PART 2

4.2K 599 25
                                    

خببب من امدمممممم ....
امتحانام تموم شد ولی کنکورم مونده بعد اون قشنگ فعالیت میکنم 😂
فعلا اینو داشته باشین ❤️💁🏼‍♀️💋

خون آشام جوان نمیتونست حتی برای یه لحظه هم نگاه خیرشو ازون زوج قدرتمند و جذاب برداره...
قطعا اونا خیلی به هم میومدن.. اون از گی بودن پادشاه‌ خبر داشت و بی نهایت براش خوشحال بود که عشق زندگیشو پیدا کرده و قراره باها‌ش ازدواج کنه...
در واقع خدمتکار وفادار و دوست بچگیش همه این خبرها رو بهش میرسوند... پدرش اونو کاملا از سیاست جدا کرده و نمیذاشت خودشو توش دخالت بده...
تهیونگ سنگینی نگاهشو حس کرد و برگشت به طرفش و برای یه لحظه نگاهشون قفل شد ولی جیمین سریع نگاهشو چرخوند و جوری وانمود کرد که انگار اصلا نگاه نمی‌کرده...
سه رگه پوزخندی به این حرکتش زد و دوباره با معشوقش مشغول شد..
جیمین نگاهشو توی سالن چرخوند تا شاید اونو ببینه..
«ای کاش سوکجینو باخودم می‌آوردم اههه»
تو دلش گفت و دوستشو میخاست تا کمکش کنه تا آلیس رو پیدا کنه..
اون دختر خیلی زیبا بود و جیمین کی بود که نتونه مقاومت کنه و روش کراش نزنه؟
شاید بهش پیشنهادم داد... فقط ذره ای جرئت میخاست..
.
حوصلش کم کم داشت تو این جشن خسته کننده سر میرفت البته اگه سنگینی نگاه خیلیا رو فاکتور گرفت از جمله شاه و معشوقش و وزرا...
_پدر میشه بریم خونه
آروم دم گوش پدرش گفت و قیافشو مظلوم کرد تا قبول کنه..
وزیر با فهمیدن اینکه پسرش خسته شده با لبخندی سرشو تکون داد و روشو برگردوند سمت نخست وزیر
*وزیر لو.. جیمین خسته شده ما دیگه باید بریم...
#اوه حتما.. قبل رفتن پیش شاه هم برید
وزیر جنگ تعظیم کوچیکی کرد و به جیمین اشاره کرد تا دنبالش بیاد
به سمت تخت بزرگ شاه رفتن و تعظیم کردن که توجه تهیونگ به سمتشون جلب شد.. البته به سمت پسری که به نظرش چیزی از الهه ها کم نداشت
*عالیجناب جشن خوبی بود... با اجازتون ما دیگه رفع زحمت میکنیم
+جشن هنوز ادامه داره وزیر پارک... به این زودی میخای بری؟
تهیونگ با لحن چالش برانگیزی گفت و نگاه خیرشو از روی پسرک که از روی استرس عرق سرد می‌ریخت برنداشت
*پسرم کمی کسل هستند عالیجناب...
+خیلی خب پارک.. میتونی بری
تهیونگ گفت و دستشو تکون داد تا حرفشو تایید کنه..
وزیر عقب رفت و به پسرش که خشکش زده بود تنه کوچیکی زد تا به خودش بیاد که همینطورم شد..
جیمین از اون همه ابهت وحشت کرد.. فکر نمی‌کرد پادشاه‌ ازنزدیک انقدر ترسناکه...
«چقد خوشتیپ بود... ای کاش منم مثل اون ابهت داشتم»
توی دلش گفت و افسوس خورد...
.
=چقد کیوت بود
کوک گفت و لبخندی زد
+شاید ولی فقط خودمون میدونیم که چه شیطانی ممکنه زیر اون پوست کیوتش پنهون شده باشه کوک...
=اره.. اما اون واقعا خیلی خوشگله
این چندمین بار بود که کوک اینو میگفت؟
توی اون چند ساعت چندین بار روی این کلمه پافشاری کرده بود و تهیونگ رو تحت تاثیر قرار داده بود
+نگو که چشمت اونو گرفته کوک
تهیونگ با خشم خاموشی گفت و جونگوک رو لرزوند
=ن.. نه بابا فقط خوشگله برا همین میگم
.
به خونه که رسیدن تونست جینو ببینه که تو آشپزخونه داشت به غذا ها ناخونک میزد و تا اربابشو دید به سمتش دوید و تعظیم کرد... بهر حال وزیر هنوز اونجا بود....
=جیمین بعد اینکه لباساتو عوض کردی بیا توی اتاق کارم
_چشم پدر
آقای پارک با گرفتن جواب راهی اتاق خودش شد و اون دوتا رو تنها گذاشت
+جشن چطور بود؟
جین با عجله و ذوق پرسید
_اهه خسته کنندهههه
جیمین با حرص گفت و راهی اتاق خودش شد و جینم دنبالش دوید
