_امروز خیلی مهربون شدی. اتفاقی افتاده؟
زین نیشخندی زد و چشماشو چرخوند. جلوی در خونه دست به سینه ایستاده بود.
+بار دومت بود که سلام ندادی. برای بار سوم مطمئن نیستم که ببخشمت.
_خیلی خب سلام.زین در همون حین که وارد خونه میشد، حق به جانب به لویی نگاه کرد.
«بخشیدمت. حالا بهم بگو تروی تو مهمونیاش چه نوشیدنی استفاده میکنه. میخوام مسمومش کنم.»لویی روی کاناپه رو به روی زین نشست و پوزخند زد.
+ایده ات تکراریه. یه بار یه نفر به خاطر این جونشو از دست داد.لویی یاد اون خدمتکار بیچاره افتاد. پسری که دشمنای پدرش مجبورش کرده بودن داخل نوشیدنی تروی سم بریزه. تروی هم جاسوسهای خودش رو داشت.
وقتی فهمید پسر رو مجبور کرد که از اون نوشیدنی بخوره و وقتی پسر بیچاره به خاطر ترس قبول نکرد، یه بطری شراب سمی رو به زور وارد حلق پسر کرد.
یادشه اون موقع فقط یازده سالش بود. با ترس به صحنه رو به روش نگاه می کرد، در حالی که مادرش اونو بغل کرده بود و دلش نمی خواست لویی اون صحنه رو ببینه.
_پس باید از اسلحه استفاده کنم. ولی نمی خوام به این سادگی بمیره.زین در حالی که اسلحه خیالیش رو آماده می کرد، به لویی نگاه کرد. دلش میخواست به جای این مهمونی مسخره میتونست مثل زمان دانشکده با دوستاش به کلاب بره ولی پدرش از زمان بچگیش عادت داشت که همه چیز رو خراب کنه. لویی از جاش بلند شد و به زین اشاره کرد.
+تو با دیدن این همه صحنه قتل هنوزم بلد نیستی از چه روش هایی براش استفاده کنی؟
زین با شنیدن این حرف لبخند معنی داری زد.
_می خوای نشونت بدم چه روش هایی بلدم؟
+اوه نه، بهتره بزاریش برای پدرم. باید برم آماده شم.لویی به سرعت از پله ها بالا رفت و وارد اتاق خودش شد. باید کت و شلوار تنش می کرد ولی کی گفته اون مجبوره به حرفای پدرش عمل کنه. نیشخندی زد و یه بلوز مشکی ساده از کمد برداشت.
حتی یادشه یه بار برای این که قیافه عصبانی پدرشو ببینه یه تیشرت پوشید با یه علامت میدل فینگر بزرگ،پدرش با دیدن تیشرت به قدری عصبانی شد که گفت اگر همین حالا عوضش نکنی کاری میکنم که تا آخرعمرت از این که اینکارو کردی پشیمون بشی.
بعد از این که کمی به موهاش حالت داد، به چشم های آبی خودش تو آینه زل زد. آبی های خسته ای که لویی رنگشون رو دوست نداشت. شایدچون چشماش همرنگ اون عوضی بود.
به سمت پذیرایی حرکت کرد. زین رو دید که به همون حالت رو کاناپه نشسته. وقتی لویی رو دید از جاش بلند شد.
YOU ARE READING
Kill your soul[L.S][Z.M]
Fanfictionبرای من خواهی ماند مثل آسمان برای زمین. برای من خواهی ماند.سرخی خونت رابه رگ های تنم پینه خواهم داد. تاریکی برایمان آواز خواهد خواند و تو زیباترین منظره قرمزرنگ برای روح مجنون من خواهی بود. روحت رابکش وتوبرای من خواهی ماند.