Chapter 4

482 80 13
                                    

[تو هم صدای درد را میشنوی که تا مغز استخوان هایم را نشانه گرفته است؟تو هم چهره ی کریه زندگی را دیده ای؟ من میان هزاران ستاره، ماه را برگزیدم. چون درد تنهایی را کشیده بود. ماه درد تنهایی اش را نمی توانست با ستاره ها قسمت کند و تنها چیزی که برایش مانده بود، روشنایی خورشیدش بود.]




بشقاب‌ های نشُسته روی سینک رها شده بودند. میز پر از تنقلات، مونده ی پیتزا و بطری نوشابه بود. با دیدن این وضعیت فقط به اونجا نگاه کرد و آه کشید. زندگیش از همه جهت مسخره به نظر میومد.


آشپزخونه کاملا به هم ریخته بود. اطرافو نگاه کرد و به خاطر این وضعیت خودشو سرزنش کرد.با دیدن گلایی که کنار پنجره زرد و پژمرده شده بودن لبخند غمگینی زد. اگر اون بود الان به خاطر این اوضاع کلی سرزنشش می‌کرد. بعدم با اون صدای نرم و شیرینش بهش می گفت «واقعا کی قراره یکم مثل آدما زندگی کنی‌‌؟»


با یادآوری اون ناخواسته چشماش پر شد. لبخندی که زده بود با آبی های بارونیش کاملا در تضاد بودن. هنوزم می تونست چهرشو به یاد بیاره وقتی ابروهاشو بالا می انداخت و دستاشو به کمرش می زد تا لویی رو نصیحت کنه. زندگی چقدر با بی رحمی اونو ازش گرفته بود.


گاهی اوقات صدای اونو فراموش می کرد و هر چقدر تلاش می کرد تا به خاطرش بیاد، نمی تونست. بعد ویدئو همیشگی رو پلی می‌کرد و اونقدر به صداش گوش می داد که هیچوقت یادش نره. واقعا وحشتناک بود. از یاد بردن صدایی که گوشات عادت داره هر روز اونا رو بشنوه.

چرا نمی تونست بعد از این همه سال به نبودنش عادت کنه؟ولی اون به چیزای دیگه عادت داشت. اون به تنهایی عادت داشت به نبودن. انگار دنیا فقط با رنگ های تیره براش معنی داشت. شایدم این آدما بودن که فقط تیرگیو نشونش داده بودن.


بعد از چند دقیقه که ثابت جلوی در آشپزخونه ایستاده بود، دستی به صورتش کشید و اونجا رو ترک کرد. همیشه ناخودآگاه اونو به خاطر می آورد و بعد هیچ کاری نداشت جز فرارکردن. فرار از مرور خاطره هایی که از هزار تا آتیش قلبش رو بیشتر می سوزوند.



بقیه انگار همون سالا با این اتفاق کنار اومدن. اگرم این طور نبود، حداقل بلد بودن تا به خوبی همه چیزو وانمود کنن ولی لویی، اون آدمِ کنار اومدن نبود. اون از درون زجر می‌کشید و منفجر می شد و از بیرون خنثی به نظر می‌رسید.

به سمت اتاقش رفت. تصمیم گرفت وقتی بیرون رفت، یه چیز برای صبحونه بگیره. تمام شب روی کاناپه خوابش برده بود و حالا بدنش خشک شده بود.به ساعت نگاه کرد. هنوز یک ساعت تا این که ده بشه وقت داشت.


Kill your soul[L.S][Z.M]Where stories live. Discover now