+آلیس هم بود؟
دوستشو مسخره کرد و خنده ای کرد که حرص جیمینو بیشتر در اورد
_خفه شو جینننن
داد زد و در اتاقش تو روش بست که جین با پرویی تمام درو دوباره باز کرد و وارد شد و به جیمینی که داشت لباساشو عوض می‌کرد توجه نکرد
+تعریف کن بینم شاه چطور بود؟ معشوقش اومده بود؟ میگن خیلی خفته؟ درسته؟ واییی...
_اههه یکم نفس بگیر جین.. یکی یکی بپرس
جین دهنش بسته شد و روس تخت نشست و کمی از هیجانشو کم کرد
+شاه چطور بود؟ مثل چیزایی که ازش شنیدیمه؟
جیمین با شنیدن این حرف بدون توجه به اینکه شلوار نداره وفقط یه پیراهن بلند تا روی رونهاشو پوشونده روی تخت روبروی دوستش نشست و با ذوق و شگفتی شروع به صحبت کرد
_وای جیننن باورت نمیشه ولی خیلی ازون چیزایی که شنیدیم جذاب‌تره... فکرشو کن وقتی میخاستیم از جشن بریم بیرون رفتیم پیشش و من داشتم زیر نگاه ترسناکش جون میدادم.. انقد ابهت داشتتتت
دستامو از هم باز کردم تا هیجان خودمو نشون بدم
+مگه روش کراش زدی؟
جین با لبخند مارموزی گفت و باعث شد که مشت تقریبا محکمی روی بازوش بشینه...
دستشو گرفت و داد کوتاهی کشید
+عایییی چرا میزنی؟؟
_چرت نگو
+خب حالا اون معشوقش چی؟ اونم بود؟
قیافه جمع شده جیمین دوباره به لبخند باز شد
+ارهه.... اونم خیلی جذاب بود خیلی به هم میومدن جینن... خیلی خوشگلن کنار هم
با چشمای قلبی شکلی گفت و میخاست ادامه بده که خدمتکاری در زد
#قربان جناب وزیر گفتن تا به دیدنشون برید
از پشت در گفت و جیمین لعنتی به خودش و جین فرستاد که یادش رفته بود
+اوه.. الان میام
گفت و سریع شلوار گشادی پوشید و از اتاق دوید بیرون و به دوستش که اسمشو پشتش داد میزد نکرد
در اتاق پدرشو زد و با شنیدن اجازه ورودش درو باز کرد... پدرش به طرز عجیبی با جدیت روی صندلیش نشسته بود و بهش نگاه می‌کرد...
اولین بار بود که پدرشو اینجوری میدید همیشه با لبخند ازش استقبال می‌کرد
=بشین جیمین
با تردید و نگرانی روی صندلی مقابل پدرش نشست و به چهره جدیش نگاه کرد
+چیزی شده پدر؟
=تو انتخاب شدی پسرم
جیمین متوجه حرفش نشد...
+منظورتون چیه پدر؟
با گیجی گفت و با استرس لبشو به دندون گرفت
=برای مقام ملکه...
نذاشت حرف پدرش تموم شه با عصبانیت از جاش ببند شد
+میدونی چی داری میگی بابا ؟؟ من یه مردم چطور میتونم مقام ملکه رو بگیرم؟؟
تو صورت پدرش داد زد... صورتش از فشار و عصبانیت قرمز شده بود....
وزیر هم ازین گستاخی عصبانی شد و بلند شد... جسه پسرش زیادی پیش اون کوچیک بود
=تو لایقشی جیمین... خودتم خوب میدونی که پادشاهمون گیه... حرف اضافیم نزن....
+اما من که گییی نیستممممم!!! نمیتونی مجبورم کنیییی!!
با تمام توانش داد زد و بعد این آقای پارک بود که برای اولین بار روی پسرش دست بلند کرد ودست سنگینش روی صورت تنها پسرش فرود آورد...
=تو این ازدواج انجام میدی... الانم برو تو اتاقت نمیخام ببینمت
جیمین از شوک در اومد و با صورت اشکی و قرمز شده که بخاطر سیلی پدرش میسوخت از اتاق اومد بیرون و توی راهرو دوید و خودشو روی تختش انداخت و زد زیر گریه...
چطوری میتونست خودشو نجات بده؟
مطمعن بود که باباش تصمیمشو عوض نمیکنه ولی اون هرگز نمیخاست اجازه بده که کسی بهش دست بزنه...
شاید باید فرار می‌کرد؟ نه اونجوری که سریع می‌گرفتنش....
با رسیدن به فکر احمقانه ای لبخند احمقانه تر زد و اشکاشو پاک کرد...
باید خودمو بکشم... نمیذارم ازم استفاده کنین وزرای کثیف...

ووت و نظر یادتون نره عشقولیای من😍

FORCED QUEEN 👑 ملکه اجباری Where stories live. Discover now