آدمای خسته هیچوقت فرار نمیکنن اونا فقط منتظر یه جا میشینن تا به پایان همه چیز خیره بشن و لویی هم فقط یه پایان میخواست.
YOU ARE READING
Kill your soul[L.S][Z.M]
Fanfictionبرای من خواهی ماند مثل آسمان برای زمین. برای من خواهی ماند.سرخی خونت رابه رگ های تنم پینه خواهم داد. تاریکی برایمان آواز خواهد خواند و تو زیباترین منظره قرمزرنگ برای روح مجنون من خواهی بود. روحت رابکش وتوبرای من خواهی ماند.